رمان عسل (م.مودب پور) قسمت دوم
رشته ی افکارم را از هم گسست و گفت: امروز گریه نمی کنی؟
- نه...ولی هنوز غمگینم.
- اما من اصلا غمگین نیستم ، می دانی این ساعت چه درسی داریم؟
- نه هنوز برنامه ی درسی ام را نگرفته ام.
- خوب حدس بزن!
از لبخند گرمی که بر لب داشت و گونه های سرخش، زیر لب گفتم: شیمی؟
- آه... بله.
- چرا دوستش داری؟ اصلا مگر می شود یک معلم را دوست داشت.... یعنی که
عاشقش شد؟
- چرا نمی شود؟ باید آقای یگانه را ببینی اما قسم بخور که عاشق اش نمی شوی...
از تصورات کودکانه ی او به خنده افتادم . من عاشق مردی هم سن و سال پدر بشوم!
به نظرم مضحک بود. با این وجود بدم نمی آمد که او را ببینم.
سر انجام در باز شد و مردی جوان وارد شد ، بر خلاف انتظارم شباهتی به پدر
نداشت . خیلی جدی و مصصم سال جدید را تبریک گفت و روی صندلی نشست ،
وقتی حضور و غیاب می کرد نگاهی سنگین به بچه ها می انداخت و فاخته لحظه شماری می کرد که اسم او را صدا بزند.
-فاخته محبی
دستش را که به شدت می لرزید بالا برد و من بی قراری را در وجودش دیدم ، اما
آقای یگانه با بی اعتنایی اسم نفر بعد را خواند . نگاهم در نگاه فاخته گره خورد ، چقدر
دلش می خواست یکبار دیگر اسمش را بخواند....
روی تابلو چند فرمول نوشت و گفت : این فرمول ها را همراه با جدول صفحه اول
کتاب حفظ کنید....
تمام حواس فاخته به حرف های او بود ، یقین داشتم درس را به خوبی می فهمد اما
همان لحظه آقای یگانه بر گشت و با انگشت به او اشاره کرد و گفت: شما... اسمت چه
بود؟
- من آقا؟
- بله ،شما بیا پای تابلو.
وقتی به سوی تابلو می رفت به وضوح پاهایش می لرزید. می دانستم چه حالی دارد.
آقای یگانه مسئله ای را عنوان کرد و گفت : با توجه به فرمول جواب بده.
بر خلاف انتظارم هیچی بلد نبود شاید هم غافلگیر شده بود...
آنقدر احمقانه جواب مسئله را نوشت که آقای یگانه به تمسخر سرش را تکان داد و
گفت: برو بنشین... برایت یک منفی می گذارم تا بدانی سر کلاس باید حواست جمع
باشد ، نه اینکه فقط جسمت را بگذاری و بروی. با سر افکندگی برگشت و کنارم نشست . دستانش را در دست گرفتم... یخ زده بودند.
دیگر هیچ کس شهامت نکرد حتی لحظه ای از درس غفلت کند و همه با همه ی
وجود به حرف های اوگوش سپردند.
زنگ تفریح سرش را روی میز گذاشت و هق هق گریه اش سکوت کلاس خالی را در
هم شکست . دستم را روی شانه اش گذاشته و گفتم : چرا گریه می کنی ، مگه بچه
هستی؟ آهان یادم افتاد حتما عاشقی.
بعد به آرامی پرسیدم: یعنی باز هم عاشقی؟
به نظر من که برای بیزار کردن او از آقای یگانه شروع خوبی بود . سرش را از
روی میز بلند کرد و گفت : خیلی بد جواب دادم ، نه؟ دیگر از این بدتر نمی شد . اصلا
چگونه فهمید که من حواسم به درس نبود؟
دلم برایش سوخت و گفتم : شاید سنگینی نگاهت را حس کرده ، ولی ناراحت نباش ،
من هم حواسم به درس نبود ، حواس خیلی ها به درس نبود اما در بین همه تو برایش
اهمیت داشتی.
چشمانش را با کف دست پاک کرد و انگار چیز مهمی یادش آمده باشد ، گفت: عسل
صدایم چه، خیلی می لرزید؟
- خیلی که نه....
دستان یخ زده اش را به سختی فشرده و گفتم: باز هم دوستش داری؟
- چه می گویی عسل؟ او حق داشت که این گونه با من رفتار کند ، چون من فقط به
انگشتانش نگاه می کردم که ببینم حلقه ای دارد یا نه؟
بی اختیار خندیدم . عجب حماقتی می کرد که عاشق چنین مرد سرد و خشنی شده بود.
امروز در مدرسه دیگر اتفاقی نیفتاد ولی من مدام به عقربه های ساعت نگاه می
کردم خیلی دلم می خواست بفهمم امروز هم آن غریبه را می بینم یا نه؟
وقتی به انتهای کوچه رسیدم همان جا بود . نمی دانم چه منظوری داشت ، اما از اینکه
گمان کنم حضورش فقط به خاطر من است احساس غرور می کردم . دلم می خواست
اینگونه باشد ، غیر از این نمی خواستم.
وقتی رسیدم فواد خواب بود و پدر هم مشغول صحبت با تلفن:
- حتما متنظرتان هستم . امروز می آیید... خیلی خوب و عالی... لطفا یادداشت کنید..
در حالیکه پدر داشت آدرس منزلمان را می گفت ، کیفم را روی تخت انداخته و به
سوی پدر بر گشتم.
-سلام پدر.
نگاهی به ساعت انداخت وگفت : آمدی.. چقدر زود.
- می خواهی برگردم؟
- ناهار را چه بکنیم؟ اصلا چرا مادرت آنقدر بی خیال است ، فکر ما را نکرد ، فکر
این شکم گرسنه هم نبود؟
لبخند بی رنگی زده و گفتم: من آماده میکنم.
بعداز ظهر زنگ در به صدا در آمد و زنی میان سال وارد خانه شد و از همان لحظه
ی نخست به آشپز خانه رفت و با ظرفی از میوه بر گشت. لبخند رضایت بر لب پدرم
نشست و گفت: می خواهی از همین حالا شروع کنی؟
زن سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: شب که شما آمدید می روم . دستمزدم
هم، همانی که توافق کردیم . هر روز به غیر از جمعه ها ، باشد؟
پدر لبخند دیگری زد و گفت: عالی است... پس شما را تنها می گذارم. راستش خیلی
کار دارم که... خوب البته دیگر خیالم از بابت بچه ها راحت است.
پدر رفت و ما را با زنی ناشناس تنها گذاشت که خودش را مرجان معرفی کرد و گفت:
مادرت زن بی رحمی بود؟
با طنینی لبریز از خشم گفتم : تو حق نداری در مورد مادرم این گونه بگویی.
-پس پدرت مرد بدی است؟
سکوت کردم و به نشانه ی اعتراض به اتاقم رفتم. مرجان، فواد را در آغوش گرفت و
در آستانه ی در ظاهر شد.
- فهمیدم تو دختر بدی هستی...
- هیچ کس بد نیست. این سرنوشت من است که با من نمی سازد
- البته، سرنوشت من هم تعریفی ندارد.
روی تختم نشست و گفت: برای شام چه می خواهی؟
- فرقی نمی کند.
-برایتان خوراک گوشت می پزم.
فواد را به من داد و رفت. با رفتن او احساس آسودگی کردم ، فواد از اینکه خودش را
در آغوش من می دید احساس آرامش می رد موهایش را نوازش کرده و برایش لالایی
خواندم. چشمان درشت و زیبایش لبریز از خواب شده بود اما هم چنان نگاهم می کرد
،مرا مادر خودش می دانست.
دیگر حرفی با مرجان نزدم غذای خوبی درست کرده بود . پدر با خرسندی گفت: چند
روز بود که چنین غذائی نخورده بودم.
نگاهی به چهره ی رنگ پریده و چشمان غمگین پدر انداختم ، او فقط تظاهر می کرد
که دل تنگ مادر نیست ، شاید می خواست من را ناراحت نکند ،اما من ناراحت بودم و
هر ساعت که می گذشت دل تنگ تر... وقتی مادر بود قدرش را نمی دانستم . خیلی کم
با هم حرف می زدیم ، بیشتر در اتاقم بودم و زمانی که با پدر حرفشان می شد گوشهایم
را می گرفتم . حتی گاهی اوقات فکر می کردم شاید اگر مادر برود همه چیز بهتر شود
. آه! چه خیال کودکانه ای.. به همه ی غم های زندگی ام دل تنگی مادر هم اضافه شده
بود . به راستی که حضورش گرما بخش زندگی ما بود و با رفتنش!...
هنگام خواب پدر به اتاقم آمد و گفت: از مرجان راضی هستی؟
- مگر فرقی هم می کند پدر!
- البته . اگر کارش خوب نیست می گویم از فردا نیاید و به جایش کس دیگری را...
حرف پدر را باگفتن: نه هیچ فرقی نمی کند قطع کرده و ادامه دادم: راستش را بخواهی
هرچقدر هم مرجان خوب باشد باز نمی توانم دوستش داشته باشم چون او فقط یک
خدمتکار است و بس ، فقط امیدوارم بتواند به خوبی از فواد نگهداری کند، شب به خیر
پدر.
- شب به خیر.
با رفتن او دوباره فواد را در آغوشم فشردم و به این فکر کردم که چرا مادر حتی یک
تلفن هم نمی زند؟ به راستی دوستمان نداشت؟ هیچ شماره ای از او نداشتیم ، مادر
اینگونه می خواست ، به خیالش این گونه راحت تر می توانستیم با موضوع کنار بیاییم،
شاید برای خودش هم بهتر بود چون دیگر هیچ مزاحمی نداشت . یعنی من هم
مزاحمش بودم؟ بغض راه گلویم را گرفته بود و از اینکه ممکن بود تا آخر عمرم مادر
را نبینم و خبری از او نداشته باشم به شدت گریستم. فواد انگشتان کوچکش را بر روی
گونه ام می کشید و با لبخندهایش تلاش می کرد مرا از آن حال خارج کند ، بوسه ای
بر انگشتان کوچک و استخوانی اش زده و گفتم: حق داری دل تنگ نباشی مادر هرگز
تو را در آغوش نگرفته ولی وقتی من کوچک بودم کنار او می خوابیدم موهایم را می بافت ، حتی برایم قصه می گفت آن وقت ها مادر بیشتر حوصله ی ما را داشت ، اما
هر چه بیشتر گذشت در کنار پدر عصبی و افسرده تر شد تا جایی که من هم کمتر به
سراغش می رفتم. فواد عزیز من، داداش کوچکم... آخ! که چقدر دوست داشتم زود تر
بزرگ می شدی و حرف می زدی، هر چند همین الآن همین لبخندت را به دنیا نمی
دهم .
قرصش را زیر زبانش گذاشته و خوابیدم .
در راه مدرسه دوباره دیدمش ، دیگر یقین پیدا کردم به خاطر من می آید ، به خودم
شهامت دادم و لحظه ای نگاهش کردم. چقدر زیبا بود ! تا آن لحظه این را نفهمیده بودم
، قامتی برازنده داشت . در عمق چشمان سیاهش حرفی بود که من نمی فهمیدم چیست!
نگاه از او بر گرفته و به راهم ادامه دادم. عجیب اینکه دنبالم نمی آمد و حرفی نمی زد
، شاید هم به منظور دیگری آمده بود... اما نه این امکان نداشت ، چون چشمانش چیز
دیگری می گفتند . به مدرسه رسیدم و کنار فاخته نشستم. می دانستم که ادبیات داریم و
از این بابت خوشحال بودم.
خانم معین وارد و شد و این بار هم با لبخندی گرم به سویم آمد و گفت: امروز غمگین
نیستی؟
لبخندی زده و تمام ساعت به چشمان مهربانش خیره شدم ، مرا به یاد مادر می انداخت
اگر چه او برای من ازمادرم مهربان تر بود.
ساعت بعد ریاضی داشتیم و من سرم را روی میز گذاشتم، توجهی به حرف های معلم نداشتم گویی از فرمول هایی که روی تخته سیاه نوشته بود هیچ چیز نمی فهمیدم ، تمام
حواسم به آن سوی کوچه های مدرسه بود ، به آن کوچه پهن که در دو طرف آن
درخت های سرو سر به آسمان کشیده بودند و همیشه خلوت بود و بالاخره به آن غریبه
ای که دقیقه های طولانی آنجا منتظرم می ماند. حس عجیبی داشتم . حس دوست داشتن
... حس خستگی ... حس خفگی.. برایم فقط همین مهم بود که یکبار دیگر نگاهم به
نگاه آن غریبه پیوند بخورد ، آن زمان شاید از نگاهش می فهمیدم که چرا همیشه
غمگین است ؟ چشمانم رابستم و انگار نا خواسته به ضیافت عشق رفتم. آنجا که از دل
تنگی شبانه مفروش شده است ... گم شدم... خیس از اشک هایم...سردر گم بودم. اما
چرا؟!
سرانجام زنگ به صدا در آمد ، کوله پشتی ام را بر دوش انداخته و تمام راه را دویدم.
دلم می خواست هر چه زودتر به آن کوچه برسم، با دیدن او قدم هایم را آهسته تر کردم
. تمام وجودم پر از نیاز شده بود که بایستم و نگاهش کنم ، اما مانند همیشه سرم را
پایین انداختم .
وقتی به اتاقم رسیدم گونه هایم سرخ شده بودند و بدنم می لرزید . دست های یخ زده
ام به خاطر من آورد که باز هم اشتباه کرده ام. من تمام مدت در کلاس آرزو می کردم
که او را ببینم اما باز بی تفاوت از کنارش عبور کردم .
مرجان از آشپز خانه بیرون آمد و گفت : ناهارت را بکشم؟
- آه! ناهار؟
میلی به خوردن غذا نداشتم این بی اشتهایی از دل تنگی است ، می دانم. اگر مادر به
خانه بر می گشت غذا می خوردم و راحت می خوابیدم و به معنای واقعی کلمه زندگی
می کردم اما بدون مادرم؟
فقط با غذایم بازی می کردم در حالیکه حتی برای لحظه ای از یاد آن غریبه غافل
نبودم، غریبه ای که پاورچین پاورچین پا بر قلبم...مغزم و زندگی ام می گذاشت. به
راستی او که بود و در کوچه ی ما چه می کرد؟ یعنی ممکن بود در همان برخورد اول
عاشق من شده باشد و این چنین بی تابی کند که هرروز در مسیرمدرسه ام بایستد ، تنها
به امید یک نگاه؟
احمقانه بود نباید این گونه فکر کنم من که دیگر بچه نیستم به قول مادرم وقتی او هفده
ساله بود کودکی سه ساله داشت اما خوب مادر هم بی انصافی می کند او خیلی زود
ازدواج کرد مگر یک دختر سیزده ساله چه می فهمد !
مرجان سکوت را شکست و گفت: مادرت زن جوانی است. عکسش را دیدم ،فوق
العاده زیباست. چند سال دارد؟
- به گمانم سی سال.
- پدرت چطور؟
به چشمانش خیره شدم . چه منظوری داشت؟
- پدر عاشق مادرم است ، برایش می میرد . یکبار به من گفت همه ی زندگی من
مادرت است .
نمی دانم چرا این ها را به او گفتم شاید می خواستم بداند یک خدمت کار است و بس.
اما او لبخندی زد و گفت: قابل ستایش است .
از سر میز بلند شدم و به بهانه ی درس خواندن به اتاقم رفتم که ناگهان به خاطرم آمد
که امروز باید فواد را پیش پزشکش ببریم . به پدر تلفن کردم و او با اکراه پذیرفت
،گویا در آن شرکت کارهایی بسیار مهم تر از من و فواد داشت.
با آنکه پدر قول داده بود زودتر از همیشه بیاید اما ما خیلی منتظر ماندیم. در تمام مدتی
که او رانندگی می کرد عصبی و خسته به نظر می رسید. دکترش پس از معاینه ی فواد
لبخند تلخی زد و گفت: خوب اگر بهتر نشده بدتر هم نشده است. داروهای جدید و قوی
تری برایش می نویسم.
فواد بدون هیچ عکس العملی روی تخت خوابیده بود و به پیراهن سپید رنگ پزشک
نگاه می کرد.
- عجیب است این پسر کوچک اصلا بهانه نمی گیرد!
بغضم را فرو داده وگفتم: هرگز ندیده ام برای درد گریه کند شاید پذیرفته آن هم جزئی
از زندگی اش است ، او درد می کشد و فقط لبخند من مسکنی است برای درد کشیدنش.
پدر آه سردی کشید و گفت: این پسر معصوم اصلا شانس ندارد... مادرش که نمی
خواهتش ، من هم گرفتارم اگر عسل نبود واقعا نمی دانم چه می شد!
پزشک حرف پدرم را تصدیق کرد و گفت: البته...
و در حالیکه زیر پلک فواد را بررسی می کرد، گفت: کم خونی اش شدید تر شده و
میتواند خطرناک باشد. حتما داروهایش را سرفرصت به او بدهید ، کاش کمی بزرگ
تر بود و می وانستم جراحی اش کنم ، فعلا تنها کمک من این داروهاست. برایش دعا
کنید.
فواد را در آغوش کشیدم ، در حالی که در تمام مدت راه اشک ریختم و به چهره ی
دوست داشتنی اش خیره شدم. می دانستم که گریه ام ناراحتش می کند اما اشک امانم
نمی داد و او غمگین نگاهم می کرد ، وقتی به خانه رسیدم او را به اتاقم برده و و روی
پاهایم خواباندم.
بالش کوچکی زیر سرش گذاشته و به آرامی تکانش دادم ، احساس کردم بغض کرده و
می خواهد گریه کند. نه طاقتش را نداشتم ، او را به قلبم چسباندم و برایش لالایی
خواندم. کمی آرام گرفتیم . در زیر نور ضغیف آباجور برق شادی را در چشمان گود
رفته و زیبایش دیدم و گونه های داغش را بر روی گونه ام فشردم تا کمی از حرارت
آن ها کم کند، نمی دانم کی به خواب رفتیم ؟ اما صبح وقتی چشمانم را گشودم او را
دیدم که شبیه فرشته های کوچک در آغوشم به خواب فرو رفته بود و عجیب اینکه تا
صبح هیچ کدام تکانی نخورده بودیم.
تمام بدنم خسته بود و درد می کرد شاید چون خیلی بد خوابیدم بودم اما ارزشش را
داشت. به سرعت حاضر شده و به راه افتادم. پیش از رفتن فواد را به مرجان سپردم و
از او خواستم که مرتب به او آب میوه بدهد .
حسی در وجودم غوغا کرده بود ، با نگاهم به دنبالش بودم همانند روزهای پیش آمده
بود . نمی دانم چرا همیشه بلوز و شلوار سیاه می پوشید هم رنگ چشمان گیرایش!
معصومیتی در نگاهش او را از همه ی انسان هایی که دیده بودم متمایز می کرد . آخ !
خدای من . بر من چه شده بود که این چنین پایبند یک نگاه شده بودم؟
تحمل فضای کلاس برایم غیر قابل تحمل بود ، توجهی به درس ها نداشتم . ساعت
مچی ام را باز کرده و روی میز گذاشتم تا بهتر بتوانم حرکت کند عقربه هایش را
ببینم... انگار فاخته هم فهمیده بود بی قرارشده ام . سرانجام پرسید: منتظر چه هستی؟
شانه هایم را بالا انداخته و گفتم: کاش می دانستم.
به یاد آقای یگانه افتاده و گفتم: فاخته ساعت بعد شیمی داریم. چه احساسی داری؟
- زیاد احساس خوبی نیست . تمام شب درس خواندم ولی باز می ترسم ، وقتی نگاهم
می کند انگار همه ی وجودم مسخش می شود ، دیگر همه ی کلمات را گم می کنم و
می شوم فاخته ی خنگ.
- فاخته ی خنگ؟
- خوب به نظر آقای یگانه من خنگ هستم ، دو ضرب در دو من می شود آقای یگانه.
خنده ام گرفته بود ، با این حال گفتم: یقین دارم این بار اگر صدایت بزند حتما موفق
می شوی.
- امیدوارم. راستی عسل چرا تو از خودت چیزی به من نمی گویی؟
نگاهی به ساعت کردم . هنوز دقایقی تا تمام شدن زنگ تفریح مانده بود ، برای همین
گفتم: مادرم ترکمان کرده ، من و برادرم فواد همراه با پدر زندگی می کنیم. زندگی که
نه.... روزها را سپری می کنیم. وقتی مادرم بود هر ساعت با پدر بحثشان می شد حالا
هم که رفته پدرم خیلی بی حوصله تر از قبل شده و فقط سیگار می کشد. مادرم دنیای
دیگری داشت ، دنیایی از عشق تهی.. دنیایی که حتی برای من و فوا د هم جایی
نداشت .
- عجب ! پس از هم جدا شدند ، خیلی غم انگیز است. برای همین گریه می کردی؟
زنگ خورد و بچه ها به کلاس بر گشتند . آقای یگانه بی تفاوت تر از گذشته رفتار
کرد ، آخر او نمی دانست کسی برای دیدنش ثانیه شماری می کند و این چنین بی تاب
است .
- عسل نیایش
- بله.
- بیا برای حل تمرین .
- من؟
نفس عمیقی کشیدم ، اصلا آمادگی نداشتم . زیر لب گفتم: من آماده نیستم.
- که این طور، خیلی بد شد . اول سال که آنقدر زرنگ باشی...
حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت: پرستو صدری.
او برای حل تمرین رفت و من نگاه غمگینی به فاخته انداختم . بغض کرده و بی اختیار
گریستم . ای کاش اشک هایم را نمی دید ، چرا که گفت : برای دفعه ی بعد آماده باش
تا مجبور نشوی آنقدر خجالت بکشی ، هنوز که تنبیهت نکرده ام. ولی بار دوم بخششی
در کار نیست.
آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست بر سرش فریاد زده و از کلاس خارج بشوم.
مگر من بچه بودم که بخواهد تنبیهم کند ؟
وقتی زنگ خورد از فاخته خدافظی نکردم. دنبالم آمد و گفت: مگر من ناراحتت کردم؟
- دیگر بدتر از اینکه چنین کسی را دوست داری!
- خوب من عاشق همین جذبه اش هستم.
- جذبه؟ بهتر است بگویی عقده...
به سرعت گام بر می داشتم و زیر لب به او ناسزا می گفتم ، اما بادیدن آن غریبه همه
چیز از خاطرم رفت. انگار دنیای دیگری در برابر دیدگانم ساخته شد. دقیقه ای نگاهش
کردم و عجیب اینکه او هم فقط نگاهم کرد ، گمان می کردم اگر بایستم با من حرف می
زند اما هیچ... به سرعت راه افتادم و در خانه را باز کردم.
مرجان به پیشوازم آمد و گفت: چقدر ناراحتی دختر!
- فواد کجاست؟
- تازه خوابیده.
بوسه ای بر گونه اش زدم و خودم را روی تخت رها کردم. در تمام این چند روز که
مادرم رفته بود از او بی خبر بودیم و من هرگز آنقدر کلافه و بیزار نشده بودم .
منتظر برگشتن پدر بودم ، به خیالم دیدن او کمی از اندوهم کم می کرد. با ورود پدر به
سالن نشیمن رفته و روبه رویش نشستم.
- چه خبر؟
شانه هایم را بالا انداختم و با تاسف نگاهش کردم.
- یعنی هیچ خبری نشده؟
- منتظر خبری هستید؟
- یعنی مادرت حتی حال تو را هم نمی پرسد ، آنقدر سرگرم زندگی جدیدش شده!
- شما هم حال ما را نمی پرسید.
- ببین عسل . من الآن حال خودم را هم نمی فهمم. مادرت گذاشته و رفته ، اصلا
انگار نه انگار که ...آخ! خدای من . دیوانه نشوم خوب است.
- دلم برای مادر تنگ شده. آخر چرا اذیتش می کردی؟
- او با من لجبازی می کرد ، می خواست مرا عصبانی کند تا بر سرش فریاد بکشم و او را بزنم ، تا بتواند به این بهانه چند روزی را قهر کند ... همه ی تلاش من
خوشبخت کردن او بود اما خودش نخواست ، رفت و یقین دارم روزی پشیمان بر می
گردد.
صبح زود از خانه خارج شدم ...با دیدنش جانی دوباره گرفته و به مدرسه رفتم. در
راهرو نگاهم به آقای یگانه افتاد که داشت با یکی از دخترهای سال چهارمی حرف می
زد نخست خیال کردم صحبتشان در مورد درس است اما با نزدیک تر شدن من حرف
هایشان را قطع کرده و از هم خدافظی کردند . بی اختیار این موضوع را به فاخته گفتم
، با ناراحتی گفت : احتمالا آن دختر سوگل بوده... او دارد خودش را برای کنکور
آماده می سازد.
آن روز فاخته تا زنگ آخر بی مهابا گریست و ساکت بود.
در راه خانه دوباره دیدمش . همان پسر سیاه پوش و زیبا... با متانت و غروری که او
را از دیگران متمایز ساخته بود... نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخندی کم رنگ بر
لبش نشست منتظر بودم چیزی بگوید اما هیچ...
چه شانسی داشتم من!؟ وقتی مادرم دوستم نداشت دیگر از یک غریبه چه انتظاری می
رفت!
چرا مرا در این دوراهی گذاشته بود وعذابم می داد؟ اگر حرفی داشت باید می گفت و
گرنه چرا چشم به راهم می ماند؟
شب جمعه بود و آسمان خیس و بارانی. از تصور اینکه فردا آن غریبه را نمی دیدم
غمی سنگین بر قلبم نشست، زیر لب گفتم: فردا تعطیل است.
پدر لبخندی زد و گفت: خوشحال نیستی؟ می توانی راحت بخوابی.
به سادگی پدر لحظه ای خنده ام گرفت، من حاضر بودم هرگز نخوابم و لحظه ای دیگر
آن غریبه را ببینم . آخ! پدر چه می دانست ...؟ هیچ چیز.
فواد را در آغوش گرفتم و با انگشتانش بازی کردم ... مرجان به خواهش من مرتب به
او آب میوه تازه میداد و مواظبش بود.
به آشپز خانه رفتم، مشغول تهیه ی شام بود.
با دیدن من لبخندی زد و گفت: اسم تو را چه کسی عسل گذاشته؟
می دانستم منظورش چیست ، از وقتی به خانه ما آمده بود فقط اخم می کردم و بهانه
می گرفتم.
زیر لب گفتم: تو هم اگر دل تنگ بودی نمی توانستی بخندی ...
- می فهمم. من وقتی ده ساله بودم مادرم مرد. پدرم با زن دیگری ازدواج کرد ومن نزد
مادر بزرگم رفتم . خوب او زیاد حوصله ی مرا نداشت... دو سال تحملم کرد و دیگر
نتوانست.
آه سردی کشید و گفت: من مجبور شدم از دواج کنم. آن هم با چه کسی؟
نگاهش کردم.
ص31
در امتداد نگاه تو