حریم عشق قسمت چهارم

نیکا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود که به عقب برگشت ، کیانوش همچنان بر آستانه در ایستاده
بود نیکا گفت:" آقاي مهرنژاد شما مطمئن هستید که به پدر نیازي ندارید؟"
- بله متشکرم ، شما نگران نباشید
- امیدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خیلی لطف دارید
- خدانگهدار
- سلام منو به دکتر و مهمانها برسونید و از جانب من عذرخواهی کنید.
- حتما متشکرم.
- نیکا از پشت سر صداي بسته شدن در را شنید ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتی داخل شد
گویا صحبت بر سر کیانوش بود، زیرا او شنید که عمه گفت:" طفلک افسانه حق داشته مخالفت کنه، تو
دختر جوون داري چطور جرئت کردي از اینکارا بکنی؟
ایرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه دا:" مخصوصا مردي که عقل سلیمی نداره. اگر اتفاقی بیفته هیچ
کس اونو محکوم نمی کنه، چون همه می دونن دیوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور که شما تصور می کنید دیوونه نیست ، فقط ناراحتی اعصاب داره ... افسرده
است.
نیکا دیگر نتوانست تحمل کند در را بشدت باز کرد و داخل شد . با ورود او سکوت برقرار گردید . دکتر
براي آنکه چیزي گفته باشد ، رو به نیکا کرد و گفت :" دخترم سوئیچ رو دادي؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتیاجی به ماشین نداره ، باشه تا فردا شما بتونید لاستیکها رو به تعمیرگاه ببرید.
مادر با سینی چاي وارد شد و گفت: نیکا جان پذیرایی نمی کنی؟
نیکا سینی چاي را از دست مادر گرفت و به تک تک حاضرین تعارف کردوقتی مقابل ایرج رسید، او در
حالیکه فنجانش را بر می داشت گفت :" آقاي مهرنژاد تشریف نمیارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دکتر شتابزده پرسید:" کیانوش سردرد داره؟"
- بله
دکتر در حالیکه برمی خاست گفت:" چرا زودتر نگفتی باید برم ببینمش ."
- نه لزومی نداره
- چطور؟
- خودش گفت نیازي به شما نیست.
دکتر نشست و ایرج با دلخوري گفت:" مثل اینکه تو این خونه جز در مورد این آقا حرفی زده نمی
شه؟"
افسانه گویا کاملا متوجه دلخوري او شده بود و براي عوض کردن موضوع صحبت گفت:" حق با ایرجه ،
خوب شادي جان الهه خانم از سفر تعریف کنید."
شادي گویا منتظر همین کلام بود ، زیرا بلافاصله شروع به تعریف کرد و با آب و تاب بسیار از رخدادهاي
سفر سخن گفت. نیکا کم کم احساس کرد خواب پلکهایش را سنگین می کند ، خمیازه اي کشید . در
همین لحظه نگاه شادي به او افتاد و به خنده گفت:" قصه که نمی گم دختر خوابیدي ، بهتره بقیه تعریفها
رو بذاریم براي فردا."
همه با صداي بلند خندیدند و مادر گفت:" آره شما خسته اید باید استراحت کنید."
نیکا از جاي برخاست و گفت :" شادي بیا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهاي جوان به اتاقتون برید.
- شب همگی بخیر
شادي ونیکا بطرف اتاق نیکا رفتند، او در را باز کرد و گفت : "بفرمایید."
شادي داخل شد دور خود چرخی زد و هیجان زده گفت:"خداي من! این اسباب بازیها منو یاد دوران
بچگی انداخت."
نیکا عروسکی را بغل کرد . مقابل شادي ایستاد و گفت :" این یادت میاد؟"
- آره یادمه چقدر سر این عروسک دعوا می کردیم ....چه دوران خوشی بود! چه غلطی کردم شوهر
کردم ، به هواي خارج رفتن 16 سالگی شوهر کردیم و راهی دیار غربت شدیم بخاطر هیچی
- کاش الان هم بچه بودیم !
4 سال از شما بزرگترم ، اون وقت من یه پسر 7 ساله - - خوش بحال تو ، سهیلا ، پریسا ، من بیچاره فقط 3
دارم تو تازه می خواي عروس خانم بشی.
- بس کن دختر ، تو هم خوشبختی ، مازیار مرد خوبیه ، هومن کوچولو هم باعث افتخار مادرش میشه.
- ولی نیکا دوري از شهر و دیار و خانواده خیلی سخته .
در همین لحظه چند ضربه به در خورد ، ایرج در را گشود و گفت : " شما بیدارید
-بله!
- می تونم بیام تو؟
- البته دادش جون.
- نمی یام.
- چرا؟
- چون نیکا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تویی ، چرا شادي باید منو دعوت کنه؟
- ایرج بچه نشو بیاتو.
ایرج داخل شد و در حالیکه در را می بست رو به نیکا کرد و پرسید :" راست بگو ببینم تو واقعا از دیدن
ما خوشحال شدي؟"
- این چه سوالیه؟ مسلمه که خوشحال شدم .
- ولی من اینطور فکر نمی کنم.
نیکا توپ بادي کوچکی را برداشت و بسوي ایرج پرتاب کرد . او توپ را در هوا قاپید و گفت
:"نوکرتم"
بعد توپ را بطرف شادي پرتاپ کرد و شادي توپ را با هر دو دست گرفت فریاد زد:" بگیر نیکا ، دست
رشته ... اگه راست می گی بگیرش ایرج."
به این ترتیب دست رشته با هیاهو و خنده شروع شد.
********************
کیانوش بالش را روي سرش فشرد، براحتی می توانست صداي نیکا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود .
صداي بازي آنان چنان در اتاق او پیچیده بود که گویا بازي در همان اتاق جریان داشت . کیانوش روي
تخت نشست . بالش را به گوشه اي پرتاب کرد و فریاد کشید :" جلال"
جمالی بسرعت داخل اتاق گردید مضطرب پرسید:" چی شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام کجاست ؟
- او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه اي بعد با یک لیوان آب و ظرفی که درون آن چندین قرص
قرارداشت ، بازگشت . کیانوش تمام قرصها را با هم به دهان ریخت و لیوان آب را لاجرعه سر کشید ،
جمالی جلو آمد و دستش را بر پیشانی کیانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روي
تخت گذاشت و شانه هاي کیانوش را به عقب کشید و او را وادار به دراز کشیدن کرد، آنگاه با سرعت از
اتاق خارج شد . ولی هنوز چند لحظه اي نگذشته بود که بار دیگر بازگشت ، در دستش حوله اي خیس و
خنک بود . آن را بر روي پیشانی جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسید: آقا می
خواهید دکتر رو خبر کنم؟
- نه.
- سعی کنید بخوابید.
بعد بطرف پنجره رفت و در حالیکه زیر لب غر میزد( نصفه شب بازي، اون هم با این همه سر و صدا ،
عجب دختر بی فکریه!)
آن را بست کیانوش بی اختیار به جانب پنجره برگشت ، لحظه اي به پرده ها خیره شد و گفت : متشکرم
جلال میتونی بري.
- نه آقا ، تا شما نخوابید نمی رم .
- برو استراحت کن من بهتر شدم .
- هر چی شما بفرمایید.
آنگاه نگاه دیگري به صورت رنگ پریده جوان کرد و آهسته خارج شد . با خروج او کیانوش از جاي
برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد و مقابل آن ایستاد. بار دیگر موجی از
هیاهو وارد اتاق شد . کیانوش توپ رنگارنگ را می دید که به این طرف و آن طرف پرتاب می گردید.
و صداي کودکانه خنده نیکا را می شنید، نسیم خنک بهاري به صورتش میخورد و او احساس سرما میکرد
، این مناظر او را به روزهاي گذشته می کشاند ولی او نمیخواست دفتر خاطراتش را مرور کند ، خسته و
سرخورده چشمانش را روي هم گذاشت .
*******************
توپ پشت تخت افتاد، نیکا بطرف توپ دوید،روي تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحین بلند شدن
چشمش به پنجره روبه رو افتاد کیانوش را پشت آن دید . توپ را بطرف او پرتاب کرد، وقتی توپ به
هوا رفت ، تازه فهمید که چه کرده است و در دل آرزو کرد توپ به او نرسد ، ولی توپ دقیقا از پنجره
روبرو گذشت و به تن کیانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پاي خود
و نیکا را پشت پنجره دید ، خم شد توپ را برداشت . نیکا برایش دست تکان داد . او توپ را بطرفش
پرتاب کرد و بسرعت از جلوي پنجره کنار رفت و پرده ها را کشید . ایرج کنار نیکا آمد و پرسید :" آقا
اتاق شما رو تماشا می کردن؟"
نیکا دستپاچه گفت:" نه ، داشت پنجره اتاقش را می بست ، من توپ رو براش پرت کردم."
شادي هم جلو آمد و پرسید:" کجاست ؟ کدوم پنجره؟
نیکا به پنجره اتاق کیانوش اشاره کرد: اون پنجره
- ولی اونجا که کسی نیست.
- کنار رفت
- براي چی توپ رو براش پرت کردي؟
- خودم هم نمی دونم خیلی مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نکن دختر، فکر می کنه توپ اتفاقی تو اتاقش افتاده
ایرج با اخم روي کاناپه نشست . نیکا متوجه ناراحتی او شد خودش هم ناراحت و پشیمان بود ، ولی شادي
راست می گفت مسلما کیانوش تصور کرده بود که توپ اتفاقی با او برخورد کرده است، او مطمئن بود
که کیانوش به اتاقش نگاه نمیکرد . پس حتما نمی فهمید که نیکا عمدا توپ را بسوي او پرتاب کرده است
. اما مشکل دیگري نیز بود ایرج را چطور قانع کند
- گوش کن ایرج باور کن من منظوري نداشتم
- می دونم
- پس چرا اینطوري نشستی ؟ تو که انقدر حساس نبودي!
- حق داري ، منو ببخش ، منظوري نداشتم ... خوب دخترها ادامه می دید یا می خوابید؟
- من که خوابم گرفته.
- این از شادي خانم که از دور خارج شد ، نیکا جان تو هم استراحت کن ، من هم می رم تا شماها راحت
باشید.
بعد از جاي برخاست ، بطرف در رفت . نیکا نیز بدنبال او براه افتاد ایرج در را باز کرد و خارج شد" بعد
بطرف نیکا برگشت ، لبخندي زد و گفت: " خیالت راحت باشه رفتم" نیکا با ناز خندید و ایرج ادامه
داد:" نیکا تو که سر قولت هستی نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نیکا با سر تصدیق کرد و ایرج گفت :" پس شب بخیر همسر آینده"
-شب تو هم بخیر
- به امید آینده اي شیرین .
ایرج خندید و رفت . نیکا در حالیکه لبخند میزد به داخل بازگشت ، شادي با شیطنت گفت:" همیشه
بخندي خانم"
- متشکرم تو هم همینطور
- خوب چی پچ پچ می کردید .
- هیچی امان از دست این برادرت
- خیلی هم دلت بخواد ، هیچ عیبی نداره گیریم فقط عاشقه.
نیکا خندید و درحالیکه تخت را آماده میکرد گفت:" تو روي تخت بخواب من روي زمین رختخواب پهن
میکنم.
- نیازي نیست با هم می خوابیم
- جا نمی گیریم
- یادت نیست وقتی بچه بودیم چهار نفره روي یه تخت می خوابیدیم
- باشه اگه تو راضی باشی من حرفی ندارم .
- شادي روي تخت دراز کشید نیکا هم کنارش قرار گرفت شادي با خنده گفت:" میبینی زیادم جا تنگ
نیست، معلومه که خیلی هم بزرگ نشدیم."
- راست می گی
- خوب حالا که تنها شدیم بگو ببینم براي چی توپ رو به کیانوش زدي؟
نیکا به شادي چشم دوخت و گفت: حقیقتش خودم هم نمی دونم ، دیدم خیلی متفکر ایستاده ، انگار اصلا
تو این دنیا نیست . خواستم با این کار اون رو هم به بازي دعوت کنم."
-دلت براش می سوزه؟
- خیلی.
- حق داري... تو می دونی چرا دیوونه شده؟
نیکا در یک لحظه تصمیم گرفت ماجراي دفترخاطرات را بازگو کند، اما بسرعت منصرف شد و با سر
پاسخ منفی داد.
- خیلی دلم میخواد ببینمش
- امشب گفت که به دیدنتون میاد..... خیلی شلوغ کردیم فکر می کنم سر و صداي مارو شنیده.
- حتما شنیده ، مگه این پنجره ها چقدر با هم فاصله دارند
- سرش درد میکرد خیلی بد کردیم... اصلا حواسم نبود
شاید براي همین میخواسته پنجره رو ببنده
نیکا سکوت کرد ، او می دانست که کیانوش قصد بستن پنجره رانداشت فقط جلوي آن ایستاده بود
خواست چیزي بگوید اما با دیدن چشمان بسته شادي منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
********************
غروب سومین روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند براي گردش بیرون بروند که زنگ ساختمان
بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بیرون آمد در را بازکرد نیکا کنجکاو به در نزدیک شد ، ولی مادر در را
بست و برگشت.
نیکا پرسید : کی بود؟
- آقاي جمالی
- چه کار داشت؟
- گفت آقاي مهرنژاد میخواد به دیدن عمه بیاد
- کی؟
- فکر می کنم همین الان ، اگه بشه براي شام نگهش می داریم بعد از شام چهارتایی برید چطوره؟
- خیلی خوبه
- پس برو به پدرت و ایرج هم بگو.... آهان راستی به شادي هم بگو . خیلی اصرار داشت کیانوش رو
ببینه.
نیکا از آشپزخانه بیرون زد و داخل هال شد و با صداي بلند گفت :" خانمها ، آقایون برنامه گردش به بعد
از شام موکول شد."
- چرا؟
- آقاي مهرنژاد میخواد به دیدن شما بیاد
- ا پس بالاخره سعادت زیارت ایشون نصیب ما میشه.
- دخترم کی گفت؟
- آقاي جمالی اومده بود ببینه ما خونه هستیم یا نه؟
- پس به مادرت بگو براي شام کیانوش رو نگه می داریم .
- اتفاقا مامان هم همین رو گفت.
- نیکا بیا بریم اتاقت
- بریم شادي جون.
شادي در حالیکه همراه نیکا از اتاق خارج می شد گفت:" بریم به سر ووضعمون برسیم ، الان فکر می کنه
ما از جنگل اومدیم."
همسر دکتر میز و میوه ها را مرتب کرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همین حال صداي زنگ برخاست
و دکتر خود براي بازکردن در از جاي برخاست و در را گشود. کیانوش با دیدن دکتر فورا سلام کرد .
یک سبد گل زیبا و یک جعبه بزرگ شیرینی در دست داشت . دکتر در حالیکه جعبه و گل را از دستش
می گرفت گفت:" چرا خودتون رو به زحمت انداختید ؟ اینطوري راضی نبودیم"
- خواهش می کنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرمایید چرا دم در ایستادید؟ همه منتظرتون هستند
همسر دکتر از آشپزخانه بیرون آمد . کیانوش بمحض دیدن او مودبانه سلام کرد افسانه جواب داد" سلام
آقاي مهرنژاد شما که سري به ما نمی زنید وقتی هم که می آیید اینطور خودتون رو به زحمت می اندازید
، شرمنده کردید."
- خواهش می کنم خانم این حرفها چیه؟
- خوب بفرمایید.
دکتر و بدنبال او کیانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذیرایی شدند . عمه و ایرج از جاي برخاستند .
کیانوش شرمگینانه گفت:" خواهش می کنم بفرمایید خانم معتمد ، تمنا می کنم"
سپس هر کس بر جاي خود نشست . کیانوش کنار دکتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او
بیشتر شنونده بود و بندرت صحبت میکرد . نیکا و شادي داخل هال با هم صحبت میکردند و براي داخل
شدن آماده می شدند .
-صبر کن نیکا بذار اول یه سرك بکشم
- سرك براي چی؟ یک مرتبه می ریم تو دیگه
- نه بذار ببینم .... یوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر کن یه دفعه دیگه
- اگر کسی ببینه خیلی بد میشه
- نیکا یه صدایی بکن روش رو اینطرف کنه ، میخوام درست ببینمش
- اي بابا خوب بیا بریم تو
- چه سربزیره بابا ، سرش رو بلند نمی کنه ، بریم تو
نیکا و شادي با هم داخل شدند . کیانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولی زمانیکه نیکا سلام کرد ، او
رویش را بجانب آن دو کرد و به احترامشان از جاي برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از
زمین برنداشت . دکتر رو به شادي کرد و خطاب به کیانوش گفت :" آقاي مهرنژاد ! شادي خانم دختر
خواهرم"
کیانوش تنها لحظه اي سربلند کرد و گفت " خیلی خوشوقتم خانم " و باز سرش را پایین انداخت شادي با
آرنج به پهلوي نیکا زد و گفت :" حیف این همه زحمت، یه لحظه هم نگاهمون نکرد."
نیکا به خنده افتاد و پاسخی نداد ایرج رو به کیانوش کرد و گفت: " مستخدم شما بموقع رسید می
خواستیم به گردش بریم"
- خداي من ! پس چرا نگفتید؟ واقعا متاسفم که مزاحم شدم .
شادي بجاي ایرج جواب داد:" اتفاقا بر عکس ما خیلی هم خوشحال شدیم ، گفتیم شام رو در خدمت شما
صرف کنیم و بعد به اتفاق هم به گردش بریم مگه نه نیکا؟
نیکا نگاهش را از سبد گل زیباي روي میز گرفت و گفت:" بله همین طوره"
- ولی من به اندازه کافی مزاحم شما شدم ، اگه اجازه بدید برنامه شام رو منتفی کنیم
- شاید مصاحبت ما براتون دل انگیز نیست
- شادي خانم من در خدمت شما هستم ولی....
دکتر نگذاشت کیانوش جمله اش را تمام کند و گفت :" ولی نداره پسرم ، قبول کن"
کیانوش محجوبانه سر بزیر انداخت و گفت:" هر چی شما و خانمها بفرمایید"
-مثل اینکه دخترها شما رو محکوم کردند .
کیانوش در پاسخ ایرج تنها لبخندي زد و او ادامه داد:" خوشحالم که با ما همراه می شید ."
صداي تلفن نیکا را مجبور ساخت که از جاي برخیزد در ضمن عذرخواهی بطرف گوشی رفت. لحظه اي
بعد برگشت و گفت:" پدرجان ، با شما کار دارن"
دکتر از جاي برخاست و گفت:" ببخشید زود بر میگردم"
ایرج نگاهی به کیانوش کرد و با لحنی نیش دار گفت:" شنیدم شما صاحب یه شرکت بازرگانی هستید؟"
کیانوش با سر تائید کرد ایرج ادامه داد:" می دونید ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمی آد "
بر عکس لحن مغرضانه ایرج، کیانوش لبخندي دوستانه زد و با صمیمیت پاسخ داد:" حق با شماست، این
حرف رو قبلا هم از دیگران شنیده بودم نمی دونم شاید سنم براي اینکار کم باشه، شاید هم چیز دیگه اي"
- شما که یه بیمار روانی هستید چطور می تونید امور مالی یک شرکت رو اداره کنید؟
نیکا از این سوال ایرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به کیانوش چشم دوخت که رنگش پریده تر
از همیشه بنظر می رسید با اینحال زبان گشود و با صدایی مرتعش گفت :" ایرج خان من مدتیه به شرکت
نمیرم"
- واقعا پس در غیاب شما امور مربوط بشرکت رو چه کسی انجام میده؟
- مشاورام و عموم ، البته زیر نظر پدرم کار می کنند
- پس زیر بالتون رو میگرن. مطمئن بودم که مردي مثل شما به تنهایی از عهده این کارها بر نمی آد.
کیانوش چشمانش را تنگ کرد و نگاهی موشکافانه به ایرج انداخت و بعد به نیکا نگاه کرد . نیکا احساس
کرد او با این نگاه علت رفتار ایرج را می پرسد . ناچار براي تغییر موضوع صحبت و گفت:" آقایون
نگفتید بعد از شام مارو به کجا خواهید برد؟"
نیکا به کیانوش نگاه کرد و منتظر پاسخ او شد. این کار ایرج را خشمگین کرد کیانوش به ناچار پاسخ
داد:" هر جا که شما تمایل داشته باشید"
شادي پرسید:" مثلا؟
ایرج گفت :" یه جایی می ریم دیگه ، چقدر عجولید؟"
شادي هم که گویا از قصد نیکا آگاه بود گفت:" ولی ما باید بدونیم کجا می ریم تا مناسب همون جا لباس
بپوشیم درست می گم خانمها؟"
عمه و همسر دکتر تصدیق کردند . آنگاه مادر از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نیز با او بلند
شد ودر حالیکه می گفت :" بهتره جوونها رو تنها بذاریم و به کارهامون برسیم " آنها را ترك کرد . نیکا
گفت: نگفتید تکلیف ما چیه آقاي مهرنژاد؟
او عمدا در آخر جمله اش از کیانوش نام برد ، زیرا قصد داشت جملات نیشدار ایرج را تلافی کند .
- من که عرض کردم خانم معتمد ، هر جا شما و ایرج خانم بفرمایید بنده در خدمتم .
- ما دوست داریم شما بگید
- شما لطف دارید شادي خانم ، ولی من واقعا نمی دونم شما چطور جاهایی رو براي گردش می پسندید
شاید من پیشنهادي بدم که شما موافق نباشید....
ایرج اجازه نداد کیانوش جمله اش را تمام کند و به طعنه گفت :" هیچ کار سختی نیست شما می تونید
یکی از جاهایی رو که سابقا با دوستانتون می رفتید پیشنهاد کنید ، مسلما جاهاي زیادي رو بلدید "
کیانوش نگاه غضب آلودي به ایرج انداخت ولی بزودي برخود مسلط شد ، رو به نیکا کرد . وعصبانیتش
نیکا را به فراست از چهره اش دریافت و براي آنکه دختر جوان بیش از این ناراحت نشود به ناچار گفت:"
اگر موافق باشید به یه رستوران دنج و باصفا می ریم ."
شادي هیجان زده با گفتن کلمه " عالیه" اعلام موافقت کرد. در اینحال دکتر وارد شد ، ضمن عذرخواهی
مجدد برجاي خود نشست . نیکا از اتاق خارج شد و به ایرج اشاره کرد که دنبال او برود . اشاره او از
چشمان تیز بین کیانوش دور نماند و او بی اختیار با نگاهش ایرج را تا بیرون از پذیرایی دنبال کرد. نیکا
در گوشه اي از هال انتظار او را می کشید . ایرج بطرفش رفت و گفت:" بفرمایید خانم امري داشتید؟"
در امتداد نگاه تو