حریم عشق قسمت اول
حریم عشق رویا خسرونجدی
فصل یکم
او آمد ، امابا لباسی دیگر چهره اش در اولین لحظات نا آشنا می نمود ، ولی لبخند زیبایش او را همان آشناي قبلی معرفی میکرد . به محض دیدنش جلو رفتم بارها نزد خود این صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرین کرده بودم . با اینحال مطمئن هستم که باز چهره ام مرا بی نهایت دستپاچه نشان می داد
و صدایم از شدت هیجان می لرزید .
سلام کردم . نگاهش طور خاصی بود ، گویا برایش آشنا بودم ولی صدایش پر از تردید بود .
سلام -
- امیدوارم حالتون خوب باشه و مصدومیتتون بهبود پیدا کرده باشه .
- آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون که هست ، موقع باز کردن در ماشین بعلت عجله زیاد متوجه شما نشدم و
این بی دقتی باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببینید .
- صدمه ؟ شوخی می کنید ؟ ... من که همون موقع هم عرض کردم چیز مهمی نیست .
- بله فرمودید، ولی من بازم نگران بودم
خندید و گفت " نگرانی شما بیهوده بوده ، همان طور که می بینید من در سلامت کامل بسر می برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بیاورم درست در وسط پیاده رو ایستاده ایم . با چهره اي خجالت زده گفتم :"اگه اشکالی نداره بقیه صحبت رو توي ماشین ادامه بدیم ، اینجا نمی شه صحبت کرد ، چون ظاهرا سد معبر کردیم .
- ولی من فکر نمی کنم مسیر هامون یکی باشه
- خوب اشکالی نداره .
- ولی
- تمنا می کنم تعارف نفرمایید
چند لحظه بعد او در اتومبیل من بود . حتی خودم هم نفهمیدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالی سر از پا نمی شناختم . بلافاصله حرکت کردم . براي آن که سر صحبت را باز کرده باشم و سکوت را بشکنم ، پخش ماشین را روشن کردم و گفتم : " صداي موسیقی که شما رو اذیت نمی کنه "
- نه بر عکس من به موسیقی علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار دیگر سکوت کرد و من نمیدانستم این بار چطور شروع کنم . به ناچار پرسیدم :" نفرمودید از کدوم طرف باید برم ."
- از هر مسیري که به مقصد خودتون میرسه . منم سر همین خیابون زحمت رو کم می کنم
- زحمت کدومه خانم ؟ اگر افتخار بدید ، می خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسیر من خیلی طولانیه . می ترسم بنزین شما ته بکشه .
- در حال حاضر باك ماشین پره ، 40 لیتر بنزین دارم ، اگر هم کم اومد از پمپ بنزین هاي سر راه استفاده می کنیم ، مگه گیر نمی یاد ؟
در آینه نگاهش کردم ، خندید و گفت :" نه ، در محله ما همه درشکه سواري می کنن ، اون که نیازي به بنزین نداره ، با کاه و یونجه راه می ره .
- مسئله اي نیست تجربه سوخت جدید به گمونم براي ماشین ما هم شیرین باشه ، حالا می تونم خواهش کنم مسیر تون رو بفرمایید .
- خودتون خواستیدها ... پس فعلا تا میدان گلها تشریف ببرید .
- فعلا ، یعنی بعد از اون هم امیدوار باشم که در خدمتتون هستم ؟
- گفتم که مسیرم طولانیه .
- هر چی طولانی تر بهتر .
- چرا؟
می خواستم بگویم براي آنکه بیشتر از مصاحبت شما فیض ببرم ، ولی نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده
کردم . در همان حال پرسید : " شما چه کاره هستید ؟"
با وجودي که از سوالش جا خورده بودم ، ولی خیلی خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث
را برایم کم کرده بوده . پاسخ دادم :" شما چی فکر می کنید ؟"
- پزشک هستید؟
- پزشک ؟ نه ، چطور چنین فکر کردید ؟
اشاره اي به بدنه ماشین کرد و گفت :" بخاطر این ... خیلی گرون قیمته ، نه ؟ "
- شاید ... شما دوست داشتید مصاحبتون یه پزشک باشه ؟
- خندید ، از همان خنده هاي خاص که در اولین نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حین خنده
گفت :" نه ، براي من چه فرقی می کنه ؟"
- پس اجازه بدید خودم بگم ... من کارمند هستم .
- که این طور !پس این ماشین باید متعلق به رئیس شما باشه ، تصورش رو بکنید اگه الان آقاي
رئیستون شما رو با این ماشین ببینه ، فردا صبح تو شرکت چه بلوایی بر پا می شه !
این مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صداي بلند خندیدم . ابروانش را درهم کشید ، اخم هم به
اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحنی پشیمان سوال کردم :" ناراحت شدید ؟"
با وجودي که پاسخش منفی بود ، اما لحنش چیز دیگري می گفت ، لذا بار دیگر گفتم منو ببخشید ، می
دونید شما خیلی جالب حرف می زنید ."
- جالب یا مسخره
از تحکم کلامش دانستم که حدسم درست بوده و او عصبانی است ، عصبانی تر از آنچه تصورش را کرده
بودم ، براي همین هم دلجویانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوري نداشتم . "
سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد . نمی خواستم چیزي بگویم . می ترسیدم ناراحتی او را تجدید
نمایم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش می کردم ، حتی هنوز هم از حرفهاي بی
ملاحظه اي که زدم عصبانی هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندین مرتبه موجود زود رنجی چون او
را از خود رنجاندم . در آن لحظه فکرم کار نمی کرد . نمی دانستم واقعا رفتارم تا این حد ناشایست بود؟
با این حال باز هم نتوانستم سکوت کنم و گفتم :" مایلید راجع به شغلم بیشتر توضیح بدم ؟"
بی علاقه سر تکان داد و اعلام بی تفاوتی کرد ولی من به روي خود نیاوردم و ادامه دادم : می دونید خانم
... اسمتون رو هم نمی دونم .
لحظه اي مکث کردم ، شاید نامش را بگوید ، ولی او همچنان سکوت کرد ، و من که چنین دیدم به ناچار
ادامه دادم :" همون طور که عرض کردم من در یک شرکت بازرگانی فعالیت می کنم . اونروز که براي
بار اول شما رو زیارت کردم ، بخاطر دارید ؟ من به یه جلسه می رفتم ، بین راه ماشین خراب شد و راننده
مجبور شد ماشین رو به تعمیرگاه ببره ، منم ناچار با ماشین خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم که حتی
موقع پیاده شدن متوجه شما نشدم ...
باز هم در آینه نگاهش کردم ، تا از چهره اش بخوانم ، که هنوز هم از من عصبانی است یا نه ؟ ناگهان
سرش را بالا آورد ، در یک لحظه نگاه هایمان با هم تلاقی کرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت
دستپاچه سرم را پائین انداختم و ادامه دادم : " باور می کنید من تمام این هفته رو راس همون ساعت
اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید :" براي چی ؟"
- براتون نگران بودم .
با شیطنت پرسید :" پس چرا همون روز پیگیر قضیه نشدید ؟"
نمی دانستم چه بگویم . اجازه نداد سکوتم طولانی شود و گفت :" خوب مسلما کارتون از یه غریبه مهمتربوده ؟"
نمی دانم چرا از کلمه (غریبه ) خوشم نیامد و معترضانه تکرار کردم :" غریبه ؟"
- بله غیر از اینه ؟
- ولی من در مقابل شما احساس دیگه اي داشتم .
- چه احساسی ؟
- نمی دونم ، هر چی بود احساس غریبه گی نبود .
- شما پسرها نمی تونید قصه تازه تري براي ما بسازید .
از حرفش ناراحت شدم ، ولی شاید حق با او بود ، شاید بارها این سخنان را از دیگران شنیده بود و برایش
تکراري بود . به چهارراه نزدیک شدیم بی آنکه بخواهم پایم را از روي پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با
سستی من به قرمز تبدیل شد . او که متوجه گردیده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه دارید ؟"
- خیر چطور؟
- پس چرا آروم رفتید تا رنگ قرمز چراغ رو زیارت کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم و چیزي نگفتم . او با لبخند شیرینی گفت : " این بار من باید از شما سوال
کنم که ناراحت شدید؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولی این طور بنظر می رسه .
- من هیچ وقت از دست شما ناراحت نمی شم .
- طوري حرف می زنید که انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشیم .
می خواستم بگویم چرا که نه؟ اما چیزي نگفتم ، نگاهی به جلو انداختم ، تا انتهاي خیابان ترافیک سنگین ،
اما روان بود . در دل آرزو کردم به یکی از آن گره هاي کور ترافیک برخورد کنیم و تا ساعتها در راهh بمانیم ، اما این طور نشد از طرف دیگر راه زیادي هم تا مقصد باقی نمانده بود . می خواستم بجاي حاشیه روي، اصل مطلب را بگویم ، ولی این کار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتید .
- منم اسمی از شما نشنیدم .
-شاید علت این باشه که سوال نفرمودید .
- باید می پرسیدم .
- اگر تمایلی به شنیدن داشته باشید .
- تمایل؟ برام فرقی نمی کنه .
- ولی من خیلی دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه می دم هرچی که دوست دارید صدام کنید .
- از لطفتون ممنون ، ولی اگه اجازه بدید ، ترجیح می دم شما رو با نام اصلیتون صدا کنم
- از نظر من مانعی نداره ، من نیلوفر هستم .
چقدر اسمش بنظرم زیبا و برازنده آمد . اسم یک گل زیبا براي موجودي یه زیبایی و ملاحت او واقعا
شایسته بود گفتم :" اسم بسیار زیبایی دارید . منم کیانوش مهرنژاد هستم . از آشنایی با شما هم واقعا
خرسندم . "
- متشکرم
بعد دل را به دریا زدم و بعد از سکوت چند دقیقه اي گفتم :" می دونید ، من حرفاي زیادي براي گفتن دارم ."
- براي من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساکتید؟
- شاید براي گفتن این حرفا خیلی زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نکنید .
- از حرفاي شما تعجب می کنم ، هنوز نیم ساعت بیشتر از آشنایی ما نگذشته ، ولی شما ادعا می کنید ،
حرفاي زیادي براي گفتن دارید و تازه انتظار دارید من حرفاي شما رو باور کنم .
- قبول دارم که کمی احمقانه است ، ولی خواهش می کنم این طور قضاوت نفرمایید من شما رو هشت
روز پیش زیارت کردم و این فرصت کافیه تا آدم یه دنیا حرف در دلش ذخیره کنه ، در این چند روز من
دائما بشما فکر می کردم، در حالیکه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتی یکبارم منو بخاطر
نیاوردید ، براي شما اون تصادف یک اتفاق ساده بود ، ولی براي من یک حادثه زندگی ساز
- خداي من باور کنید من متوجه حرفاي شما نمی شم .
- کاش میتونستم براتون توضیح بدم ، ولی متاسفانه قادر نیستم ، چون شما براي من انقدر تازه و پر اهمیت
هستید که حتی نمی دونم باید اسمتون رو چی بذارم؟
سکوتش برایم شجاعتی به ارمغان آورد که بتوانم ادامه دهم :" شاید حرفام با بیان مناسبی ادا نمی شن ، می
دونید قبل از اینکه شما رو ببینم سعی کرده بودم تمام حرفاي امروزم رو دیکته کنم تا راحت تر براتون
شرح بدم ، ولی ظاهرا بیهوده بوده ، چون همه رو فراموش کردم ... نمی دونم چطور بگم شما باعث شدید
من زندگی رو بخاطر بیارم .... من قبل از دیدار شما ...
یکباره وسط حرفم پرید ، از این عمل او جا خوردم ، ولی او بی اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بدید من
ادامه بدم ، من قبل از دیدار شما هرگز به هیچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما این دژ چندین ساله رو در هم
شکستید و من براي اولین بار دل سپردم که مسلما آخرین بار هم هست ، حالا هم قصد بدي ندارم ، باور
کنید می خواستم با هم آشنا بشیم و اگر دیدیم تفاهم اخلاقی داریم یک زندگی مشترك رو پایه ریزي
کنیم و...و...و....و می بینید دقیقا حرفهایی رو زدم که شما قصد گفتن اونا رو داشتید ، اگر دوست داشته
باشید باز هم می تونم ادامه بدم .... گوش کنید آقا ، این حرفا براي من تازگی نداره ، از اینها زیاد شنیدم .
آنقدر گیج شده بودم که نمی دانستم چه بگویم . کنار خیابان بحالت پارك ایستادم . نمی توانستم در چنین
شرایطی ادامه دهم . فورا دستش را روي دستگیره در گذاشت گویی نگه داشته بودم تا او پیاده شود با
عصبانیت پرسیدم :" کجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد." فکر نمی کنم هنوز هم قصد داشته باشید منو برسونید."
- خیالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو می رسونم حتی اگر با کلمات نیشدارتون تمام
طول راه عذابم بدید .
- به قول خودتون این حرفا براي دیدار اول خیلی زوده .
- من آدم صریحی هستم خانم ، حرفامو بی پرده می زنم ، از حاشیه رفتن هم خوشم نمی آد .
- از این صفتتون خوشم اومد .
- گوش کنید نیلوفر خانم ، من براي خوشامد شما حرفی نزدم ، واقعیت رو گفتم . من آنقدر درد سر و
مشغله فکري دارم که فرصت خوندن رمانهاي عشقی رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نیستم ، چون نه
از کسی شنیدم ، نه به کسی گفتم .
- مگه من از شما حرفاي عاشقونه خواستم ؟
- نه می دونم گوش شما از این حرفا پره
- شما خیلی عصبی هستید . من ترجیح می دم بقیه راه رو تنها برم
براي آنکه به ماندن مجبورش کنم حرکت کردم . فکر می کنم در آن لحظه کمی زیاده روي کردم ، شاید
علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولی با این حال نمی خواستم مصاحبتش را آسان از کف بدهم ، زیرا
آسان به دست نیاورده بودم پرسیدم :"بعد از میدون به کدوم سمت برم؟"
- من میدون پیاده می شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسیدید؟
- بله
- یعنی شما تو میدون منزل دارید
- درست وسط میدون ، من تو چادر زندگی می کنم
- باید خیلی جالب باشه .
- چی؟
- زندگی چادر نشینی ، جالب نیست؟
با سر تائید کرد و دوباره پرسیدم :" نگفتید از کدوم طرف؟"
- خیابون سمت چپ
از جلو خیابان رد شدم با تعجب پرسید:" مگه نشنیدید اون خیابون رو گفتم " در آینه به او که با انگشت
به خیابان اشاره می کرد نگاه کردم و گفتم " دیر گفتید خانم باید یه دور دیگه بزنم الان بر میگردم "
در حالیکه دور میدان گردش می کردم به حرف خود خندیدم ، چون توجیه جالبی براي وقت کشی کرده
بودم . داخل خیابان شدیم . دو طرف خیابان را انبوه درختان سر به فلک کشیده احاطه کرده بود و سکوت
دل انگیزي بر آن حکمفرما بود آهسته گفتم :" خیابون قشنگیه "
ماشین را به کنار خیابان هدایت کردم و ایستادم پرسید : بنزین تموم کردید؟
با لبخند پاسخ دادم :" خیر ، فقط فکر کردم شاید مایل باشید این مسیر رو پیاده طی کنیم "
لحظه اي درنگ کرد گویا نمی دانست چه بگوید ، بعد گفت : "تنها؟"
- مگه من می ذارم
- پس شما هم می یاید؟
- البته با اجازه سرکار.
- در این صورت ترجیح می دم پیاده روي رو به فرصت دیگه اي موکول کنم .
-امر، امر شماست
این مرتبه با صداي بلند خندید ، احساس کردم دیگر هیچ رنجشی از او ندارم در همان حال خنده گفت :
"چه بامز!"
پاسخی ندادم و آهسته به حرکت در آمدم یک مرتبه گویا چیزي بخاطر آورده باشد ، پرسید :" گفتید
شرکت شما چه نوع شرکتیه ؟"
از اینکه در مورد کنجکاوي می کرد ، بسیار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگانی ."
- خصوصی؟
- بله
- و شما اونجا چه می کنید ؟
- من کارمند هستم
- کارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو یه قسمت دیگه
- کدوم قسمت ؟
- باید به سمتم اشاره کنم؟
- البته اگر دوست داشته باشید؟
- من مدیر شرکت هستم
- مدیر عامل؟
- نه مدیر کل
- دروغ که نمی گید ؟
- فکر نمی کنم .
- خوب جناب مدیر شما به منشی احتیاج ندارید؟
- من رئیس میخوام ، البته اگر شما بپذیرید
کودکانه خندید پرسیدم : " شما شاغل هستید؟
- نه
خوشحال شدم . می توانستم کاري در شرکت به او پیشنهاد کنم ولی او گویا فکرم را خوانده بود چون
گفت: دنبال کار هم نمی گردم من فقط شوخی کردم ...
خوب کم کم باید زحمت رو کم کنم .
به این زودي رسیدیم؟
- بله تقریبا
- یعنی شما می خواید پیاده بشید؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را که از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما می خواستید منو به مقصد
برسونیدکه رسوندید ، حالا هم دیگه وقت خداحافظیه ، من سر چهارراه دوم پیاده می شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسیر دیگه اي هم هست بفرمایید . خواهش می کنم تعارف نفرمایید
- متشکرم ، ولی من به مقصد رسیدم .
- از این که یکبار دیگه زیارتتون کردم و خوشبختانه سلامت بودید ،خیلی خوشحالم .
- متشکرم
لحظه اي سکوت کردم ، نمی دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولی به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند
لحظه دیگر او می رفت و اگر آنچه را که میخواستم ، نمی گفتم شاید براي همیشه از دستش داده بودم ، به
هر ترتیبی که بود برخود مسلط شدم و سوال کردم :" امکان داره یکبار دیگه هم شما رو ببینم ؟"
با صداي بلند خندید ، حتی بلندتر از دفعه قبل حسابی جا خوردم و با خود فکر کردم : یعنی حرف من تا
این حد مضحک است؟ وقتی آرام گرفت گویا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت
سرخ شده بودم . اما با این حال با لحنی ب تفاوت گفت :" این سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجی
کردي؟ قبل از اینها منتظرش بودم."
نمی دانستم چه بگویم ولی از حذفش هیچ خوشم نیامد ، بنابراین ترجیح دادم سکوت اختیار کنم ، ولی او
سکوت را شکست و پرسید :" همین مرتبه به اندازه کافی خسته نشدي؟"
بی آنکه ناراحتی خود را ابراز کنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگی نمی شه ، بلکه
خستگی رو هم از تن به در می کنه ."
لبخند شیرینی لبانش را زینت بخشید و گفت:" رفیق زود آشنا در مقابل این سوال انتظار چه جوابی از من
دارید؟ می خواهید بگم فلان روز ، در فلان خیابون و یا این شماره تلفن من هر وقت خواستید تماس
بگیرید؟ گوش کنید آقا من یکشنبه هفته گذشته براي تحویل گرفتن لباسم از خیاط به اون خیابون رفتم و
براي اولین بار و خیلی تصادفی شما رو ملاقات کردم ، نمی دونم شاید بدشانسی شما بود که لباس نقصی
داشت ، یکی از دوستانم براي رفع عیب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش براي پس گرفتن
لباس به خیاطی بره ، ولی کاري براش پیش اومد و من مجبور شدم خودم بیام ، می بینید همه چیز اتفاقی
بوده ممکن بود امروز دوستم به خیاطی بره و در اون صورت شاید هرگز من از اون خیابان گذر نمی
کردم ، شما هم هرگز منو نمی دیدید . ولی حالا ، شما براي من قصه تعریف می کنید ...
بقیه کلماتش را نمی شنیدم ، قبل از چهارراه توقف کردم ، او مرا مسخره می کرد . لحنش پر کنایه و
عذاب دهنده بود دستش را بر دستگیره در گذاشت . گویا قصد پیاده شدن داشت . با این که از او رنجیده
بودم ، اما باز هم نمی خواستم برود شاید برایم هیچ اهمیتی نداشت که او غرورم را شکسته بود . در را باز
کرد ، حالا او می رفت و من می ماندم و این دل دیوانه و اسیر ، ولی نمی دانستم چاره چیست . نگاهش
کردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتیاق پر کرد دهان باز و عطش شنیدن تمام وجودم را در بر
گرفت .
000- کرایه ما چقدر میشه ؟
این کلمات چون پتکی بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانیت چشمانم سیاهی رفت . دلم میخواست بر
سرش فریاد بزنم ، اما نمی توانستم . نگاهش کردم و تنها به جمله " کم لطفی نفرمایید" که ناخواسته با
لحنی آرام ادا شد اکتفا کردم . در حین پیاده شدن بی تفاوت گفت :" به هر حال متشکرم شما خیلی
زحمت کشیدید ، مخصوصا با این مسیر طولانی و راه پر ترافیک .
به زحمت توانستم بگویم " خواهش می کنم "
به مجرد آنکه صداي بسته شدن در را شنیدم ، بی اختیار پایم را روي پدال گاز فشردم . ماشین از جا کنده
شد ، زوزه کشان و با سرعت پیش رفت . اما هنوز به سر خیابان نرسیده پشیمان شدم ، بلافاصله دور زدم و
بجاي اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقیقه اي همان جا ایستادم و بعد بناچار بازگشتم .
با وجودي که در شرکت کارهاي بسیاري انتظارم را می کشید ، بخانه آمدم قبل از هر کاري براي آنکه
اعصابم کمی آرام گیرد ، دوش آب سردي گرفتم و قهوه اي گرم و غلیظ نوشیدم . آنگاه روي تخت دراز
کشیدم . چشمانم را روي هم گذاشتم ، فکر کردم دیگر همه چیز تمام شده است ، درست مثل یک خواب
. دیگر هرگز او را نخواهم دید ، تمام نقشه هایم نقش بر آب شد چرا او حرفهاي مرا باور نکرد؟ من فکر
می کردم او دختري است که می تواند زندگی ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولی او حتی لحظه
اي هم این فکر را نکرد... سعی کردم بخوابم اما تلاشم بی ثمر بود . بی اختیار برخاستم بطرف پارکینگ
رفتم ، درست سر جاي او داخل ماشین نشستم و پخش را روشن کردم موزیک ملایمی همراه با صداي نرم
خواننده که غزلی از حافظ را می خواند فضاي داخل ماشین را پر کرد . بار دیگر چشمهایم را روي هم
فشردم و همه آنچه را که اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس کردم صداي خواننده لحظه به لحظه
دورتر میشود و پلکهایم سنگین میشود .
زمانیکه چشمهایم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه کردم . تقریبا دو ساعت خوابیده بودم . بلافاصله یاد او در
خاطرم نقش بست . با خود اندیشیدم آن بار احوالپرسی را بهانه کردم ، این بار چه کنم ؟ حتی اگر بتوانم
بار دیگر او را ببینم ، مسلما مرا نخواهد پذیرفت . کاش بهانه اي داشتم که یکبار دیگر بر سر راهش قرار
گیرم . ولی افسوس که همه چیز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگی و شکستگی
می کردم. هرچند او مرا تحقیر کرده و از خود رنجانده بود ، اما برایم اهمیتی نداشت ، با اولین نگاهش
همه چیز را فراموش می کردم ، ولی دیدار او محال بود
با ناامیدي از جاي برخاستم و بیرون آمدم . خواستم در را ببندم که شیء براقی زیر صندلی توجه ام را
بخود جلب کرد در را تا آخر باز کردم و به داخل خم شدم از آنچه می دیدم کم مانده بود از شادي فریاد
بکشم . دستم را پیش بردم و آن را برداشتم ، یک گل سر کوچک بشکل پروانه که بالهایش با نگینهاي
رنگین تزئین شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اینجا چه می کنی ؟"
اکنون که پاسی از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روي میز قرار دارد نور
چراغها بر روي بالهاي رنگینش می رقصد ، کاش می توانستم آن را براي همیشه نزد خود نگه دارم ، اما
نمی شود این پروانه بهانه من براي دیدار بهار زندگی ام است . درست مانند پروانه هاي واقعی که بهار را
نوید می دهند . بنزد او می روم و می گویم من وظیف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجیه مرا
می پذیرد ، ولی شاید بعد ها از او بخواهم این پروانه زیبا را براي همیشه به من بدهد . من امشب را به امید
آینده اي زیبا و موفق و در اندیشه او خواهم گذراند ، ولی گمان نکنم حتی لحظه اي بتوانم او را ...
- شما اینجا چه می کنید؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشی تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در
مقابل خود کیانوش را دید نگاهش را به زمین دوخت . نمی دانست چه باید بگوید . مرد لب باز کرد و به
طعنه گفت:" شما فراموش کردید که نباید بدون اجازه به لوازم شخصی دیگران دست بزنید؟"
- من .... من ..... یعنی پدر بستنی خریده بود ، من براي شما بستنی آورده بودم .
- براي من ؟ شما هیچ وقت از این کارها نمی کردید.
- به خواست پدر اومدم ولی شما و آقاي جمالی هیچ کدوم نبودید ، می خواستم بستنی رو اینجا بذارم و
برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومدید .
دختر پاسخی نداد کیانوش نیز منتظر پاسخ نماند پیش آمد و دفترش را از روي زمین برداشت و در همان
حال گفت:" دونستن گذشته من براي شما آنقدر جالب بود که پنهانی دفترچه خاطراتم رو می خوندید؟
- من قصد نداشتم این کا رو بکنم
- ولی من شما رو در حال مطالعه دفتر دیدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بیندازید و به اینجا بیایید .
اگر اراده می کردید شخصا تقدیم می کردم .
در امتداد نگاه تو