رمان عسل (م.مودب پور) قسمت یازدهم

دوباره نگاهش کردم ، از من خواست به مغازه اش بروم و من بدون اینکه قدرت
مخالفتی داشته باشم وارد مغازه شدم و روی صندلی نشستم . برایم بستنی گرفت و
گفت: حتما خسته هستی.
زیر لب پرسیدم: یک مرد جوان و بلند قامت مشتری شماست؟
لبخندی زد و گفت: بیش از یک مرد...
می دانستم که منظورم را نمی فهمد ، ادامه دادم: او با دیگران فرق می کند ، خیلی
زیباست...خیلی مغرور...
دوباره لبخندی زد و گفت: خوب حالا این مرد بلند قامت نسبتی با شما دارد؟
- نه.

 

ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت دهم

کلافه و عصبی شده بودم ، او چه می گفت که من نمی فهمیدم !
- من مهیار هستم ، مهیار یگانه .
احساس کردم اتاق دور سرم می چرخد و قدرتم را برای حرف زدن از دست داده ام .
ادامه داد : اعتراف می کنم که از همان روز اول متوجه تفاوت تو با دیگر شاگردها
شدم در واقع تو تنها دختری بودی که به من توجهی نداشت یا حتی از من نمی ترسید،
همین برای من مهم بود .
به سختی گفتم: فاخته؟!
خندید و گفت : یک دختر پر احساس ، اما نادان .
دلم می خواست گوشی را بر سر جایش بکویم که گفت : می دانم غافل گیر شدی ، اما
به حرف هایم گوش بده. من به تو علاقه مند شده بودم ،...

 

ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت نهم

برگرد خواهش می کنم.
تحمل ناراحتی اش را نداشته و گوشی را گذاشتم در حالی که می دانستم که تا آخر سال
در به در می مانم چون لحظه ی سال تحویل سرگردان بودم و من سنتها را باور داشتم
. با قدم هائی کوتاه و با قلبی که به سختی می تپید راه خانه را در پیش گرفتم ، چون
می دانستم هرچه بگذرد بر گشتن سخت تر می شود و دیگر هیچ تضمینی وجود نداشت
که نگهبان پارک مواظب من باشد !
زنگ در را فشردم ، پدر در را باز کرد و با دیدن من سیلی محکمی بر گونه ام
نواخت . از لباسم گرفت و در حالی که مرا به سوی مبل راحتی هل می داد ، گفت:
بنشین...
سیگاری آتش زد و با لحنی درمانده گفت : من همیشه باید نگران تو باشم؟ کی بزرگ
می شوی عسل ، بگو کی؟

 

ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت هشتم

با شگفتی گفتم: من؟
- به خانم اسدی گفتم اگر مرا نپذیرد همان کاری را می کنم که عسل نیایش کرد. او هم
کمی فکر کرد و سپس گفت : امان از دست شما دخترهای دیوانه...
خندیدم و گفتم : موفق باشی فرهاد تیشه زن...
چشمکی زد و گفت: اما همیشه دوست داشتم من شیرین باشم و او برایم تیشه بزند.
هر دو خندیدیم ، فواد هم لبخند میزد ، خیلی وقت می شد که خنده ی مرا ندیده بود.
کنارم نشست و گفت: راستش را بخواهی وقتی این کیک شکلاتی دوباره مرا سر کلاس
دید لبخند زد.
- پس دوستت دارد فاخته.
- امیدوارم این گونه بفهمد چدر مصمم هستم و می خواهمش ، از احساست بگو بدانم.
- چه بگویم؟ خودت می دانی، نه مدرسه می روم.. .نه غریبه ام را می بینم...نه در
این مدت حال فواد بهتر شده ... نه پدر را بخشیده ام و نه از مادر خبری می رسد .
حس غریبی دارم فاخته.
-ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت هفتم

نگاهی به چشمان خیس پدر انداختم. خالی بود خالی تر از خالی....
پدر پیاده شد و با قدم هایی لرزان کمی جلوتر رفت ، در ازدحام آن همه مهمان کسی
متوجه ی پدر نشد ، انگار هیچ کس نفهمید قلب پدر زیر پاشنه های بلند کفش های نقره
ای مادر لگد مال شد ، انگار هیچ کس صدای شکستن قلب ما سه نفر را نشنید ، گریه
می کردم دلم می خواست خودم را در آغوش مادرم رها کرده و بگویم دوستت دارم اما
عجب حماقتی! مادر زیر چتر سپیدی ایستاده بود و از مهمانانش خدافظی می کرد ....
حتی در زیر آن باران هم می توانستم اشک های پدر را به وضوح ببینم...
خیال می کردم طاقت نمی آورد و جلوتر می رود ، دلم می خواست می رفت و به مادر
می گفت که به خانه اش برگردد... اما پدر همان جا ایستاد . برای لحظه ای احساس
کردم نگاه مادر به پدر افتاد ، اما به سرعت نگاه از پدر بر گرفت و لبخند گرمی بر
همسر جدیدش زد .
ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت ششم

این صدای فاخته بودکه از ترس می لرزید . اما برای من دیگر هیچ چیزی مهم نبود
حالا که غریبه ام را نمی دیدم دیگر دیدن آن انسان های یخی چه اهمیتی داشت؟
به سوی خانه رفتم و به جای خالی غریبه ام خیره شدم. آن غریبه هرچند بی تفاوت از
کنارم می گذشت ، هر چند حرفی از دوستی نزد اما هرچه بود بی وفا نبود ، یقین داشتم
بر می گردد.
مرجان به اتاقم آمد و گفت: چرا آنقدر زود بر گشتی؟
گریه کردم و با دست صورتم را پوشاندم . فواد با پریشانی نگاهم می کرد ، می ترسید
دوباره دیوانگی کنم....
پاسخی ندادم ...چه داشتم که بگویم؟ من بهانه ی غریبه ام را می گرفتم و هیچ کس
درکم نمی کرد.
روزها می گذشتند و من فقط به یاد او بودم حتی دیگر اهمیتی نمی دادم که مادر
ترکمان کرده... نسبت به پدر و فواد هم هر روز بی اعتناتر از پیش می شدم .

ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت پنجم

لبختد تلخی زد و رفت. پس از او پدر وارد شد و با دسته گلی به سویم آمد به خیالم بر
سرم فریاد می کشد اما چهره اش مهربان و شرمنده بود ، انگشتانم را در دستانش
فشردو گفت: مرا ببخش عزیزم.
باور نمی کردم این پدر است که آنقدر مهربان شده! لبخندی زدم.
- چند روز بیهوش بودی ، می گفتند زنده نمی مانی ، اما من باور نمی کردم دختر
قشنگم به یکباره پر پر بشود.
قطره اشکی از گوشه ی چشمانش فرو چکید و ادامه داد : آخر تو فکر من و مادرت را
نکردی ، نگفتی وقتی مادرت بازگشت و تو را از من خواست چه بگویم ؟ نگفتی فواد
بدون تو می میرد؟ نگفتی من با عذاب وجدانم چه کنم؟می خواستی زندگی مرا تباه کنی
عزیزم !
ادامه مطلب....

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت چهارم

- مگر او کیست؟
- تنها شانس زندگی تو...
- پدر چه می گویی؟
- بلند شو و لباس مناسبی بپوش.
پدر رفت و مرا با هزاران سوال بی جواب تنها گذاشت.
از اتاق خارج شدم. آن ها با دیدن من صحبتشان را قطع کردند و پدر نگاه تحسین
آمیزی به من انداخت و گفت: همانی است که برایت توصیف کردم؟
بردیا لبخند گرمی زد و گفت: عالی است ، آخرین بار که او را دیدم دو ساله بود. با
یک پیراهن قرمز کوتاه و جوراب شلواری سپید رنگ، موهایش کوتاه و خرمایی رنگ
بود، اما حالا دختر زیبا و شایسته ای شده .
روی مبل نشستم و به سرامیک قهوه ای رنگ خیره شدم .
- نظرت چیست عسل؟
- در مورد چه پدر؟
ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت سوم

ادامه داد: پنجاه سال داشت ، بی انصاف زندگی ام را سیاه کرد. خانم خانه کس دیگری
بود من را برای کار کردن می خواست . وقتی که مرد سوگند خوردم که دیگر ازدواج
نکنم و برای این که در آمدی داشته باشم در خانه های مردم کار کردم.
- چند سال داری؟
- بیست و شش سال. باور می کنی؟
شگفت زده شده بودم تاکنون فکر می کردم هم سن و سال پدرم است! روزگار چقدر
زود جوانی اش را از او ربوده بود.
- عسل تو خیلی زیبایی، مواظب باش. شنیده ام انسان های زیبا خوشبخت نمی شوند.
اگر چه حرف هایش را باور نکردم اما ناخواسته قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید
...به چهره ی مرجان بیشتر خیره شدم... هنوز ته مانده های زیبایی بر صورتش پیدا
بود . هر چه بیشتر دقت کردم زیباتر دیدمش... پس زیبا بود که خوشبخت نبود ...
آن روز دلم می خواست فقط گریه کنم، پیش از این هم جمعه ها را دوست نداشتم.
مادر رفته و این جمعه نه مادر را می بینم و نه آن غریبه را...
ادامه مطلب ...

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت دوم

تا زمانی که کلاس تشکیل بشود و فاخته را ببینم در این فکر به سر می بردم. اما او
رشته ی افکارم را از هم گسست و گفت: امروز گریه نمی کنی؟
- نه...ولی هنوز غمگینم.
- اما من اصلا غمگین نیستم ، می دانی این ساعت چه درسی داریم؟
- نه هنوز برنامه ی درسی ام را نگرفته ام.
- خوب حدس بزن!
از لبخند گرمی که بر لب داشت و گونه های سرخش، زیر لب گفتم: شیمی؟
- آه... بله.
- چرا دوستش داری؟ اصلا مگر می شود یک معلم را دوست داشت.... یعنی که
عاشقش شد؟
ادامه مطلب ......

ادامه نوشته

رمان عسل (م.مودب پور) قسمت اول

نام کتاب : عسل
نويسنده: م.مودب پور

 

همیشه از زمانی که خیلی کوچک بودم دلم می خواست خاطرات روزانه ام را ثبت کنم
اما هرگز در این کار مصمم نبودم ، به گمانم این بار بتوانم این تصمیم را عملی سازم.
امروز روز اول مهر است و روز تولد من... به راستی کسی جز من می داند که
امروز هفده ساله می شوم! پدر روی مبل لم داده و با چشمانی غمگین به مادرم خیره
شده است و مادر با لبخندی که حاکی از رضایت اوست در اتاق ها می چرخد تا مبادا
چیزی را برای بردن فراموش کرده باشد و من ...آخ! که چقدر غمگینم.

 

ادامه مطلب...

ادامه نوشته

رمان عسل از مودب پور

دانلود کتاب پرطرفدار عسل از م.مودب پور

مشخصات کتاب

عنوان: عسل

نویسنده: مرتضی مودب پور

صفحات: ۵۱۵

حجم: ۴٫۷۴

درباره رمان:

عسل ، دختری هفده ساله که بعد از سال ها تحمل مشکلات خانوادگی حالا باید شاهد طلاق پدر و مادرش باشد و باید زندگی بدون مادر را تحمل کند …

 

ادامه مطلب ....

ادامه نوشته