لحن کلامش پر از طعنه و کنایه بود . ولی دختر جوان حرفی براي گفتن نداشت . دلش می خواست از آن

اتاق بگریزد ، ولی کیانوش راهش را سد کرده بود . او به طرف میز رفت و ظرف بستنی را برداشت

نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :" کاملا آب شده نیکا خانم ، معلوم میشه مدت زیادي از

اومدنتون می گذره . باید حداقل یک فصل از کتاب زندگی منو خونده باشید ، شاید هم بیشتر."

نیکا باز هم سکوت کرد . کیانوش دستش را درون موهایش فرو برد و گفت :" چرا جواب نمی دید؟

چیزي بگید."

- من فقط کنجکاو شده بودم . جلدي زیباي اون دفترچه نظرم رو جلب کرد. از این بابت هم متاسفم . حالا

هم میخوام برم .

- البته سرکارخانم بفرمایید

مرد کنار رفت و نیکا قدم پیش گذاشت و در آستانه در ایستاد . در حالیکه دستش بر روي دستگیره در

قرار داشت یکبار دیگر رو گرداند . مسلما یک عذرخواهی به این مرد بدهکار بود ، اما نمی توانست

چیزي بگوید ، گویا لبانش را به هم دوخته بودند .

- اینجا منزل شماست . من کاره اي نیستم ، از طرفی یک بیمار روانی لایق مصاحبت با شما نیست .

- اصلا مسئله این نیست .

- چرا همینه . من خوب می دونم که علیرغم خواست شما و مادرتون به اینجا اومدم ، می دونم که مزاحم

شما هستم ، خصوصا مزاحمی که عقل درست و حسابی هم نداره ، در عین حال دلتون به حال این دیوونه

می سوزه ، نگاههاي پرترحمتون بیانگر ادعاهاي منه ، شما مسلما کنجکاو بودید که بدونید چه کسی یا چه

چیزي منو به وادي جنون کشونده . خوب حالا تقریبا همه چیز رو فهمیدید . حالا می دونید دیوونه اي که

در مقابل شما ایستاده دیوونه اي که مشت بر شیشه ها می کوبه و نیمه شب ها زیر برف و بارون سر به

خیابونها می ذاره ، مردي که حتی آدرس زندگیش رو گم کرده چه مسیري رو پشت سر گذاشته .

- ولی من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم

- هیچ مانعی در کار نیست ، شما می تونید باقیمونده داستان رو هم بخونید .

نیکا در سکوت به کیاونش چشم دوخت . می خواست علت این پیشنهاد را بداند ولی چیزي دستگیرش نشد

بنابراین گفت :" شوخی می کنید؟"

- خیر کاملا جدیه

بعد دفتررا از روي میز برداشت و جلوي نیکا گرفت ، نیکا مردد بود . با آنکه دلش می خواست دفتر را

بگیرد ، ول گفت :" متشکرم ، نمی تونم بپذیرم ."

- چرا؟

- می ترسم از اینکه منو از راز زندگیتون آگاه می کنید . پشیمون بشید .

کیاونش لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد : " در زندگی من تمام این کلمات بی معنیه پشیمونی ، راز ،

حتی خود زندگی ."

- به هر حال من تصمیم ندارم قبول کنم .

- هر طور میل شماست . ظاهرا به غلط تصور کردم که داستان زندگی این دیوونه ممکنه براي شما جالب

باشه ، فراموش کرده بودم من تنها یکی از صدها بیمار روانی پدر شما هستم .

نیکا دیگر نمی توانست کنایه هاي او را تحمل کند . بنابراین گفت:" شب بخیر آقاي مهرنژاد."

آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس می کرد سایه کیانوش او را تعقیب می کند بی اختیار

شروع به دویدن کرد. از حیاط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پیمود ، خود

را به اتاقش رساند ، داخل شد و دررا پشت سر خود قفل کرد . روي تخت دراز کشید و به آن چه اتفاق

افتاده بود اندیشید. کاش آن دفتر روي میز نبود که توجه اورا جلب کند.

فکر پاسخ گویی به پدر بیش از همه عذابش می داد ، اگر کیانوش ماجرا را براي پدر می گفت او مسلما از

این عمل نیکا شرمنده و دلگیر می شد ، اما واقعا دست خودش نبود!

اینکه او کیست و چرا به این خانه آمده؟ سوالی بود که از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود

مشغول کرده بود . از همان عصر جمعه که او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.

بمحض آنکه وارد حیاط شدند ، ماشین مدل بالایی که وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب

کرد . نیکا هرگز بیاد نمی آورد که پیش از این صاحب این اتومبیل را دیده باشد ، براي دانستن هویت

مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دکتر بهروزي را به همراه یک

غریبه به آنها داد . نیکا دکتر بهروزي را خوب می شناخت . او از دوستان نزدیک پدرش بود ، از دوستان

زمان تحصیل . پیشترها برخی اوقات به خانه آنها می آمد ، حتی گاهی با خانواده ، ولی مرد دوم که دکتر

بهروزي او را آقاي مهر نژاد معرفی کرد ، نیکا هرگز نامش را هم نشنیده بود . آنها لحظاتی در پذیرایی

نشستند و نیکا دید که دکتر بهروزي در گوش پدر نجوایی کرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق

کارش دعوت کرد . خودش هم بعد از اینکه به مادر و نیکا سفارش کرد کسی مزاحمشان نشود، به داخل

اتاق رفت و در را بست ، مسلما دکتر بهروزي کار مهمی با پدر داشت که او و مادرش را بشدت کنجکاو

کرده بود. یکساعت ، شاید هم بیشتر بدین منوال سپري گردید ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم

گردیدند. نیکا می شنید که دکتر و مرد غریبه پیوسته از لطف پدرش تشکر می کردند . بالاخره مهمانان با

اتومبیل غریبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پایش را کاملا داخل ساختمان نگذاشته

بود که آن دو با یک دنیا سوال بطرفش هجوم بردند . دکتر آمرانه گفت :" اجازه بدید همه چیز رو

توضیح می دم . اتفاقا موضوع صحبتهاي ما به شما هم مربوط میشه . حالا بیایید تا براتون تعریف کنم .

هر سه بر روي صندلی هایشان نشستند و دکتر اینگونه آغاز کرد :

- مردي رو که بهروزي معرفی کرد دیدید... مهرنژاد رو می گم ، اون مرد بسیار پولدار و تحصیل کرده

ایه ، در ضمن از دوستان خیلی نزدیک دکتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده اي داره که مدتی پیش دچار

بیماري شدید روانی شده ، چندماهی در بهترین کلینیک هاي روانی داخلی و خارجی بستري بوده ، الان

تقریبا حالش بهتره ولی به بهبودي کامل نرسیده ، اونا ترجیح می دن که این جوون مدتی تحت نظر یه

روانپزشک خارج از آسایشگاه زندگی کنه ...

مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :" ولی مسعود تو به من قول داده بودي که دیگه طبابت

نکنی."

- عزیزم این مورد استثناست. من نمی تونم تقاضاي نزدیکترین دوستم رو رد کنم .

- خوب براي مداواي بیمارت کجا باید بري؟

- من به جایی نمیرم.

هر دو یک صدا پرسیدند:" نمی رید؟"

پدر در حالیکه سعی میکرد آرام و با احتیاط صحبت کند ، پاسخ داد: " اون به اینجا می آد"

مادر فریاد کشید:" چی گفتی؟ اون به اینجا می آد؟ خداي من ! مسعود ، تو خودت هم روانی شدي .

آخه مگه اینجا آسایشگاهه که هر دیوونه اي سرش رو پایین بندازه و بیاد تو.

پدر سعی کرد او را آرام نماید . براي همین گفت :" گوش کن عزیزم! اون براي ما هیچ مشکلی ایجاد

نمی کنه ، اتاقهاي اونطرف باغچه رو به اون می دیم ، در واقع جدا از ما زندگی می کنه ، حتی مستخدمها

و خدمتکارهاش رو هم با خودش می آره تا تمام کارهاش رو انجام بدن ....

و به این ترتیب بحث وجدل آغاز گردید ، پدر اصرار میکرد که او باید بیاید و مادر دلیل می آورد که

نمی تواند بپذیرد، و نیکا متحیر به بحث آن دو می نگریست . زمانی پدر و لحظه اي مادر از او نظر خواهی

می کردند ، ولی نیکا نمی دانست که باید جانب کدامیک را بگیرد ، به عقیده او آنها هر دو حق داشتند .

بالاخره مادر که می دید اصرار فایده اي ندارد با لحن دلسوزانه اي گفت : " گوش کن مسعود ، من بخاطر

خودت می گم ، مگه این تو نبودي که مارو از تهران به اینجا کشوندي تا تو این باغ در آسایش و سکوت

زندگی کنی؟ حالا بازم می خواي برامون دردسر درست کنی؟ چرا نمی ذاري راحت و بی دغدغه زندگی

کنیم . خوب اگه اون دیوونه است بذار تو همون آسایشگاه بمونه ."

ولی پدر باز هم اصرار کرد:" افسانه خواهش میکنم قبول کن که اون بیاد من می دونم پذیرفتن یه غریبه

توي این خونه براي تو ونیکا مشکله ولی قول می دم هیچ مسئله اي پیش نیاد، باور کن . از طرف دیگه

اون تو یه برزخ زندگی می کنه ، در مرز سلامت و جنون براي همین هم نمی تونه ، یعنی نمیشه توي

تیمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فکر کن که به من محتاجه."

مادر عصبانی شد و فریاد کشید:" تو براي مردم ساخته شدي . همه دنیا به تو نیاز دارند ، بجز من و

دخترت ، ما براي تو هیچ ارزشی نداریم اینطور نیست . گوش کن جناب دکتر تو روزهاي شیرین زندگی

منو، جوونی و وجودم رو ، همه چیزم رو به پاي مریضات ریختی و حالا یه مریض دیگه ."

آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دوید و در را به روي خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و

از او خواهش کرد در را باز کند، ولی نیکا تنها صداي گریه اش را شنید.

علیرغم مخالفتهاي مادر بالاخره در یک غروب زیباي پاییز بار دیگر آن اتومبیل مدل بالا وارد حیاط شد ،

این بار اتومبیل سیاه رنگی نیز در پس آن بود که حتی زیباتر و شیک تر از اتومبیل اول بنظر می رسید .

نیکا بی صبرانه پشت پنجره ایستاده بود تا آنها را ببیند، درها گشوده شد، از ماشین اول دکتر بهروزي و

همان غریبه که آقاي مهرنژاد نام داشت پیاده شدند. از ماشین دوم هم مردي میانسال با سرعت پیاده شد و

در را گشود آنگاه جوانی خارج شد که از آن فاصله نیکا او را مردي بلند قامت با اندامی تکیده تشخیص

داد، اما صورتش را بخوبی نمی دید ، تنها عینک تیره روي چشمانش توجه اش را بخود جلب کرد. در نظر

نیکا او هیچ شباهتی به دیوانگان نداشت !

طبق برنامه قبلی او در عماره آن سوي باغ ساکن گردید، محل سکونت او با اتاق نیکا فاصله چندانی

نداشت . طوري که او بخوبی می توانست پنجره هاي اتاقهایش را ببیند.

تازه وارد که اکنون نیکا می دانست کیانوش نام دارد ، براي دیدار از خانواده دکتر نیامد و یک راست به

محل زندگی خود رفت . به فرمان او پرده هاي اتاقها کشیده شد و حتی براي پنجره هاي پرده توري ،

پرده هاي ضخیم مخمل خریداري گردید و به این ترتیب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج

قطع گردید .

کیانوش هرگز رزها از خانه خارج نمی شد ، تنها گاهی آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و یا در واپسین

دقایق شب براي پیاده روي بیرون می رفت و ساعتی بعد بی هیچ گفتگویی باز می گشت ، تنها همدم او در

این روز و شبها خدمتکارش بود ، همان مرد اطو کشیده و رسمی که روز اول در ماشین را برایش باز کرده

بود بعد ها او فهمید که جمالی نام دارد. جمالی چهره اي حتی بمراتب وهم انگیزتر از اربابش داشت . او

همیشه در کنار کیانوش بود و حتی لحظه اي نیز اورا تنها نمی گذاشت.

نیکا بیاد داشت در نخستین روزها ، دکتر پیوسته از وضعیت بسیار نامساعد روحی بیمار سخن می گفت ، او

بیماري جوان را افسردگی بسیار شدید ناشی از شوك عصبی تشخیص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق

بیمار مشغول مداوا بود ولی به رغم تلاشهاي پیگیر او کار معالجه بسیار کند پیش می رفت و او نمی

توانست بیمار جوانش را از استرسهاي شدید عصبی ، لرزش مداوم دستها ، سردردهاي چند روزه و

کابوسهاي شبانه خلاص کند. او تمایلی به دیدار هیچ کس حتی خانواده اش نداشت و آنها نیز تنها به

گرفتن گزارشات تلفنی از دکتر اکتفا می کردند.

نیکا بارها او را دیده بود که نیمه هاي شب به آرامی درون باغ قدم می زد در این لحظات دخترك بیش از

هر زمان دیگري از این دیوانه می ترسید و شاید هیکل مردانه او را در زیر فانوس مهتاب شبه هیولایی می

پنداشت. یکی دوبار نیز بطور اتفاقی او را در تاریک و روشن غروب و یا در زیر نور لامپ دیده بود و

بالاخره توانسته بود چهره اش را آشکارا ببیند او مردي بلند قامت با اندامی کشیده و نحیف بود صورتی

استخوانی ولی بسیار زیبا داشت و پوستش همیشه رنگ پریده و سرد بنظر می رسید ، ولی آنچه در این

میان بیش از هر چیز دیگر توجه نیکا را بخود جلب کرده بود رنگ چشمان درشت و کشیده او بود، رنگ

نامشخص چشمانش که زمانی نیکا آن را سبز گاهی خاکستري و مواقعی آبی می پنداشت ، درست مانند

چشمان نوزادان در نخستین روزهاي تولد و شاید معصومیت نگاه و چهره اش نیز به همین خاطر بود . در

تمام این دیدارهاي چند لحظه اي صحبتهاي آنان به یک سلام و یا عصر بخیر خلاصه می شد و جوان گویا

چیز وحشتناکی دیده باشد بسرعت از برابر نگاههاي کنجکاو و نافذ نیکا می گریخت . ولی نیکا هر بار که

او را می دید او را از دفعه قبلزیباتر می یافت .

تا جایی که به یاد داشت همیشه مایل بود در جلسات مشاوره پدرش شرکت کند و با بیماران او از نزدیک

آشنا شود. ولی مادرش همیشه او را از این کار بر حذر می داشت و نمی خواست او خود را درگیر مسائل

پدر کند. مادر که اکنون با دیدن وضعیت رقت بار بیمار حس ترحم زنانه اش برانگیخته شده بود بجاي

خرده گیري بر دکتر او را در مداواي بیمار تشویق و یاري می نمود ولی نیکا را پیوسته از نزدیک شدن

به او باز می داشت . حتی پدر نیز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگیرد .

با تمام این حرفها اکنون که این بیمار جوان در چند قدمی او قرار داشت حس کنجکاویش بیش از پیش

تحریک می شد. آنچه در این میان بیش از همه برایش اهمیت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او می

خواست بداند چه ضربه اي بر پیکر او وارد شده که کارش به اینجا کشیده شده است ، حتی گاهی بشوخی

علت بیماري کیانوش را از پدرش می پرسید . ولی دکتر نیز با همان لحن طنز آلود پاسخ می داد )) دکتر

باید محرم اسرار بیمار باشد)) با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بیمار ، نیکا گهگاه او را همراه پدر می

دید که در باغ گردش میکرد، مادر براي او از غذایی که درست میکرد و یا کیک و شیرینی که می پخت

می برد . مستخدمش آنها را می گرفت و بعد بنوعی تلافی می کرد و اگر بطور اتفاقی خودش جلوي در

می آمد ، بندرت جز تشکر حرف دیگري میزد.

درست مثل امروز که پدر از نیکا خواسته بود براي کیانوش بستنی ببرد و این پیشامد روي داد. با آنکه

بخاطر این کنجکاوي از خود عصبانی بود، ولی بازهم قلبا تمایل داشت ادامه ماجرا را نیز بداند ، شاید اگر

بار دیگر در فرصتی مشابه قرار می گرفت باز هم همان کار را میکرد، چون بشدت تشنه دانستن ادامه

داستان بود. می خواست بداند بالاخره کیانوش با آن پروانه کوچک چه کرده است؟ آیا توانسته بار دیگر

آن دختر رویایی را ببیند؟ لحظه اي فکر کرد کاش دفتر را گرفته بود ولی باز پشیمان شد، مسلما اینطور

بهتر بود. صداري در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شاید پدر بود که از ماجرا مطلع گردیده و

اکنون براي سرزنش او آمده بود ، از فکر پاسخی که مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره کرد . باز

هم صداي در آمد و یک نفر از پشت در گفت :" نیکا خوابیدي؟ بیا دخترم شامت سرد میشه."

نفس در سینه محبوسش را آزاد کرد و پاسخ داد:" اومدم مادر"

از جاي برخاست ، خود را در آینه برانداز کرد و از پله ها پایین آمد. یکراست به آشپزخانه رفت، مادر

ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روي میز بگذارد ، نگاهی به اطرافش انداخت

و چون دکتر را ندید پرسید :" مادر! پدر کجاست؟"

مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:" رفته دنبال کیانوش."

نیکا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ایستاد و گفت:" کیانوش؟!"

- بله ، امشب با ما شام می خوره

- من خبر نداشتم !

- منم نمی دونستم . چند دقیقه پیش پدرت گفت.

- فکر نمی کنم بیاد .

- پدرت که می گفت می آد ... نمی دونم چرا دیر کردند غذا سرد شد .

مادر با ظرف دسر بطرف میز رفت، نیکا در دل به بخت بد خود نفرین کردو گفت :" لعنت به این شانس ،

از این همه شب چرا امشب باید بیاد اینجا."

در همین لحظه صداي گفتگوي پدر و کیانوش را شنید.

000- تعارف نکن کیانوش جان! خواهش می کنم بفرمایید.

نیکا از آشپزخانه سرك کشید. کیانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جاي برخاست کیانوش آرام

شب بخیر گفت و در کنار دکتر پشت میز نشست. نیکا بصورت پدرش نگاه کرد، ناراحت بنظر نمی رسید

، شاید کیانوش چیزي به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدایش کرد :" نیکا عزیزم چراي نمی آي

غذات سرد شد"

نیکا سعی کرد بر خود مسلط شود، بمحض آنکه از آشپزخانه خارج شد به آرامی سلام کرد . جوان بدون

آن که به او نگاه کند پاسخش را داد. نیکا پشت میز جاي گرفت . دکتر که بشقاب کیانوش را برداشت ،

نیکا از زیر چشم به او نگریست ، او هیچ توجهی به اطراف خود نداشت، حتی بنظر می رسید به غذاها نیز

توجهی ندارد . دکتر پرسید:" خوب پسرم چی بریزم؟"

- فرقی نداره دکتر، هر چی باشه خوب

- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت کن

بعد بشقاب پر را جلوي او گذاشت او آهسته گفت:" خیلی زیاده!"

افسانه پاسخ داد :" اشکالی نداره هر قدر که می تونید بخورید . شما جوونید ، براي شما که این چیزها

زیاد نیست."

او پاسخی نداد .پدر ظرف مرغ را جلویش گرفت، قطعه کوچکی برداشت . دکتر به سیب زمینی هاي سرخ

شده اشاره کرد ، ولی او تشکر کرد و بر نداشت . نیکا بی اختیار گفت:" باید بردارید من سرخشون

کردم."

پدر و مادرش هر دو با صداي بلند خندیدند ، ولی کیانوش تنها یک لحظه به نیکا نگاه کرد ، لبخند

کمرنگی زد و باز سرش را پایین انداخت . اما اینبار مقدار کمی از سیب زمینی ها را برداشت و یکی را به

چنگال خود زد . شام در سکوت صرف شد تنها یکبار نیکا نمکدان را از پدر خواست ، ولی چون در

دسترس کیانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نیکا گرفت ، نیکا در حالیکه به دستهاي لرزانش

خیره شده بود ، نمکدان را گرفت و تشکر کرد

لحظاتی بعد پدر و کیانوش از جاي برخاستند . او در حین بلند شدن گفت: "خیلی خوشمزه بود،متشکرم"

آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذاي او اشاره کرد و گفت :" با این همه که گفتیم ،نگاه کن هیچی نخورد.فقط بازي کرد."

نبکا به بشقاب او نگاه کرد ، تنها سیب زمینی ها را خورده بود! مادر مشغول جمع کردن میز غذا شد و به

نیکا گفت :" دخترم پذیرایی با شما ، میز رو بذار براي من ."

نیکا به هال رفت و پرسید:" آقایون چاي قهوه ؟"

پدر خندید و گفت :" هر چی آقاي مهرنژاد میل دارن."

نیکا منتظرانه به او نگریست. چند لحظه اي طول کشید تا او سنگینی نگاه نیکا را دریافت . سرش را کمی بالا آورد و گفت:" هرچی خودتون دوست دارید و براتون آسونتره."

نیکا به آشپزخانه رفت ولی تمام حواسش به صحبتهاي پدر و کیانوش بود ، ولی تنها صداي پدرش را می شنید . کیانوش کاملا ساکت بود فنجانهاي پرشده را درون سینی چید و به هال برگشت . مقابل کیانوش و

پدر خم شد و سینی را که نیمی از فنجان هایش چاي و نیم دیگر قهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شیطنت

خندید و گفت :" حالا هرکس هر چی دوست داره برداره."

- می بینید آقاي مهرنژاد بمعناي واقعی آتیشه!

کیانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهاي تصنعی همیشگی ! آنگاه دستش را پیش برد و فنجانی چاي

برداشت، دکتر قهوه انتخاب کرد . نیکا مقابل آنها نشست و سینی را روي میزش گذاشت . مادر با ظرفی از

کیک شکلاتی وارد شد و در ضمن نشستن آن رابدست نیکا داد و گفت :" دخترم به آقاي مهرنژاد تعارف

کن، شاید با چاي دوست داشته باشند."

نیکا بلافاصله برخاست و کیک را تعارف کرد. کیانوش تنها برش کوچکی برداشت پدر معترض شد و

برش بزرگتري در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را کنار بگذارد . مادر نگاهی به کیانوش

انداخت و گفت:چه عجب آقاي مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار میزبانی شما نصیب ما شد."

کیانوش با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت :" کم سعادتی بنده خانم بوده ."

- خواهش میکنم به هر حال ما دوست داریم بیشتر در خدمتتون باشیم ."

- شما لطف دارید ، ولی من به اندازه کافی مزاحم شما هستم .

- این حرفا چیه؟ براي من شما و نیکا هیچ فرقی ندارید.

کیانوش این بار تنها با تکان دادن سر تشکر کرد و در سکوت به بخاري که از روي فنجان چاي بلند می

شد ، خیره گشت . دکتر گویا تمایلی به سکوت او نداشت دستی به پشتش زد و گفت :" سرد شد پسر."

کانوش سعی کرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چاي را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشیدن شد . در آن

حال آهسته گفت :" می خواستم عرض کنم که اگه اجازه بدید به تهران برگردم."

- تهران؟

صفحه 25

- بله می دونید توي شرکت کارهاي زیادي انتظارم رو می کشند .

لبخند رضایت بر لبان دکتر نشست، زیرا او میدانست ماههسات کیانوش حتی نامی از شرکت هم نبرده ، تا

چه رسد به آنکه قصد کار داشته باشد، ولی با این حال می ترسید براي آغاز کار کمی زود باشد لذا

گفت:" کار همیشه هست ، بنظر من بهتره شما یه کم دیگه استراحت کنید."

- می ترسم اونوقت حسابی تنبل بشم و دیگه هیچ وقت بشرکت برنگردم.

همه خندیدند و دکتر گفت:" شما جوون و پرانرژي هستید و براي کار کردن وقت زیاد دارید."

- اگر شما صلاح نمی بینید من اعتراضی ندارم.

- البته کیانوش جان شما آمادگی کار رو دارید و هر وقت که خودتون بخواین می تونید شروع کنید،

ولی اگر نظر منو بخواید چند هفته صبر کنید . کار شما تو شرکت سنگینه و نیاز به آمادگی کامل داره.

نیکا بی اختیار پرسید:" شما چه کاره هستید؟"

هنوز جمله اش تمام نشده بود که پشیمان شد. خودش هم نفهمید چرا این سوال را پرسید وقتی که جوابش

را می دانست . کیانوش لحظه اي به نیکا خیره ماند . نیکا انتظار داشت او بگوید( شما که خوندید دیگه

چرا میپرسید؟) ولی او با متانت پاسخ داد:" توي یه شرکت بازرگانی کار می کنم ، کارمندم اما نه تو

آبدار خونه."

پدر اضافه کرد:" ایشون مدیر هستند."

و این چیزي بود که نیکا بخوبی می دانست حتی متوجه کنایه کیانوش نیز شد.

کیانوش به ساعتش نگاه کرد و آرام گفت :" خوب من باید کم کم رفع زحمت کنم ، امشب حسابی شما

رو به زحمت انداختم ."

همسر دکتر پاسخ داد:" تازه سر شبه ، شما که شام نخوردید ، لااقل بفرمایید میوه بخورید."

- به این زودي خوابت گرفته جوون؟

کیانوش رو به دکتر کرد و گفت:" شما که بهتر می دونید من اغلب تا نیمه هاي شب بیدارم ، ولی خانم ها

حتما خسته هستند و باید استراحت کنند."

بعد بی آنکه اجازه پاسخ به کسی بدهد از جاي برخاست بار دیگر تشکر کرد، شب بخیر گفت و به راه

افتاد. دکتر تا دم در او را مشایعت کرد. نیکا به صندلی خالی او نگریست ، ناگهان چیزي توجهش را جلب

کرد. نزدیکتر رفت درخشش یک خودنویس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به کیانوش بود. نگاهی به

بدنه آن کرد بر بالاي لوله آن کنار گیره حروف (ك . م) به لاتین حک شده بود . با سرعت به طرف در

رفت ، در بین راه با پدر که داخل میشد برخورد کرد ، دکتر متعجب پرسید :" کجا؟"

و او در حالیکه می دوید خودنویس را در هوا تکان داد و گفت: خودنویسه کیانوشه ، میخوام بهش بدم."

بعد بطرف حیاط دوید . کیانوش را دید که آرام آرام به آن سوي باغ می رفت فریاد زد:" آقاي

مهرنژاد... آقاي مهرنژاد."

کیانوش بطرف او برگشت ، از دیدنش یکه خورد و برجاي متوقف شد نیکا به او رسید . کیانوش

پرسشگرانه نگاهش کرد. نیکا دستش را بالا آورد، خودنویس را به او نشان داد و در حالیکه نفس نفس

میزد، بریده بریده گفت: " خودنویس ... شماست روي مبل... افتاده بود."

- چرا انقدر دویدید؟ خوب فردا صبح می آوردید، عجله اي در کار نبود.

نیکا پاسخی نداشت لحظه اي سکوت کرد ، ولی ناگهان توجیهی به ذهنش رسید و گفت:" فکر کردم شاید

بهش نیاز داشته باشید."

کیانوش لبخندي زد و گفت: به هر حال متشکرم .... لطف کردید.

آنگاه سرش را پایین انداخت تا برود ولی نیکا باز او را صدا کرد:" آقاي مهرنژاد!"

او بار دیگر برگشت و گفت:"بله!"

نیکا سکوت کرد کیانوش گفت:"نکنه پشیمون شدید."

- نه !

- پس بفرمایید.

- شما 000 شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگیرید؟ ... خیلی لطف کردید که به پدر چیزي

نگفتید ، ناراحت میشد.

کیانوش با صداي بلند خندید نیکا جا خورد و کمی ترسید ، ولی او بخود آمد ناگهان ساکت شد و

گفت:" شما کاري نکردید که من ناراحت بشم ، که گفتم می تونید بقیه اون دفتر رو هم بخونید. من فقط

کمی عصبانی شدم و حالا عذر می خوام "

نیکا سرش را پایین انداختو گفت : من باید عذر خواهی کنم ، منو ....

اما کیانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :" گفتم که نیازي نیست آنگاه خودنویس را در میان انگشتانش

چرخاند و ادامه داد: می دونید نیکا خانم ....

لحظه اي مکث کرد و باز تکرار کرد: نیکا خانم هیچ می دونید نام خیلی قشنگی دارید؟

نیکا پاسخی نداد و او ادامه داد: حتما متوجه شدید که من جمله ام رو تغییر دادم؟

- بله.

- می دونستم می فهمید براي همین هم اعتراف کردم.

- یعنی اسم من قشنگ نیست.

- چرا، خیلی هم زیباست . ولی جمله من این نبود.

نیکا پرسید:" حالا نمی خواهید جمله اصلی رو بگید."

- چرا ، می خواستم بگم هیچ می دونید که این خودنویسم برگی از اون دفتره.

- پس خوب شد که بلافاصله براتون آوردم ، مسلما خیلی با ارزشه

کیانوش لحظه اي درنگ کرد و زیر لب گفت:" شاید"

بعد بدون هیچ کلام دیگري راه افتاد، نیکا در حالیکه دور شدنش را تماشا میکرد ، حس کرد با حرفش او

را رنجانده است .

فصل دوم

خودش هم نمی دانست چرا همراه پدر ومادرش بمنزل همکار پدر نرفته بود ، شاید علتش این بود که نمی

توانست دختر لوس و دردانه آقاي فرامرزي را تحمل کند ، ولی اکنون فکر آنکه آنها براي شام نیز

بازنگردند . اورا از نرفتن پشیمان میکرد. کتابی را که میخواند بست وکناري گذاشت . پشت پنجره رفت و

به حیاط نگاه کرد . چشمش به اتومبیل کیانوش افتاد . ناگهان فکري بمغزش خطور کرد :" خوبست سري

به او بزنم" بودن اتومبیل در حیاط نشانه آن بود که خودش هم منزل بود، چون بتازگی دکتر به او اجازه

داده بود در مسیرهاي خلوت و براي مدتهاي محدود رانندگی کند ، و او به دکتر اطمینان داده بود که

مطابق میل او رفتار کند. به هر حال نیکا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود . بیش از یک هفته از شبی که

کیانوش مهمان آنها بود می گذشت و بعد از آن نیکا او را ندیده بود، ولی حالا دلش میخواست به دیدارش

برود و مهم ترین انگیزه این دیدار همان حس عجیب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون امیدوار بود

که یکبار دیگر کیانوش خواندن آن دفترچه را به او پیشنهاد کند و او بپذیرد.

تردید به دلش چنگ میزد ، نمی دانست باید چه کند. لحظه اي فکر کرد، آنگاه تصمیم خود را گرفت ،

محکم از جاي برخاست و با خود گفت :" چه اشکالی داره که سري به اتاق کیانوش بزنم . اون چند ماهه

اینجاست ولی من تابحال به دیدنش نرفتم ، حالا میخوام برم"آنگاه مقابل آینه لباس پوشید ، سر ووضع

خود را مرتب کرد و بطرف در رفت ، ولی هنوز در را کاملا باز نکرده بود که صداي زنگ تلفن برخاست

، بی اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فکر آنکه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد

بطرف تلفن بدود و گوشی را بردارد.