رمان عسل (م.مودب پور) قسمت سوم
بود من را برای کار کردن می خواست . وقتی که مرد سوگند خوردم که دیگر ازدواج
نکنم و برای این که در آمدی داشته باشم در خانه های مردم کار کردم.
- چند سال داری؟
- بیست و شش سال. باور می کنی؟
شگفت زده شده بودم تاکنون فکر می کردم هم سن و سال پدرم است! روزگار چقدر
زود جوانی اش را از او ربوده بود.
- عسل تو خیلی زیبایی، مواظب باش. شنیده ام انسان های زیبا خوشبخت نمی شوند.
اگر چه حرف هایش را باور نکردم اما ناخواسته قطره ای اشک از چشمانم فرو چکید
...به چهره ی مرجان بیشتر خیره شدم... هنوز ته مانده های زیبایی بر صورتش پیدا
بود . هر چه بیشتر دقت کردم زیباتر دیدمش... پس زیبا بود که خوشبخت نبود ...
آن روز دلم می خواست فقط گریه کنم، پیش از این هم جمعه ها را دوست نداشتم.
مادر رفته و این جمعه نه مادر را می بینم و نه آن غریبه را...
فواد در حالیکه خوابیده بود سعی داشت خودش را به من برساند. با شگفتی نگاهش
کردم ، هرچقدر نزدیک تر می شد صدای نفس زدن هایش را بهتر می شنیدم. با بلند
شدن فریادی که از شادی قلبم برخواسته بود ، پدر سراسیمه وارد اتاق شد. او هم چون
من غافل گیر شده بود .حالا دیگر فواد در آغوشم لبخند می زد. چه لحظه ی زیبایی
بود! حتی چشمان پدر از شادی می درخشیدند.
او آنقدر هیجان زده شد که گفت: شام را بیرون می خوریم.
انگار فواد هم فهمیده بود که با این تلاشش شادی را به خانه ی ما آورده است.
این نخستین حرکت او برای ادامه زندگی بود. پدر او را در آغوشش گرفت و گونه
هایش را غرق در بوسه کرد. فواد فقط می خندید... انگار درد برای ساعتی رهایش
کرده بود.
به رستورانی نزدیک خانه رفتیم، مرجان هم شریک شادیمان شد. چقدر دلم می خواست
مادر امروز کودکش را می دید و می فهمید که فواد خودش را برای مرگ آماده نکرده
بلکه تمام تقلایش برای زندگیست.
هنگام خواب نوازشش کردم آخر او جمعه ی دلگیرم را چراغانی کرده بود.
وقتی بیدار شدم ، کنارم نبود .با نگرانی از اتاق خارج شدم که پدر را دیدم. لبخندی زد
و گفت : نگران نباش. صبح دیدم خودش را به اتاق من رسانده و کنارم خوابیده است.
این پسر عجب دوست داشتنی شده.
لبخندی زدم . دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم ، به مرجان سپردم بیشتر
مواظبش باشد.
با دیدن غریبه خوشبختی ام دو چندان شد. نمی دانم خودش می دانست این چنین سلطان
رویاهایم شده است؟ می دانست اگر روزی سر راهم قرار نگیرد دیوانه می شوم! حتما می دانست که هر روز می آمد و به من زندگی می بخشید.
تصمیم داشتم موضوع را به فاخته بگویم. پس از پایان حرف هایم گفت: اسمش چیست؟
- نمی دانم.
- چند ساله است؟
شانه هایم را با افسوس بالا انداختم.
- مطمئنی دوستت دارد؟
قطرات اشک صورتم را پوشاند ، من هیچ چیز نمی دانستم.
فاخته در حالیکه شگفت زده شده بود گفت: حداقل می دانی چه شکلی است؟
لبخندی زده و گفتم: همانندش را تا به حال ندیده ام . چشمانش آنقدر سیاه و گیراست که
گاه مرا می ترساند ، موهایش سیاه و سبزه رو است.
- اینها که می گویی به نظرم شبیه آقای یگانه است.
- آخ ! خدای من. نه ،باید او را ببینی ، همتایی ندارد.
لبخندی زد و گفت: به من نشانش می دهی؟
- البته. همین امروز .
با من هم گام شد و سر انجام وارد کوچه شدیم ، آنجا بود مثل همیشه. زیر لب گفتم:
خودش است.
برای لحظهای نتوانست حرکتی بکند ، گویی نفس در سینه اش محبوس شده و به سختی
توانستم دوباره او را با خویش همراه کنم .
به در خانه ی ما که رسیدیم ، زمزمه کرد: حق با تو است عسل . بی همتاست. چه
متانتی داشت این پسر! حتی لحظه ای نگاهم نکرد ، خیره به چشمان تو بود. تو را می
خواهد عسل.
حرف های فاخته مرا لبریز از شادی می کرد ، هر دو از شدت هیجان می لرزیدیم.
- پس به نظرت پسر خوبی است؟
- خوب؟ چه می گویی عسل ، اجازه نده از دستت برود. این خوشبختی است که به
انتظارت ایستاده پس به سویش برو.
- نمی شود فاخته ، او باید به سوی من بیاید ، او باید شروع کند ، نه من.
- خوب البته حق با توست. ولی شک مکن که دیوانه ات شده. البته او هم حق دارد.
- مسخره ام می کنی؟
لبخندی زد وگفت: البته به پای او که نمی رسی اما خوب تو دختر مغروری هستی مانند
خودش.
با اندوه به چشمان من خیره شد وگفت: اما من یقین دارم آقای یگانه هیچ توجهی به من
ندارد ، من برایش یک شاگرد هستم، آن هم از نوع خنگش.
دستش را به گرمی فشرده و گفتم: حالا که تا این جا آمدی بهتر است فواد را هم ببینی.
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باشد.
با دیدن فواد لبخندی زد و در آغوشش گرفت.
- باور نمی کنم ، این کودک اصلا غریبی نمی کند ، انگار سال هاست که مرا می
شناسد.
-او همیشه محتاج نوازش شدن است ، دست محبت کسی را پس نمی زند.
- خیلی دوست داشتنی است. مادرت چگونه توانسته رهایش کند؟ هنوز خیلی کوچک
است!
- البته ولی من حال بدتری دارم . من به او بیشتر احتیاج داشتم مخصوصا حالا با وجود
این غریبه...
لبخندی بر لبم نشست و ادامه دادم : به نظرت روزی با او هم کلام می شوم؟
بوسه ای بر گونه ی فواد زد و گفت: یقین دارم آن روز خیلی نزدیک است.
- آخ ! خدای من. اگر یک روز آن غریبه برایم آشنا می شد!
فاخته رفت و مرا در اندیشه های زیبایم تنها گذاشت.
فواد انگشت مرا در دهان گرفت و فشار داد ، فکر می کنم می خواهد دندان در بیاورد
و درد دیگری به دردهایش اضافه شده بود.
چشمانم سنگین شده و به خواب فرو رفتم .
- بیدار شو عسل ، فواد نیست.
دقیقه ای طول کشید تا معنی حرف پدر را بفهمم. با پریشانی دنبالش گشتیم اما او نبود ،
پدر بیرون رفت می ترسید که فواد از خانه خارج شده باشد روی مبل نشستم و بی اختیار گریه کردم ، فواد را می خواستم ...آن چشمان گودرفته ی زیبا... دستان کوچک
و داغ...
پدر برگشت ، اما بدون فواد... او هم نگران و عصبی شده بود.
اسمش را فریاد زدم که صدای خفیفی از داخل کمد مادر شنیده شد. در را باز کردم ،
فواد بود که در گوشه ای از کمد نشسته ، انگشت شصتش را در دهان گذاشته بود و می
مکید . با دیدن من لبخندی زد و دست هایش را به سویم دراز کرد ، او را در آغوش
فشردم .
پدر با دیدن فواد لبخندی به آسودگی کشید و گفت: تو هم دلتنگ مادرت بودی؟
فواد به چشمان پدر خیره شد . او از مادر جز آن بوسه ی گرمی که روز رفتن بر
پیشانی اش زده بود چیزی به یاد نداشت. در حقیقت او دل تنگی زنی شده بود که یک
شب ، یک ساعت در یک دقیقه به او گفته بود " دوستت دارم"
صبح با سختی بیدار شدم ، تنها اشتیاق دیدن آن غریبه بود که مرا وادار به رفتن می
کرد . او را دیدم و نگاهم با نگاهش گره خورد. در درونم غوغایی بر پا بود. نفس
هایم به شماره افتاده بودند و انگشتانم می لرزیدند . نمی دانم آن غریبه که بود که وقتی
او را می دیدم بیشتر دلتنگش می شدم... وقتی روبه رویم بود انگار فرسنگ ها با من
فاصله داشت و شب ها که چهره اش در قلبم جان می گرفت از همیشه به من نزدیک تر....
وقتی به مدرسه رسیدم ، وقتی وارد کلاس شدم، وقتی روی نیمکتم نشستم ، دیگر بغض
من شکست.
فاخته با پریشانی پرسید: برای مادرت اتفاقی افتاده؟ نکند برای فواد !
- نه فاخته برای مادرم نیست. وقتی به مادر فکر می کنم در برابر چشمانم زنی زیبا با
موهای سیاه نقش می بندد که نامش مادر است ... زنی که همیشه می گفت ما باعث
بدبختی اش شده ایم و او اسیر ما شده و سر انجام به دنبال خوشبختی اش رفت و آینده
ی ما را لگد مال کرد . فاخته من برای کس دیگری گریه می کنم. برای نیمی از
وجودم... نه ...نه برای تمام وجودم. کسی که نگاهش با همه ی سلول هایم پیوند می
خورد و من لحظه ای بدون او نمی توانم زندگی کنم اما با این حال ، همیشه بدون او
هستم. می دانی این احساس برای یک قلب هفده ساله بزرگ تر از آن است که بتوانم
درکش کنم یا احساسم را به تو بگویم. فقط می دانم هر بار با دیدن او چیزی در درون
من فرو می ریزد و من انگار گم می شوم. گوئی در امواج طوفانی دریا غوطه ورم...
اما او هیچ تلاشی برای نجات من نمی کند، شاید می خواهد آنقدر دست و پا بزنم تا
اینکه بمیرم ....
فاخته دستانم را در دست خود گرفت و گفت: می دانم چه حسی داری ، تو عاشق شده
ای.
- عشق؟
می ترسیدم از عشق.. از بی صدا قربانی شدن...
- آخ ! فاخته اگر روزی نیاید چه کنم؟
- ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد... در دام مانده باشد ، صیاد رفته باشد.
آن روز تنها چیزی که بر زخم قلبم مرحم می گذاشت دیدن دوباره ی آن غریبه بود.
پس از تمام شدن کلاس مشتی آب به صورتم زدم و و به سوی خانه رفتم ، آن غریبه
آنجا بود ، به آرامی با من هم قدم شد.... او به رو به رو خیره شده و قدم بر می داشت
و من فرصتی یافته بودم که نگاهش کنم . چهره اش حکایت از پریشانی وجودش می
داد ، انگار روحش دست خوش تلاطم امواج شده بود . هر لحظه طرح و رنگی تازه
می گرفت . همچنان نگاهش می کردم... کفش های سیاهش...بلوز و شلواری سیاه
...زنجیر نقره ای رنگی که در لا به لای این همه سیاهی می درخشید ... هراس و
پریشانی ، تردید و اشتیاق و بیتابی پی در پی در چهره اش.. در سر و گردن و چشم و
لب و دست و پایش رنگ می گرفت و رنگ می باخت .. چشم هایش جست و جوئی
نداشتند انگار دیگر در انتظار هیچ کس نبودند. شاید هیچ کس و هیچ جا را نمی دید
شاید هم نگاهش در انبوه اندیشه ها و خیالات رنگارنگش گم شده بود ... این بار
آرامشی پس از طوفان ..
کوچه آن روز به خاطر مراسم ازدواج همسایه ی روبه رویی خیلی شلوغ بود و من شهامتم را برای گفتن هر حرفی از دست دادم.
به خانه رسیدم . آخ ! که این مسافت امروز چقدر کوتاه شده بود ، انگار فقط یک قدم
بود. کلیدم را با انگشتانی لرزان بیرون کشیدم و در باز کردم . به او خیره شدم که هم
چنان به راهش ادامه می داد ..هم چون نابینایی مست به همه تنه می زد و تنه می
خورد و انگار هیچ احساسی نداشت . من به غریبه ای نگریستم که هر گامی بر می
داشت عده ای بر می گشتند و لحظه ای با شگفتی نگاهش می کردند . برخی بی تفاوت
می گذشتند و برخی لب هایشان هم با چشم هایشان همراهی می کرد و زیر لب ستایشش
می کردند. از اینکه او را می دیدم که توجه همگان را به خود جلب کرده غمی سینه ام
را می فشرد . شاید هم یک حسادت دخترانه بود به هر حال هرچه بود آزارم میداد و
آرزو کردم که ای کاش آن غریبه آنقدر زیبا نبود.
به مرجان گفتم غذا نمی خورم و برای صرف آن صدایم نکند . خودم را روی تخت
رها کردم. چه روز زیبایی بود . آن غریبه با من راه رفته و من نگاهش کرده بودم. من
توانستم سیاهی چشمانش را از نزدیک ببینم . آخ ! کاش آن دو چشم سیاه دوستم داشته
باشند..
غریبه دوست داشتنی من تو که هستی که این چنین پریشانم می کنی؟ اما هر که هستی
باش فرقی نمی کند مهم این است که من با یاد تو خوشبخت ترینم.
پدر خیلی دیر به خانه می آمد گاه مرجان مجبور بود تا ساعت دوازده شب منتظر پدر
بماند، انگار او هم فقط به خاطر مادر به خانه می آمد و دیگر ما هیچ.
احساس می کردم تشنه ی محبت شده ام. اما هیچ خبری از مادر نبود ، پدر هم چون
سایه ای محو و محو تر می شد... آن غریبه هم انگار!
نه . نباید فکر کنم که دوستم ندارد ، این افکار پریشان ترم می کنند. سرم را روی بالش
فشرده و گریستم. چرا پدر نمی آمد؟
مرجان در حالی که فواد را به آغوش من می سپرد ، گفت: پدرت خیلی دیر کرده من
باید بروم ، بیش از این نمی توانم منتظرش بمانم.
- باشد برو. من به پدر می گویم که تا این ساعت منتظر ماندی.
لبخندی زد و گفت: نمی ترسی تنها بمانی؟
- من همیشه تنها هستم. یعنی نمی بینی؟
- مواظب خودت باش.
در را که باز کرد ، پدر وارد ش د. خسته تر از همیشه بود . خودش را روی راحتی
رها کرد و سیگار کشید.
- پدر…
حرفم را قطع کرد و گفت: چیزی نگو عسل. اصلا حوصله بحث کردن ندارم.
روی زمین نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم قطره ای اشک گوشه چشمانم خانه
کرده بود. مرجان شهامت هر اعتراضی را از دست داد و با گفتن فردا ساعت هفت می آیم خانه را ترک کرد. فواد هم خودش را به من رساند و هم چون من روبه روی
پدر نشست.
- چرا این جا نشستید بروید به اتاقتان.
در حالیکه گریه می کردم همراه فواد به اتاقم رفتم و در را قفل کردم. پدر دیگر
حوصله ما را نداشت. اما نه، او آنقدرها هم بی انصاف نبود، حتما اتفاقی افتاده یا شاید
هم قرار بود اتفاقی بیفتد. دلم نیامد اینگونه رهایش کنم. به آشپزخانه رفتم و با فنجانی
چای به سویش بر گشتم. فنجان را به دیوار کوبید.
آنچنان ترسیده بودم که احساس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد. صدای گریه ی فواد
مرا به سوی اتاق کشاند. او را در آغوش گرفتم. دستم را گرفت و بر روی قلبش فشرد.
قرصی زیر زبانش گذاشته و درحالیکه اشک می ریختم برایش لالایی خواندم. وقتی
قلبش درد می گرفت و دست و پاهایش به خاطر کم خونی اش بی جان می شدند او
چشم هایش را می بست و تلاش می کرد مرا آزار ندهد و برای رضایت من لبخندی پر
از غم می زد.
پدر وارد اتاق شد و با طنینی لبریز از خشم و ناراحتی گفت: مادرت تلفن نکرده ؟
سرم را به نشانه ی نه بالا بردم.
لبه ی تخت من نشست و سیگاری آتش زد.
چشمانش را غباری از اشک پوشانده بود.
- معلوم نیست این زن کجاست؟ امروز به خانه ی مادر بزرگت رفتم. پس از چند ساعت رانندگی پی در پی… فهمیدم که مادرت اصلا به آنجا نرفته. مادر بزرگت در
چشم من نگاه می کند و می گوید: این همه سال دخترم را آزار دادی کم نبود که دوباره
به سراغش آمدی؟ در هرحال اینجا نیست ، برو دنبال زندگی خودت .
باور نکردم… بی اعتنا به فریادهای مادر بزرگ وارد خانه شدم و همه جا را گشتم اما
او نبود… گمان کردم شاید برای کاری بیرون رفته ، اما او که نمی توانست تمام
وسایلش را همراه خودش ببرد. اصلا او نمی دانست که من به دنبالش می روم. یقین
پیدا کردم که آنجا نیست، حالا هم هیچ خبری ندارم . عسل تو هنوز کوچک تر از آن
هستی که بفهمی من چه می گویم… تو نمی فهمی که من باخته ام…
- پدر شما هنوز من و فواد را دارید. این مهم نیست؟
- اما تو هم می روی ، خیلی شبیه مادرت هستی. هر روز این شباهت پر رنگ تر از
قبل می شود. فواد هم که…
دیگر اشک های پدر روی گونه اش می لغزیدند. فواد به خواب فرو رفته بود و پدر با
قدم هایی سنگین اتاقم را ترک کرد.
پریشان شدم. من هم گمان می کردم مادرم آنجاست . پدر تمام امیدم را نا امید کرده بود .
وقتی جای خالی آن غریبه را دیدم انگار وجودم از زندگی تهی شد. نمی دانم چند دقیقه
گذشته و ساعت چند است؟ دیگر چیزی برایم مهم نبود ، من باید او را می دیدم. مگر می توانست با من این کار را بکند؟ نه هرگز نمی بخشیدمش. اما او که با من عهدی
نبسته بود؟ شاید همه ی این ها تصورات من بودند. آخ ! چه تصورات احمقانه ای .
چرا به او دل خوش کرده بودم؟ اصلا چه شباهتی بین ما وجود داشت؟ چرا گمان می
کردم مرا می خواهد ، در حالی که لیاقتش را نداشتم. هیچ دختری برای داشتن او شک
نمی کرد . پس چرا باید خودش را اسیر من بکند؟ چرا آنقدر احمق بودم!
آیا می خواست با این کار مرا مسخره کرده و در دل به این همه سادگی بخندد؟ آیا
بازیچه ی خواهش های کسی شده بودم؟ شاید هم برای دیدن دختر دیگری می آمده! هر
روز دخترهای زیادی از این کوچه می گذرند ، به راستی اگر مرا می خواست دیروز
که با من همقدم شده بود باید می گفت.. .باید وقتی من ایستادم او هم می ایستاد . چرا
دیروز نفهمیدم؟ اصلا چرا خوشحال شدم که با من قدم زد ولی نگاهم نکرد؟ ...آخ!
خدای من . عجب حماقتی ، اما نه این خسته... این دل بهانه گیر... هرگز طاقت این
اتفاق راندارد،نوشتم اتفاق؟ باید بنویسم ویرانی زمین...سقوط آسمان... قیامتی بزرگ .
قطرات پی در پی اشک ، هزاران سوال بی جواب... قلبی که مرتب بهانه ی او را می
گرفت تمام توانم را از من گرفته بود . زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم. هیچ
نشانی از او نداشتم ، دلم می خواست فریاد بزنم ، اگر لب هایم یاری می کرد دریغ
نداشتم. آخ ! غریبه ی نا مهربان من. نه تو که مال من نبودی.
سر انجام بلند شدم و با قدم هایی سست به سوی مدرسه رفتم . بابای مدرسه با شگفتی
مرا به دفتر برد. خانم اسدی نگاه سردی به من انداخت و گفت : حالا می آیی؟ نگاهم به ساعت دیواری افتاد ، یازده و نیم.
باور نمی کردم یعنی من پنج ساعت تمام گریه کرده بودم !
نگاهی به چشمان سرخ و اشک آلودم کرد و گفت: اتفاق بدی افتاده؟
- نمی دانم فکر میکنم.
- چه می گویی دختر، کجا بودی؟
- نمی دانم.
خانم اسدی دستش را روی میز کوبید و گفت: گفتم کجا بودی؟ الآن با تلفن از پدرت می
پرسم.
- آخ ! خدای من . چه باید می گفتم !چه کسی باور می کرد من فقط یک خیابان با
مدرسه فاصله داشته و آنجا روی زمین زانو زده بودم ؟
- خواهش می کنم خانم... حال برادرم خوب نبود باید در کنارش می ماندم.
گوشی را سر جایش گذاشت و گفت : این دفعه تو را می بخشم به شرطی که دیگر
تکرار نشود.
وارد کلاس شدم، خانم معین به سویم آمد و گفت: وقتی سر کلاس نباشی من هم تمرکز
ندارم عزیزم.
لبخندی زده و سر جایم نشستم. فاخته زیر لب گفت: دیدی گفتم به زودی با تو همکلام می شود.
حرف او دوباره اشک هایم را بر گونه ام لغزاند.
- چراخوشحال نیستی ، مگر با او نبودی ؟
- امروز نیامد. دیگر نمی بینمش .
چقدر غمگین و دل شکسته بودم فقط خدا می دانست .
وقتی زنگ خورد با زانوهایی لرزان به سوی خانه رفتم ، اگر نمی دیدمش می شکستم.
می دانم. چشمهایم را بسته و وارد کوچه شدم. وقتی چشم هایم را با هزاران امید و
آرزو بازکردم او نبود... جای خالی اش... انگار آخر زمین بود، انتهای بودن...
نمی دانم چگونه خودم را به اتاقم رساندم ! مرجان را می دیدم اما نمی فهمیدم چه می
گوید؟ فواد تمام تلاشش را می کرد تا به او نگاه کنم اما نمی شد... بدنم از شدت تب می
سوخت و سرم درد عجیبی داشت. مرجان به سختی مسکنی در دهانم گذاشت ، چقدر
تلخ مزه بود، مثل زندگی من. غریبه با من همان کاری را کرد که مادرم... که
در آینده ای نزدیک پدرم خواهد کرد.
ساعتی بعد پدر را دیدم که لبه ی تخت نشسته و سیگار می کشد ، بوی دود آزارم می
داد .
مرجان گفت: باید او را ببریم بیمارستان.
پدر موافقت کرد وگفت : تا من ماشین را روشن می کنم او را بیاور.
خسته تر از آن بودم که بتوانم رفتار آن دو را زیر نظر بگیرم، وقتی چشمانم را گشودم که روی تخت زیر سرم بودم.
- چطوری عسل؟
- پدرم کجاست؟
- او رفت و گفت که من مواظبت باشم.
لبخند بی رنگی زدم .
وقتی به خانه بر گشتم حالم بهتر شده بود . فواد از دیدن من لبخند گرمی زد و به سویم
آمد.
- چرا او را تنها گذاشته بودی مرجان؟
- نگران نباش ، می بینی که حالش خوب است.
- نگران نیستم . اصلا دیگر نگران چه باشم؟
پزشک سه روز برایم استراحت نوشته بود و من با کمال میل پذیرفتم در خانه بمانم.
اگر بروم و نبینمش دیوانه می شوم.. یک روز می شود برای دل بی قرار بهانه ای
آورد که شاید کاری داشته و نیامده اما اگر تکرار می شد چه؟
آن روز خودم را با فواد سرگرم کردم... دو روز بعد هم همین طور در حالی که کاری
جز گریستن نداشتم...
وقتی مرجان مرا از خواب بیدار کرد نگرانی وجودم را لبریز کرد ... به سختی وارد کوچه شدم در انتهای کوچه او را دیدم. باور کردنی نبود با خودم عهد کرده بودم اگر
یکبار دیگر ببینمش به سویش رفته و همه چیز را بگویم ، اما در آن لحظات فقط می
توانستم نگاهش کنم.
با پریشانی به سویم آمد ، قصد گفتن حرفی را داشت . اما انگار منصرف شد و ایستاد،
کمی صبر کردم ولی جلوتر نیامد.
در کلاس به سوی فاخته رفته و گفتم: امروز دیدمش...
نفسی به آاسودگی کشید و گفت: خدا را شکر و گرنه تو درس را رها می کردی و در
خانه می نشستی، همانند این سه روزی که غیبت داشتی .
- بیمار بودم.
- تب عشق را می گویی؟
- می شود آنقدر نگویی عشق؟ از این کلمه بیزارم. دوست داشتن مرا به لجن می کشد
.من احساس دیگری به او دارم ، انگار نیمی از وجود من است . نگو عشق.. عشق
احساس تو به آقای یگانه است، آن غریبه زندگی من و وجود مرا طور دیگری به
ترسیم کشیده و احساس می کنم با او می توانم کس دیگری باشم که حالا بدون او
نیستم...
- البته که من عاشق آقای یگانهم. بهتر است بگویم مهیار...
- خوش به حالت ، اسمش را می دانی!
- تو هم به زودی خواهی فهمید ،کمی صبر داشته باش و آرام باش دختر.
- دلتنگم فاخته می فهمی؟ هر چند می دانم که دلتنگی...دل خوشی.. خوبی و بدی...
اشک و لبخند ...دقیقه ها و ثانیه ها ....می دانم اینها همه اش زندگی است.
پس از پایان کلاس و رسیدن به کوچه با دیدن غریبه در دل گفتم: هر چند زندگی من
فقط دلتنگی است.
باز هم غریبه با من هم قدم شد ، کنار در خانه ایستادم . ایستاد ، نگاهم در نگاهش گره
خورد. قطره ای اشک بر گونه ام لغزید ، با پشت دستم آن را پاک کردم. چشمان او هم
خیس بودند. در را که باز کردم زیر لب زمزمه کرد: چشمان تو از غروب هم دل
تنگ تر است . به من فرصت حرف زدن نداد و به سرعت در پیچ کوچه گم شد.
طنینش در ذهنم تداعی می شد ، عجب طنین غمگین و صادقانه ای بود . در اتاقم را
باز کردم و روی تخت خوابیدم در حالیکه ملافه ی سپید را تا کنار ابروهایم بالا
کشیدم. نمی خواستم هیچ تصویر دیگری در ذهنم بنشیند غیر از آن دو چشم مست. چه
احساسی داشتم؟ انگار همه چیز خواب بود و من در دقیقه ها و ثانیه ها تکرار می شدم.
در دلم عجب طوفانی بر پا بود که خدا فقط می فهمید... به جای هر چیز بهتر است
بنویسم ، امروز خوشبختم.
وقتی از مدرسه بیرون آمدم یک بنز سیاه با شیشه هایی دودی رنگ به دنبالم آمد .
سرعتش را به اندازه ی قدم های کوتاه من کم کرده بود. توجهی به او نکردم. در دل آرزو داشتم که آن ماشین وارد کوچه نشود ولی آمد . با نگرانی به چشمان غریبه خیره
شدم . او هم به من خیره شد و نگاهش به ماشینی که دنبالم بود افتاد. موجی از غم و
پریشانی در چشمانش غوطه ور شد . نمی دانستم چه کنم ؟ بین دو غریبه ایستاده بودم و
با نگاه پاکم تلاش می کردم که به او بفهمانم آن ماشین هیچ ربطی به من ندارد. اما
ناگهان آن مرد شیشه ی ماشین را پایین کشید و صدایم کرد:
- عسل.
چیزی در قلبم فرو ریخت.
- بیا سوار بشو. من بردیا هستم ، دوست آقای نادر نیایش، پدرت را می گویم.
- نفس عمیقی از غم کشید م، در دلم به او ناسزا می گفتم.
- خیلی ممنونم، راهی نمانده.
- بیا سوار شو. باید حرف مهمی را به تو بگویم.
با بی میلی سوار ماشین شدم در حالیکه غریبه با بهت به ما خیره شده بود.
- خوب عسل من را نمی شناسی؟
- نه اصلا.
- حق هم داری . عجس سوال احمقانه ای پرسیدم ! من فقط یک بار به ایران آمده بودم
آن هم زمانی که تو خیلی کوچک بودی.
- فکر می کنم می خواستید چیز مهمی بگویید.
- آه ! البته . من به سختی نشانی منزل جدیدتان را پیدا کردم ، در حقیقت من برای فروش املاک پدری ام به کمک نادر نیاز دارم.
- همین؟
- منظورت چیست؟
ای کاش آن مرد می دانست من با سوار شدن به ماشین مدل بالای او دل غریبه ام را
شکسته ام و شاید مجبور باشم تاوان سنگینی را پس بدهم .
وقتی از ماشین پیاده شدم نگاهی به انتهای کوچه انداختم ،. غریبه رفته بود.
مرجان در را برایمان باز کرد و به او خوش آمد گفت .
روی مبل نشست و به اطراف خیره شد ،. مرجان برایش فنجانی قهوه آورد و گفت:
خیلی وقت است که ایران نبودید؟
- البته . چطور مگر؟
- کفش هایتان!
با شرمندگی گفت: نوزده سال است که ایران نبودم .
معذرت خواسته و به اتاقم رفتم ، به یاد چشمان مهربان غریبه ام قطره ای اشک بر
گونه ام لغزید.
وقتی چشمانم را باز کردم پدر روبه رویم بود.
- از تو می خواهم با بردیا به خوبی رفتار کنی .
ص51
در امتداد نگاه تو