خاطرات ترافیکی

شب ساعت 20:30 بود داشتم از سر کار برمیگشتم تو اتوبان بسیج ، ترافیک بود مثل اکثر اوقات

یا ماشین سمند کنار زده بود راننده تو دستش یه ظرف خالی نوشابه ، بنزین تموم کرده بود

ماشین جلویی من یه پراید بود اروم که میرفتیم یدفعه وایستاد

یه خانم از سمت شاگرد پیاده شد در عقب و باز کرد خم شد تو ماشین یه چیزی میگشت

تو دلم یه ذره غر زدم که راه بیفت بابا

یدفعه از داخل ماشین یه 4 لیتری دراورد داد به راننده ای که وایستاده بود

خیلی سریع هم سوار ماشین شد حتی منتظر نموند ظرف خالیش رو بگیره

سوار شدن رفتن

از فکرای خودم خجالت کشیدم

دمت گرم

چشمهایش...

هر چقدر سنمون رفت بالاتر چهره اونم فرق کرد، لب ها ، دماغ ، حتی فرم گونه هاش عوض شد.

ولی چشهماش همونه .. هیچ فرقی نکرده

و من چقدر مجذوب چشمهاش شدم ...

حتی الان که قایمکی میرم تو فیسبوکش و عکسش و نگاه میکنم باز چشمهاش مسحورم میکنه