رمان زمستان بی بهار قسمت 19

شد تا بند کفش هایش را باز کند،کفشهایش را در اورد و هم چنان که دست مرا گرفته بود،امد در کنار بخاری نشست،همین که نشست گفت:"خوب چه خبر! مدرسه خوش میگذره؟"مادربزرگ عوض من جواب داد:"باها!باس ببین پسرم امروز کلی کار کرده!"و دست برد و کیف را جلو کشید،من نگران این که مرکب بریزد و رنجم را تباه کند مداخله کردم_و کیف را نگه داشتم...


ادامه مطلب.

..

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 18

برگشت و گفت: «به به به! رسیدن به خیر، ابراهیم خان گلِ گلاب!» عینک را تا نوک بینی آورده بود و از بالای آن با من صحبت می کرد. عزیز کیف را گذاشت و برگشت و آقای محمودی دستم را گرفت و مرا پیش اسماعیل پسر حاجی فتح الله نشاند. بچه ها همه زل زل نگاه می کردند، همه از رفقا بودند؛ می خندیدند و شکلک در می آوردند و آقای محمودی به هر طرف که بر می گشت ساکت می شدند و سر به زیر می انداختند و ابرو درهم می کشیدند و وانمود می کردند که نگاه نکرده اند، و نخندیده اند...


ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 17

پشت صورتش را روشن کرده و با تمام چشم و صورت قشنگش نور می پاشد... " به به به !" و دستم را گرفت ، و دستی به سر تا پای لباسم کشید، و با هم به درون رفتیم. چون به اتاق وارد شدیم خم شد و نگاهی به قبا و تنبان و کمر و مخلفات انداخت و در حالی که چهره اش از خوشحالی برق می زد و لبانش در خط نازکی به لبخند گداخته بود دستی به شال کمرم کشید و گفت: " بخ بخ" – بابابزرگ وقتی چیزی را می پسندید به جای به به می گفت بخ بخ – "بخ بخ این لباسای قشنگ را کی خریده؟"


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 16

می افتم ،همین که به گریه می افتم او از گریستن باز می ایستد،برمی خیزد و چراغ را روشن میکند....یکی دو روز بر این منوال گذشت،صبح روزی بابا امد، و این بار صحبتش در مایه ی دیگر بود، در این مایع که بزرگ شده ام و دندان عقل در اورده ام کم کم باید عاقل شوم _هر چند قبلا هم مواقعی که دو تایی صحبت خودمان را میکردیم یا چیزها و پیغام هایش را برایش میبردم گفته بود که بچه ی خوب و عاقلی هستم ، اما این بار لحن سخنش جدی بود و مثل این که دیگر یقین داشت که دیگر عاقل شده ام.گفت:"حالا میبینم ما شا الله بچه ی خوب و عاقلی شده ای یک جفت کفش خوشگل برایت میخرم.

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 15

ازل روی پیشانیش نوشته بودند. شاید هم ازمایشی است ، خدا را شکر، هزار بار شکر، شکر خدا که زنده ماندیم و این ازمایش را هم صبورانه از سرگذراندیم ، و امیدواریم پیش خدا رو سفید باشیم!...))
حسن ، پسرش ، گفت:(( بابا که با کلاه پهلوی امد پائین مردم بازار چیزی نمانده بود بزنن زیر گریه؛ بغض گلوشان را گرفته بود ( مادربزرگ بغضش ترکید ، و سپس مثل لاستیکی که بادش خالی بشود گفت:(( فیش ش!)) _ و اب دماغش را گرفت(( طوری بود که رضا سبیل دست پاچه شد و دو سه دفعه برگشت و به یک عده چشم غره رفت.)) در حالی که اسماعیل می گفت وقتی از بازار رد می شده عده ای سوت کشیده و مسخره اش کرده اند. احمد با صدای بغض کرده گفت:(( مرد که خیال می کرد کجا را فتح کرده!))

ادامه مطلب....
ادامه نوشته

باز این چه شورش است...

بعضي روزها فكر ميكنم
بار گناهم كاري كرده و من كه پيش تو رو سياهم
از خجالت بسته نگاهم 
درونم ميسوزه از سوزش آهم
ياد گرفتاريم ميافتم
ياد اون لحظع اي كه ميبرنم
بياد غسل و كفنم
ياد فشار قبرمو فرياد زدنم
ياد عذاب و بدنم
ياد اون لحظه اي كه دوتا ملك سوال كنن
ياد ساكت شدنم
ياد اون شلاقايي كه ميزنن روي تنم
كه بگو خدات كيه؟
قبلت كجاست؟
كيه كتابتو اسم پيمبرتو بگو
كمكم كن نمونه
جوابم توي گلو
تو سوال اولي بگم علي
ديگه هر چي كه بگن بگم حسين

رمان زمستان بی بهار قسمت چهاردهم

گفت: « دِ ـــ پسر مگه دیوونه شدی؟ با اونجای من چکار داری؟» هول کردم و بی هوا گفتم:« بابام گفته!» بابا را لو دادم؛ یکی دو زن که دور و بر بودند زدند روی گونه هاشان و گفتند:« وا خدا مرگم بده...!» زنها جمع شدند و رفتند پیش مادربزرگ و قشقرغی راه انداختند : که خوب یه بارکی پدرشو بیار، پدرش که از خر نر نمیگذره حالا که بچه را یاد داده نشونی های تن و بدن ما را ببینه و براش ببره ـــ راستی که! و مادربزرگ بود که می گفت ... بچه است، حالا یه چیزی گفته، بچه است، به دل نگیر... 


ادامه مطلب.....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت سیزدهم

می خواستم و طرف تازه کلی طلبکار بود: «خراب بشی دنیا! اون وقت ها که مثل کنه به سینه ام

می چسبیدی خوب بودم حالا اخ شدم، آره؟! حالا برای ما هم خودت را می گیری؟!

یکی ندادند خیال می کند از ناف تهران آمدی! خراب بشی دنیا!» و من باز باید کلی به غلط کردن

و این جور چیزها بیفتم تا خاله فاطی یا خاله حلیمه یا همۀ خاله های زندۀ محلۀ پائین رضایت بدهند و از سر ِ تقصیرم بگذرند.


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت دوازدهم

مي ماندند، تازه اگر مي ماندند و از انواع بيماري ها، از آبله و سرخک و حصبه و تيفوس و سينه پهلو گرفته تا سل و ساير بيماري هاي ناشناخته، جان سالم به در ميبردند. آن وقت ها انفارکتوس و آپانديسيت و اين جور چيزها نبود، آن چه بود مرگ مفاجات و دل درد و پهلو درد بود.


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت یازدهم

علفی را که آورده بود می فروخت و آزاد می شد در اختیار همسایه ها بود:خاله رابغه قربونت برم یه دو کوزه آب برایم بیاور – خاله رابعه آب می آورد؛خاله رابعه قربونت برم یه کم هیزم ببر دم تنور،فردا نان پزان داریم – و خاله رابعه می برد – و از این قبیل خرده فرمایشها زیاد و همه هم بی مایه که از لحاظ خاله رابعه فطیر نبود.هروقت تعارفی می کردند که بنشین لقمه ای نان و پنیر بخور قسم و آیه می خورد که همین حالا با صالح نان و انگور یا نان و هندوانه خورده و از بس خدا زیاد کند خورده که دیگر جا ندارد نفس بکشد – و همه می دانستند دروغ می گوید.


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت دهم

قیل و قالی! دید همین که لوطی شعبان را از دور دیدند. جماعت از ما بهتران همه با هم شروع کردند به شعار دادن و غریو کشیدن و تمبک زن کوبید رو تمبک و جماعت دست ها را در هم انداختند برای رقص چوبی و لوطی شعبان سرنا را از پَرِ شالش بیرون کشید و دمید تو سرنا، حالا نزن کی بزن! پدر مادربزرگ ماتش برده بود و همانطور انگشت به دهان از دور ایستاده بود و تماشا می کرد.


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت نهم

می گفت:«وای شیطان!پس اینجا قایم شده بودی!...» و مادربزرگ بوم را بر می داشت و پس گردنم را قایم می بوسید...
حالا دیگر همه اش در گهواره نیستم.یک روز مادربزرگ،از با صدای نرم و دخترانه ای که از یک هنجره ی شصت هفتاد ساله ساخته بود،از زبان من به مادرم گفت:«مامانی،حالا دیگر پسر خوبی شده ام.یه شرین پشتم بذار یواش یواش برای خودم بشینم!»مادر می گفت:«زوده حالا،مادر،می ترسم!»مادربزرگ گفت:«از چه می ترسی ؟بچه شش ماهشه،یواش یواش دیگه باید بشینه.بدش به من...!»مادرم مرا که مثل یک تکه گوشت بودم و سرم روی گردنم بد نمی شد و یک یا دو دستم همیشه در دهانم بود به مادر بزرگ داد.مادر بزرگ شرینی آورد و گذاشت و مرا به شرین تکیه داد.اولین بار بود که می نشستم،و چون شروع به ورجه وورجه کردم به پهلو افتادم.صدای برخورد کله ام و غش و ریسه ای که رفتم و جیغی که مادر کشید،مادربزرگ را هول کرد.تخم مرغی که می خواست در تابه بشکند از دستش افتاد و شکست.گرمی تن مادرم را احساس مردم و کم کم آرام گرفتم.مادر بزرگ در حای که با کهنه،بقایای تخم مرغ را از روی گلیم جمع می کرد گفت:«واه،با این جیغی که کشیدی بند دلم پاره شد،گفتم چی شده؟!»مادرم در حالی که کله ام را می مالید گفت:«گفتم مادر،الان زوده،چه وقت نشاندنشه!»
مادربزرگ گفت:«بچه اس،میوفته،دست و پاش می شکنه!کم کم عادت می کنی!من همسن تو بودم دو تا بچه بزرگ کرده بودم!ای امان از دست بچه های دور و زمونه!ببین دیگه تخم مرغ هم نداریم!»
حالا دیگر می نشینم.شرین را از پشتم برداشته اند و یه اهنگ مشکی که مادر بزرگ می زند:«شلق،شلوق»یک _ دو «شلق ،شلوق» یک _دو» بالا تنه ام را جلو و عقب می برم و برای خودم خوشم.حالا با پدریزرگ هم می جوشم.سابق پدربزرگ که غروب از سرکار می آمد در کنار بخاری می نشست و شام می خورد،سپس دو استکان چای می نوشید و سر می افکند و هیچ نمی گفت تا وقت خواب؛آن وقت لمپا را در تاقچه ی بالا سرش می گذاشتند،مدتی در کنار آن می ایستاد در کنار آن می ایستاد و شروع می کرد به جوریدن پیراهنش، شپش ها را می گرفت و در لوله ی لامپا می انداخت.سپس بیچاره "پتی" صدا می کرد،شعله ی چراغ قدری بالا می امد و می افتاد و اتاق تاریک و روشن می شد و بقایای شپش روی لبه ی جا فیتیله ای می افتاد..این کار را مدتی ادامه می داد،آن قدر که لبه ی جا فیتیله ای پر از پوسته می شد.آنگاه مادربزرگ که به بستر رفته بود می گفت:«فردا نان می پزیم،زودتر بیا که لباس هات رو بتکونم.»این یعنی شپش کشی موقوف.آن وقت ها از این گرد های جور و واجور اسمی نبود،صابون هم به زحمت پیدا می شد.انچه بود چوبک بود،وسیله ی دفع شپش هم همین جوریدن و تکاندن بود.همین که نان پزی تمام می شد و شعله های تنور فرو می نشست و اتش های ته ان کم کمک کرک می انداخت مادربزرگ همه را دور تنور جمع می کرد،لخت می شدیم،جاجیم یا چادر شبی به دور خود می پیچیدیم و چندک می زدیم و در کنار تنور منتظر می ماندیم.مادربزرگ لباس ها را تک تک را به نوبه مدتی در درون تنور می گرفت و می تکاند،شپش ها تک تک و دو دو و سه سه و مشت مشت توی اتش می افتادند و بسته به لاغری یا چاقی خود با صدا های مختلف می ترکیدند.عمل را انقدر ادامه می داد که دیگر صدایی به گوش نمی رسید و لباس شروع می کرد به دود گرفتن و بو پس دادن.ان وقت لباس را از تنور می کشید بیرون و می انداخت جلو ی صاحب لباسو تکه ی دیگر را می گرفت.ان وقت ها که هوا سرد بود لباس ها را در هوا می قاپیدیم و داغ داغ می پوشیدیم و از خوشی درجا می لولیدیم؛راستی هم کیف داشت.این کار محدود به تنور خودمان نبود،همسایه های دیگر که نان می پختند می رفتیم و از تنورشان استفاده می کردیم.اگر مادربزرگ حوصله نمی کرد،زن همسایه یا خاله گل اندام یا خاله فاطی یا خاله رابعه یا هر خاله ی دیگر لباس هایمان را می تکاندند.گاه مادربزرگ قوم و خویش هایی را که از ده هم امده بودند ر به همراه من _ در مقام استوانامه _ به خانه ی همسایه برای تکاندن لباس می فرستاد.از ده اده بودند،جانور داشتند.در این گونه مواقع زن همسایه هم کمک می کرد هم تماشا؛ما هم زیر جاجیم در حالی که لباس هایمان از ریز تا درشت آویزان بود منتظر می ماندیم تا حداقل شلوار را بگیریم...یادم هست در یکی از این لباس تکانی ها یکی از قوم و خویش مادربزرگ،فقی بود برای زن همسایه حدیث می گفت؛همانطور که چندک زده بود،با تاثر از جو فضا و محیط،گفت:«کتاب می گوید حضرت شیخ باقی _ که نمی دانستیم کیست _ قدس الله سره تا موقعی که زنده بود عورت خودش را ندید.»زن همسایه همچنان که لباس می تکاند،در حالی که از بوی گند لباس و کباب شپش و گرمی تنور ابرو درهم کشیده بود و لب ورچیده بود گفت:«ماشاالله از این همه حوصله!» و تبسم کرد،پیدا بود کلی ارادتش زیاد شده،چون این نشانه ی اعتماد بود.طرف انقدر اعتماد به خودش داده که حتی زحمت نگاه کردن را هم نمی داده.پرسیدم:«دائی،چرا نگاهش نمی کرد؟»به عوض او خاله فاطی جوابم را داد:«چه حرف ها!فکر می کنی استغفرالله او هم مثل تو است که دائم بب خودش وربره!»در حالی که من به خودم ور نرفته بودم.قوم و خویش مادر بزرگ گفت:«رحمت به پدر ادم فهمیده!»و بعد به خطاب من«هیچ وقت تو حرف بزرگتر از خودت ندو،پسرم..!» خواستم بگویم که من توی حرف کسی ندویده ام.اما او مجال نداد«آره پسرم، این را از من داشته باش!» لباس تکانی که تمام می شد «دستت درد نکنه ای» به زن همسایه می گفتیم و می امدیم و ان شب را بی جنب و جوش به صبح می اوردیم.گاهی زن هسایه سفارش می کرد:«به مادر بزرگت بگو اگه می خواد کرد تنوری کنه،بفرسته!اگه نه در تنور را بذارم!»بعد از لباس تکانی تنور،مخصوص کدو و آب گوشت بود_اگر بود.
حالا دیگر پدربزرگ بعد از نماز مغرب که به خانه می امد،اخم نمی کرد؛حالا دیگر جورش با من جور بود.اول ها اخم می کرد و مرا به چشم مهمان ناخوانده و اضافه بر نان خور دیگری که مادرم باشد می دید.پدرم چیزی به عنوان خرجی به مادرم نمی داد،علاوه بر انکه نمی داد برای رفت و امد هایش که باری بر دوش پدربزرگ بود از مادربزرگ هم دستی پول می گرفت _ یعنی قرض می کرد , و این دئنی بود که هرگز ادا نمی شد و بین دین و مدیون همیشه این تفاهم بود.مادربزرگ مدام برای ابروداری و تحکبم موقعیت مادرم و جلوگیری از زن گرفتن پدرم؛مدام از خرج خانه می زد، و همیشه چند قرانی به دنبال لچکش بود و تا پدرم دم از بی پولی می زد،اول رویی ترش می کرد و بعد همین چشمش به چشم بابام می افتاد و لبخندش را می دید،بیهوا سر کیسه را شل می کرد،دنباله ی لچک را می گرفت و گره می گشود:هر دو گره را_هم گره ی لچک و هم کار بابا را.در این گونه مواقع مادرم رو بر می گرداند، و وقتی پدرم می رفت به مادربزرگ اعتراض می کرد:«خواهراش هر کدام برای خودشان هرچی میخوان می فروشن اونوقت خودش میاد اینجا گدایی..بیچاره بابا،صبح تا شب سوزن می زنه که اقا برداره برای خودش کیف کنه...»
اینجا بود که مادربزرگ منفجر می شد:«لابد عاشقش شدم که بهش پول میدم!...پول میدم که هوو سرت نیاره...راستی که!بابا صبح تا شب سوزن می زنه!بابا!بابای پولدار هم داشتی باز یه چیزی.آره جون ودت،رو خزینه ی بابات نشسته ام!اونوقت که من اومدم همین خانواده ی بابات نان می گفتند جان می دادند...حالا شده چیز میز دار...خدا به برادرم سلامتی بده به بابای تو احتیاج ندارم.»
چه دروغ هایی!برادرش تو جیبش شپش برای یک شاهی سه قاپ می انداخت.هر وقت هم که می امد با ان گردن کلفت و قیافه ی بُلهش مادربزرگ را می برد توی دالان و تا چیزی نمی گرفت گورش را گم نمی کرد.گاهی مادربزرگ زیرزیرکی به او پول می داد تا جلوی بابابزرگ و ما به خواهرش،یعنی به مادربزرگ،تعارف بدهد! این جور وقت ها دیدن قیافه ی بزرگ منشانه و ساختگی خالو شریف و خودنمایی دروغین مادربزرگ واقعا چندش آور بود.خالو شریف ابتدا از سر بزرگواری نگاهی به همه و اطراف می انداخت و با تآنی پولی را که قبلا از مادربزرگ گرفته بود از جیب در می آورد و با لبخندی احمقانه زنجیره یک قرانی و دو قرانی ها را از نظر می گذراند،و وقتی خوب مطمئن می د که نقصی ندارند باز با همان قیافه ی ساختگی،و لحنی ساختگی تر،می گفت:«زهرا، اینها را بردار و برای خودت به دردی بزن!»و پول را جلوی مادربزرگ می گرفت.مادربزرگ با خنده و شرمی ساختگی می گفت:«نه جان تو،خدا زیاد کنه؛پول داریم.معطل که نمانده ایم برادر!»اما با این همه دستش را دراز می کرد،می ترسید اگر کمی اصرار کند پول به سر جای اولش برگردد و برود جایی که عرب نی انداخت.خالو شریف می گفت:«بگیر برای خودت و بچه ها خرج کن،تا بعد ببینیم خدا چه پیش می اورد!» _یعنی اینکه این کمک دنباله دارد _ برای یکبار نیست.مادربزرگ می گفت:«چه خبره؟!این همه را بردارم؟!اقلا نصفشو بده!» و همه را بر می داشت.خالو شریف میگفت:«این همه مگه چقدره!سه چهار قران که اینهمه ندارد!» مادربزرگ می گفت:«خدا سایه شما را از سر ما و بچه ها کم نکند،برادر!» و پول را سر جای اولش می گذاشت.بابابزرگ زیر لبکی می خندید _ یعنی که خر خودتی! و خالو شریف و مادربزرگ قیافه ی بُله و احمق به خود می گرفتند،و ما ته دلمان خوشحال،چون مادربزرگ برای اینکهنشان دهد مال باد اورده ای رسیده از این بخشش قلابی ناگریز میوه ای چیزی می خرید.
آری،مهمان ناخوانده بودم و مزاحم؛چون بعضی شب ها به راستی زندگی را به همه تلخ می کردم؛گاهی هم تقصیر نداشتم،دلم درد می گرفت و گریه می کردم،گاهی هم خوش داشتم چراغ روشن باشد و همین که چراغ را خاموش می کردند گریه سر می دادم؛گاهی هم به قول مادر لج می کردم و پستانش را پس می زدم و رگ های گردنم را کلفت می کردم و سیاه و کبود می شدم...از حالا می خواستم بفهمانم که مردم...وای از این اژدها!مادرم کفرش در می امد،و چون خودش را زیادی و نا خوانده می دانست در کنار گهواره ام می نشست و سروع می کرد به گریه کردن، و اغلب وقتی سرش روی سینه ام بود خوابش می برد.در اینجور مواقع پدربزرگ به حرف می امد.می گفت:«دخترم،با بچه که نباید لج کرد،لابد دلش درد می کند.قنداغی،نبات داغی چیزی درست کن بهش بده!»مادرم می گفت:«نمی دونم چه دردشه،بابا؛همین قدر می دونم که زندگی رو به همه تلخ کرده!» و چون بغض گلویش را می گرفت دیگر چیزی نمی گفت، و باز پدر بزرگ بود که با آن صدای آرام و مهربانش می گفت:«ناراحت نشو،بچه ست دیگه...حال بچه مثل هوای بهاره،یه وقت خوبه یه وقت بد.پاشو نبات داغی چیزی برایش درست کن!» راستی که پدربزرگ مرد خوبی بود،با ان دهان بی دندان و ریش یک دست سفید و صورت سرخ گونه و پرتو افکنی که صفای درونش را به خوبی نشان می داد؛با آن سر کوچک و چشمان نافذ و صورتی که خده در آن موج می زد، و حالتی که انگار لطیفه و نکته ای هم اکنون یادش امده که می خواهد بگوید...و نمی گفت.
می نشستم با استخوانی که به دستم داده بودند ور می رفتم:دندان در می اوردم و آب از لب و لوچه ام سرازیر بود؛با استخوانی که مدام به لثه هایم می کشیدم عشق می کردم.ولی گربه مزاحم بود،یک لحظه که غفلت می کردند استخوان را قاپ می زد و می رفت و من در عزای استخوان شیون به پا می کردم.گربه ای خال خالی داشتیم که مادربزرگ اسمش را گذاشته بود درویش حسن؛خال هاش به وصله های قبای درویش حسن شبیه بود...دم اجاق قوز می کرد و خرخری راه می انداخت که نپرس.هر وقت صدای رفت و امد موش ها بلند می شد از خواب می پرید و یواشکی می رفت دم سوراخ موش ها و می نشست و با حوصله گوش می خواباند؛گاه دزدانه سرش را جلو می برد و وضع را از نظر می گذراند و سر را پس می کشید.بعد یک یهو می دیدی که پرید و موش را گرفت...مادربزرگ می گفت نخجیر...و نخجیر را هم «نچیر» می گفت...و ما که می گفتیم موش ناراحت می شد.می گفت گربه از لفظ موش بدش می اید و دندانش کند می شود و دیگر موش نمی گیرد و وای به حال روزی که موش ها بو ببرند.ولی همین که گربه ای در خانه هست خودش نعمتی است.و ما مواقعی که می خواستیم سر به سر مادربزرگ بگذاریم؛خودمان را می زدیم به آن راه و تعمدا می گفتیم موش،آن هم چندین بار.و مادر بزرگ که می دید تعمدی در گفتن موش ها هست براق می شد و زبان به تهدید می گشود:«خیلی خوب،باشه.گُهت به گیسم اگه اون زبون صاحب مرده ی تو را داغ نکردم.بگو،خدمت تو را هم می رسم.» و گاه حسابی هم می رسید.این حرف ها مواقعی بود که گربه حضور نداشت؛مواقعی بود که صحبتش را نمی کرد.می ترسید از طایفه ی از ما بهتران باشد...برای مادرم تعریف می کرد،یادم هست دم دمای غروب بود و گربه نبود،و مادربزرگ همانطور که تعریف می کرد نگاهی به در اتاق می انداخت تا مبادا بی هوا سر برسد یا خدای ناکرده گوش ایستاده باشد...و ان وقت لال شود و زبانش لال زهرش را بچه اش بریزد.می گفت خانه ی پدرش...پدر مادربزرگ...گربه ی سیاهی داشته اند...گربه ای معمولی،که مثل همه ی گربه ها مواقعی که بیکار بوده می آمده کنار بخاری قوز می کرده و «خُر» می زده و کاری به کار دیگران نداشته.مادربزرگ می گفت شاید صدبار هم وقتی از کنار بخاری بلند شده و پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده..پشتش را کمان کرده و خودش را به او مالیده ـ مثل هر گربه ای، وقت هایی که خودش را می کشد؛ و مادربزرگ خیالش هم نبوده، تا اینکه یک روز غیبش زده و دیگر برنگشته ـ انگار شده یک قطره آب و رفته زیر زمین. بچه ها همه تعجب می کردند، ولی مادر مادربزرگ انگار می دانسته ، و خیلی توهم بوده، و می دانسته که دیگر برنمی گردد؛ تا یک وقت روی اصرار مادربزرگ جریان را برایش تعریف کرده ؛ مادربزرگ آن وقت ها دختر دم بخت بوده.
مادربزرگ با انبر، آتش های درون بخاری را جابه جا کرد، و نگاهی به در اتاق انداخت و گفت:
« آره، دخترم!»
مادرم با دلواپسی گفت:« خوب، بعد چی شد مادر؟»
مادربزرگ گفت: « هیچی، من بچه بزرگ خونواده بودم ـ دم بخت بودم ـ و خواستگار بود که پشت خواستگار می اومد ـ ولی پدرم خدا بیامرز می گفت حالا چه وقتشه، حالا بچه است ، هنوز دهنش بوی شیر میده...البته بزرگ بودم، خوب و بد را می فهمیدم، ولی بابا همیشه طوری با من حرف می زد که انگار یه الف بچه ام...»
مادرم گفت:« مادر، اینارو می دونم، گربه را می گم، اون چطور شد؟»
مادربزرگ دمغ شد ، و گفت: « آره میدونین، اگه می دونستین زبونتون اینهمه روم دراز نبود...می دونم!» ـ وای از این مادربزرگ از هر چیزی به نفع خودش بل می گرفت.
مادرم دیگر چیزی نگفت. مادربزرگ که دید تیرش به سنگ خورده و مجالی برای بحث و اوقات تلخی پیدا نکرده دنباله داستان را گرفت:
« آره، مادرم گفت این گربه سیاهه هر روز خدا می آمد و مثل همین گربه خودمان دم بخاری قوز می کرد ـ » برای اینکه مطمئن شود که گربه خودمان گوش نایستاده، او را صدا زد، گفت: « پیش پیش پیش!» و چون از گربه خبری نشد در ادامه سخن گفت:« هر چی می گفتیم، هر چی می کردیم، انگار نه انگار، او خروپف خودش را می کرد و ما هر چه می خواستیم می گفتیم و هر چه می خواستیم می کردیم، و اصلا خیالمان نبود. آخر گربه هم ، می دانی، مثل افراد خونواده است ـ کسی چه می دانست! هزار دفعه مثل همین گربه خودمان استخوان از دست ما بچه ها قاپیده بود و هزار دفعه دمش را گرفته بودیم روی گلیم کشیده بودیم ، حتی یکبار هم پنجولمان نزده بود!»
مادربزرگ قدری مکث کرد و در افکار و عوالم خود فرو رفت، در همان حال که بر شعله های آتش چشم دوخته بود به انبر ور می رفت. مادرم قدری جا به جا شد، زیر لبکی بسم اللهی بالای سر من گفت و بی هوا پستانش را در دهنم گذاشت. از بس مادربزرگ گفته بود از ما بهتران از ما بهتران، که مادر بیچاره داشت از ترس قالب تهی می کرد ـ و بیشتر به خاطر من. در صورت مادربزرگ زل زده بود ، و چشم انتظار مابقی داستان بود. مادربزرگ که اشتیاقش را دید، کم کم شروع کرد:
« آره! مادرم یک چند روز تو هم بود، همه اش ورد می خواند... تا اینکه بالاخره همانطور که گفتم جریان را برای من که دختر بزرگ و پا به بخت خانواده بودم تعریف کرد...»
گفت گربه کنار بخاری قوز کرده بود و خر و پف می کرد؛ پدرم( یعنی پدر مادربزرگ ) خوابیده بود، چراغ خاموش بود، و آخرین شعله های آتش افتان و خیزان بالا می آمدند و پایین می رفتند و اتاق گاهی روشن و زمانی تار بود، که پدر مادربزرگ که تازه چشم هایش گرم شده بود و داشت به خواب می رفت، صدایی شنید. در صدا نکرده بود، کسی در نزده بود، به همین جهت پدر مادربزرگ تعجب کرد و گوش تیز کرد: فکر کرد ممکن است دزد باشد. اتاق ساکت و صامت بود و جز صدای نفس بچه ها و خر و پف گربه صدایی به گوش نمی رسید. پدر مادربزرگ شنید که کسی گفت:« لوطی 1 شعبان، لوطی شعبان!» . پدر مادربزرگ توی خواب و بیداری خواسته بود بگوید: « عوضی آمدی، اینجا خانه لوطی شعبان نیست» ولی یکهو متوجه قضیه شد و گوش تیز کرد و از زیر لحاف یواشکی نگاهی به جلو بخاری انداخت. گربه سر جای همیشگی خودش بود و خر و پف می کرد. یکی دو ثانیه ای گذشته بود و تازه وارد که پدر مادربزرگ او را نمی دید از نو گفته بود « لوطی شعبان، لوطی شعبان!» این بار گربه سر برداشته و ، انگار نه انگار، خودش را کشیده بود و آرام آرام رفته بود جلو رختخواب ها و همه را یکی یکی نگاه کرده بود. پدر مادربزرگ هم که قضیه را اینطور دیده بود خودش را به خواب زده بود، و گربه که مطمئن شده بود همه خوابند و کسی بیدار نیست چشمکی به« تازه وارد» زده بود... و رفته بود سر صندوق رخت ها، و رخت های پدر مادربزرگ را درآورده بود و پوشیده بود ـ قبا و تنبان و کمر و پیچه را...! و شده بود یک مرد درست و حسابی. تازه وارد گفته بود « حاضری؟» لوطی شعبان گفته بود « آره » و به زبان جنی چیزهایی به او گفته بود و راه افتاده بودند.
پدر مادربزرگ با اینکه متوجه قضیه شده بود و وحشت کرده بود ، مع هذا چنان تحت تاثیر کلمات و الفاظ « جنی » واقع شده بود که سر از پا نشناخته بود و یواشکی از بغل مادر مادربزرگ درآمده بود و هول هولکی چیزی روی دوشش انداخته بود و دنبال لوطی شعبان و رفیقش راه افتاده بود. خدا بیامرز همیشه می گفت: « هیچ چیز مثل زبان اجنه نیست ، تا طرف دهان باز می کند و چند کلمه ای به آن زمان می گوید آدم دیگر خودش را فراموش می کند، و دنبالش راه می افتد... آدم را جادو می کند... البته آدم چیزی نمی فهمد، ولی باز جادو می شود...»
تاریک شب بود،... آنها را تعقیب کرد و ... تعقیب کرد ... تا از رودخانه گذشتند و از شهر خارج شدند و رسیدند پای کوه... دید ای دل غافل! جمعیت، چه جمعیتی!... زن و مرد و بچه ـ و چه
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
1ـ انتری ، سرنا زن. .

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت هشتم

پدر بزرگ گفت : « گران خریدی ، هشت قران بیشتر نیست . »
بابا گفت : « خودم نخریدم ، شاید هم همان طور است که شما می گویی . » و افزود : « حاصل را که فروختم انشاالله گردنبند هم براش می خرم . »

مادرم گفت : « بازم یه ساعت نگذشته ، النگو را فراموش کرد ! » خطابش به مادربزرگ بود .

مادر بزرگ گفت : « حوصله داشته باش دخترم ! خدا سلامتی بده اونم می خره . »

پدرم خندید ؛ پدربزرگ خمیازه کشید ؛ مادربزرگ شلاقی مجمعه را برداشت و وسایل را جمع کرد و رختخواب ها را انداخت . بابا یک طرف ؛ پدربزرگ و مادربزرگ یک طرف و من و مادرم زیر پای آنها .


ادامه مطلب.....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت هفتم

»حالا نیگر داره یا نداره، به ما چه! ارث بابای ما را که تو سولاخ بافور نمیکنه... آره، داشتم اینو می گفتم...داشتند بافور میکشیدندکه من با صالحم رسیدم. همین که ما را دیدند معصومه خانم،-معصومه خانم مادر پدرم بود _ «گفت چی شده؟» _ زبانم لال، زبانم لال - «کافیه مرده؟» گفتم «واه نه خانوم _خدا نکنه! مژده آوردم...کافیه خانم پسرزاییده _ یه پسرکاکل زری قد یه بچه گربه» خاله رابعه انگار بچه گربه را ذرکف دست داشته باشد دستش را به مهربانی ، ‏طوری که بچه گربه صدمه نبیند، به شکل قاشق درآورده و لب ها را با ترحم آمیخته به محبت، نسبت به بچه گربه ، ورچید و درادامه سخن گفت:



ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت ششم

روزهای عادی، تشریفات چای صبح و عصر خیلی ساده بود: روزهای مهمانی، یعنی روزهایی که مهمان داشتیم، سماور مسواری بود و لگنی برنجی و چند استکان گلدار کمر باریک و لب طلایی با زیر استکان های برنجی که مادرم آنها را با گرد آجر سابیده و با فشار دادن انتهای شست نقش هایی بر آنها زده بود؛ و بعد قوری چینی تمیز و پاکیزه ای با سرپوشی پارچه ای و گلدوزی شده که دستکار مادرم بود، و هر مهمانی که می آمد و می دید تعریف می کرد،...


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

هوش خود را با این آزمون بسنجید!

هوش خود را با این آزمون بسنجید!



اگر دلتون میخواد که ضریب هوشی خودتونو بسنجید , به سوالاتی که در ادامه ی این مطلب وجود دارد را پاسخ دهید و خودتونو بسنجید , توجه داشته باشید که باید بدون مکث جواب بدید !
۱) یک فروند هواپیما در مرز آمریکا و کانادا سقوط میکند. بازماندگان از سقوط را در کجا دفن میکنند؟
کانادا – آمریکا – هیچکدام
۲) یک خروس در بام خانهای که شیب دوطرفه دارد، تخم میگذارد. این تخم از کدام طرف میافتد؟

شمال – جنوب – هیچکدام


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت پنجم

روزهای عادی، تشریفات چای صبح و عصر خیلی ساده بود: روزهای مهمانی، یعنی روزهایی که مهمان داشتیم، سماور مسواری بود و لگنی برنجی و چند استکان گلدار کمر باریک و لب طلایی با زیر استکان های برنجی که مادرم آنها را با گرد آجر سابیده و با فشار دادن انتهای شست نقش هایی بر آنها زده بود؛ و بعد قوری چینی تمیز و پاکیزه ای با سرپوشی پارچه ای و گلدوزی شده که دستکار مادرم بود، و هر مهمانی که می آمد و می دید تعریف می کرد،...



ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت چهارم

نفسی و غرور گفت که خوب از خود آنهاست وگرنه او کاری نکرده،و ان طور که او انتظار داشته برنج خوب در نیامده و خورش خوب جا نیفتاده،و خلاصه باید به خوبی خودشان ببخشند،ان شا الله یک وقت دیگر.مثل این که باز برای مادره خواب دیده بود!


ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت سوم

هیزم زمستانت تامین بود ، حالا هیزم را باید بخری باری بک عباسی ؛ روغن را باید بخری منی پنج قران . ما دل شیر داریم آقا ، قدیمی ها جای ما بودند یک روزه زهره ترک میشدند . از ما که گذشت ، خدا به بچه هامان رحم بکند !»


ادامه مطلب.....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت دوم

-همه اش تقصیر خاله زهرا است: «خاله رابعه، بذار صالح هم بیاد! کجا بیاد؟ مگه من صالحمو تو همچین لات و لوت هایی می فرستم! من دونه دونه موهای سرم را پای صالحم سفید کردم...» راست هم می گفت؛ صالح یکی یک دانۀ خاله رابعه بود، و خاله رابعه هستی و زندگیش صالح بود -امّا صالح هم چه صالحی، به قول مادربزرگ، قدرتی خدا عینهو کژه شتر. و...


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت اول

نام کتاب: زمستان بی بهار
نویسنده: ابراهیم یونسی

تعداد صفحات767

مؤسسه انتشارات نگاه

1382



ادامه مطلب...

ادامه نوشته

.لات شده‌ایم.

برگرفته از وبلاگ فرورتيش رضوانيه
دیروز در سعادت‌آباد، سر یک تقاطع که چراغ چشمک‌زن داشت، اتومبیل‌ها توی هم گره خوردند، بعد دو سرنشین یک سدان به راننده یک خاور که تراکتور حمل می‌کرد فحش دادند و او هم جواب داد، بعد فحش‌ها شدت گرفت، بعد آن دو نفر پیاده شدند و جلو رفتند و درِ خاور را باز کردند تا راننده‌اش را بیرون بکشند و کتک بزنند… فقط به خاطر همان فحش‌بازی که خودشون شروع کرده بودند

مردم ما اکنون یک‌دست نیستند و پیشتر نیز هرگز از یک طیف نبوده‌اند. هر کسی بگوید: «مردم ایران با من هستند»، دروغ می‌گوید.
گروهی از مردم، لات هستند. لات‌هایی که لباس فاخر می‌پوشند و اتومبیل‌های گران‌قیمت دارند و در بهترین نقاط شهر زندگی می‌کنند. لات‌هایی که لوتی نیستند و بویی از مرام نبرده‌اند. گروهی از همان لات‌ها مغازه باز می‌کنند یا با سی‌جی در بازار می‌گردند، گروهی هم استاد دانشگاه و نخبه و بازیگر و مدیر شرکت و رئیس سازمان می‌شوند، اما همه‌شان همچنان لات باقی می‌مانند

لات‌هایی که به مدراک و مدارج علمی و دانشگاهی خود می‌بالند، اما در مزخرف‌ترین پیج‌های فیس‌بوک عضو می‌شوند و در زشت‌ترین کامنت‌ها بدترین فحش‌ها و الفاظ و اصطلاحات را نثار اشخاص حقیقی و حقوقی می‌کنند و خود را به عنوان یک فعال مدنی راسخ و محکم می‌شناسند

.لات شده‌ایم. میلیون‌ها دلیل می‌توانم بیاورم که لات شده‌ایم
--  

عکس بازیگران ایرانی

آرام جعفری


ادامه مطلب....

ادامه نوشته

تست هوش

یه تست هوشی ساده اما پیچیده!؟
آماده اید؟
خوب هواستون و جمع کنید ها !
.
.
.
.
.
.
.
.
5 = 1
25 = 2
125 = 3
625 = 4
5 = ؟
.
.
برای مشاهده جواب پائین بروید...
ولی قبل از آن که جواب را ببینید، دوباره فکر کنید …


ادامه مطلب ...
ادامه نوشته

ما

دهه 50-60
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش A.B.C.D
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را
جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد
و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند
 

به سـوی او قـدمی برداریـم ...

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به " تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

و به سمت او "قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...

قلیان

نقل است "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد ، دستور داد تا در سرقلیان­ها به جای تنباکو ، از سرگین اسب استفاده کنند. 

میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! و دود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه  - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده‌اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده‌اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است» همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند: « براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت» شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟» رئیس نگهبانان گفت: « به سراعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام! » شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی‌تان ببرد که بخاطر حفظ  پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید  و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید.

حضرت علی (ع) : چهار چیز نشانه نگون بختی حکومت‌هاست: « فروگذاشتن اصل‌ها، ِ اهمیت دادن به فرع‌ها، ِ جلو انداختن افراد فرومایه و عقب‌ نگه‌داشتن افراد برتر و شایسته »

برتري پرگل تراکتورسازي در خانه سپاهان



تيم فوتبال تراکتورسازي با برتري پرگل مقابل سپاهان به صدر جدول صعود کرد.


تيم‌هاي سپاهان اصفهان و تراکتورسازي تبريز در هفته سيزدهم ليگ برتر فوتبال از ساعت 16 امروز در ورزشگاه فولادشهر به مصاف هم رفتند که جدال 2 تيم با حساب 4 بر يک به سود تيم تبريزي به پايان رسيد.

گل‌هاي تراکتورسازي را سيد مهدي سيد صالحي در دقايق 15 و 52، فلاويو لوپز دقيقه 58 از روي نقطه پنالتي و حسن اشجاري مدافع سپاهان در دقيقه 1+90 به ثمر رساندند و تک گل سپاهان را اميد ابراهيمي در دقيقه 55 وارد دروازه ميهمان کرد.

تراکتورسازي با اين برد با 23 امتياز به صدر جدول صعود کرد و سپاهان هم 21 امتيازي ماند.