رمان عسل (م.مودب پور) قسمت یازدهم
دوباره نگاهش کردم ، از من خواست به مغازه اش بروم و من بدون اینکه قدرت
مخالفتی داشته باشم وارد مغازه شدم و روی صندلی نشستم . برایم بستنی گرفت و
گفت: حتما خسته هستی.
زیر لب پرسیدم: یک مرد جوان و بلند قامت مشتری شماست؟
لبخندی زد و گفت: بیش از یک مرد...
می دانستم که منظورم را نمی فهمد ، ادامه دادم: او با دیگران فرق می کند ، خیلی
زیباست...خیلی مغرور...
دوباره لبخندی زد و گفت: خوب حالا این مرد بلند قامت نسبتی با شما دارد؟
- نه.
ادامه نوشته
مخالفتی داشته باشم وارد مغازه شدم و روی صندلی نشستم . برایم بستنی گرفت و
گفت: حتما خسته هستی.
زیر لب پرسیدم: یک مرد جوان و بلند قامت مشتری شماست؟
لبخندی زد و گفت: بیش از یک مرد...
می دانستم که منظورم را نمی فهمد ، ادامه دادم: او با دیگران فرق می کند ، خیلی
زیباست...خیلی مغرور...
دوباره لبخندی زد و گفت: خوب حالا این مرد بلند قامت نسبتی با شما دارد؟
- نه.
ادامه مطلب ...
+ نوشته شده در چهارشنبه سی ام فروردین ۱۳۹۶ ساعت 11:2 توسط فرید
|