رمان زمستان بی بهار قسمت سوم
هیزم زمستانت تامین بود ، حالا هیزم را
باید بخری باری بک عباسی ؛ روغن را باید بخری منی پنج قران . ما دل شیر
داریم آقا ، قدیمی ها جای ما بودند یک روزه زهره ترک میشدند . از ما که
گذشت ، خدا به بچه هامان رحم بکند !»
حاجی فتح الله گفت :« تازه اینجا خوب است ؛ عجمستان را ببینید چه میگویید ! »
گویا
یکبار به همدان رفته بود ، و منظورش از عجمستان همدان بود ، و در مجالس ،
بسته به مورد ، عجمستان مظهر و نمونه ی خوبی و بدی بود . « اخرالزمان
آنجا است ؛ حد بین زن و مرد شکسته شده ؛ زن آقای خانه است ؛ چادرش را سرش
میکند و میرود توی کوچه به هوای چیز خریدن چشم چرانی . مگه مرد جرات میکند
بگوید بالای چشم خانم ابروست ؟! نطوقش در بیاد با لنگه کفش میفتد به جانش
، حالا نزن کی بزن !.» اما اگر صحبت از راحت و اسایش و اینجور چیز ها بود
می گفت :« راحتی میخواهی ، عجمستان . چاردیواری اختیاری که می گویند
همانجا است ؛ یارو مست کرده تو خیابان نشسته به اواز خواندن . مامور رسیده
، گفته بلانسبت حاضرین مرد که چرا اواز میخوانی ؟ یارو دست برده چهار تا
سنگ ریزه برداشت گذاشته اطرافش گفته چاردیواری اختیاری _ مامور که اینطور
دیده دمش را _ حاشا من حضور _ گرفته لای دو پا و رفته ! آنجا قانون هست
قربان ، نه مثل این خراب شده که هر امنیه ی بی سر و پایی هر وقت هوس کرد
بیاد تو خانه ات جلو زن و بچه ابرو برات نگذارد . کلات را یکوری میذاری و
شاه را هم به فلان پسرت حساب نمیکنی ، بلانسبت . انجا هر چیزی برا خودش
قانون دارد ! »
مادربزرگ
که به اتکای سن و سالش اجازه داشت در چنین مجالسی پای سماور بنشیند گفت : «
پناه بر خدا ! » ولی از سخنش پیدا بود که بی میل نبود گاهی اوقات خدمتی
از ان قبیل که زن های عجمستان به شوهرانشان می کنند به پدربزرگ بکند .
حاجی
فتح الله در ادامه سخن گفت :« بله ، عرض میکنم _ حتی دختر ها . بله خاله
زهرا ؛ باز رحمت به خودمان ؛ انجا ها حیا را درست و حسابی غورت داده اند و
یک کاسه آبم روش خورده اند . »
مادربزرگ گفت :« خدا نیاره اون روز و روزگارو ! » و گوشه ی لچکش را به دندان گرفت .
ملاحسن
گفت :« کتاب می فرماید ....» _ معلوم نبود کدام کتاب ، ولی همیشه مفتاح
کلام همین کتاب بود که کعلوم نبود .« می فرماید وقتی حرمت علما از بین رفت
منتظر آخرلزمان باشید . خودمانیم ، علما حرمتی ندارند ؛ بگذریم از خودتان ؛
چه وقت کسی بدون توقع گفته این کله قند را ببرم خانه فلانی ؟ اگر گفته و
اورده حتما کاری داشته ، و میخواسته قسم دروغی را راست و ریس کند ، یا
طلاق افتاده ای را دست کند ، و من باید بنشینم و یکی توی سر خودم و یکی تو
ی سر کتاب بزنم و بگردم و از جایی « قیل » صعیفی پیدا کنم و محض رضای خدا
مینه ی اقا و خانم را جوش بدهم . من نمیگویم ، و زوری هم ندارم که بگویم
الاللله باید بفرستید ، نه ؛ ولی رفتار مردم با علما طوری است که انگار
علما مرتکب جنایت شده اند که رفته اند علم خوانده اند ؛ سلامی هم اگر
میکنند انگار به حکم دولت است . سابق براین مجلسی بود ، « مولوی » خوانی
ای بود . حالا شده است شاهنامه خوانی ، و ترنه1 بازی و شاه و وزیر . باور
می کنید که همین رمضان فطریه ی مسجد ما جمیعه بیست و چهار قران بود ؟ ان
وقت با بیست و چهار قران من و هفت سر عائله یک سال آزگار باید سر کنیم و
من قران و حدیث بخوانم برای این مردم ! ان وقت می گویند چرا اخر الزمان ؟
آخرالزمان به خاطر معصیت ، اخرالزمان به خاطر همین بی حرمتی ها ؛
اخرالزمان به خاطر همین بی اعتنایی به علما ....! »
پدربزرگ
که پیرمرد خوش قیافه ای بود و در زندگی جز با رنج با پیشه س دیگری اشنا
نبود و مشاغل عدیده ای را ازموده بود تا سرانجام در خیاطی ماندگار شده بود و
همیشه سوزن نخ کرده ای _ معمولا نخ سفید _ به یقه ی قبایش بود گفت :
« امروز ماموری امده بود کاروانسرا ، می گفت باید « سجین » بگیرید » _ منظورش سجل بود . ملاحسن سخنش را تصحیح کرد و گفت : « سجیل » .
پدربزرگ
گفت :« بله ، سجیل . گفتم سجیل دیگر چه صیغه ای است ؟ گفت سجیل چیزی است
که اگر نداشته باشی مثل این است که کر و لالی ، اسم نداری . گفتم همه می
دانند که من کر و لال نیستم ، و اسمم دارم . گفت اسمن چیه ، گفتم اوستا
صالح . گفت شهرت ، گفتم شهرت چی باشد ؟ گفت دِ همین ! شهرت یعنی این که اگه
دو تا اوستا صالح باشند از کجا بفهمم تو همانی که من میخواهم ؟ گفتم خوب
این که کاری ندارد ، از هر که بپرسی بهت میگه ، اتفاقا توی این شهر دو تا
اوستا صالح هست ، یکی من که اوستا صالح پسر صوفی فیض اله هستم یکی هم
اوستا صالح پسر اوستا رحمان . مامور سجیل گفت : اولا اگه از شهر خودت دور
باشی و بگی من اوستا صالح پسر اوستا فیض اله هستم از کجا بدانند که هستی و
اهل فلانجا هستی یا نستی . سجیل برای این است که یک کاغذی پیشت باشد تا
هر وقت گفتند عمو تسمت چیست ، کجایی هستی ، پدرت کیست ، شهرتت چیست ، شغلت
چیست ، اسم زنت چیست ، چند تا زن داری ، فوری کاغذ را رو کنی و مهرش را
نشان بدهی ، و والسلام و نامه تمام . بگی مثلا من اوستا صالح فیض الله
زاده یا ... پدربزرگت اسمش چه بوده ؟ گفتم محمود گفت یا صالح محمودی ...
همین پهلوی پهلوی که میگن این که پدر رضا شاه نیست که _ این شهرتشه . گفتم
مگر من مرض دارم که شهرم را ول کنم و برم یک جای دیگر که ازم سجیل
بخواهند یا اسم زنم را بپرسند _ همین مانده بود ! گفت خلاصه حکم دولته ،
دو ریال هم باید بدی .»
ملاحسن گفت :« یعنی دو قران و ده شاهی ؟! مردم این پول را از کجا بیاورند ؟»
پدربزرگ در ادامه ی سخن گفت :« گفتم اگر این سجیلی که میگی نگیریم چی میشه ؟...»
حاج رشید که براق شده بود گفت:« هیچی ، گفت حکم دولته ، همه باید بگیرند .»
حاج رشید گفت :« صحیح ! که کاغد و بیندازیم گردنمان و اسم زن و بچه مان را جار بزنیم ! .»
حاجی
فتح الله گفت :« تو عجمستان هم همه گرفته بودند . خانه ای بود که من یه
اتاقش را کرایه کرده بودم ، صاحبش را صدا می زدند توتونچی ، چون گویا یک
وقتی توتون خرید و فروش می کرده . یکی هم رو به روی خانه اش مغازه داشت _
انجا به همین دکان های خودمان میگن مغازه _ بله ، او را صداش میزدند
عطاریان .»
پدربزرگ :«
اتفاقا بعد از این که رفت ملاصادق امد ؛ جریان را همانطور که برای شما
تعریف کردم برای او هم نقل کردم . خیلی ناراحت شد ، و گفت این پهلوی
بلاخره ته مانده مذهبی هم که داریم از دستمان میگیرد . امروز برای خودت
سجیل می دهد فردا برای زن و بچه ات .»
حاجی رشید گفت : « استغفرالله ! »
مادربزرگ گفت :« خدا اون روز را نیاره ایشالله ! » و دنباله ی لچک را که رها شده بود گرفت و به دهان برد .
پدربزرگ
گفت :« بله ، ولی مثل اینکه اورده .» تا اینجاش یعنی تو دیگه خفه خون
بگیر ، و بعد « چون انطور که پاسبان می گفت برای همه ی اهل خانه باید گرفت
! حتی برای بچه ی یک ماهه .»
ملاحسن گفت :« برای تک تکشان هم باید دو ریال داد ، یا برای همه ؟»
پدربزرگ گفت :« درست نمیدانم ، نپرسیدم. »
ملاحسن گفت :« چون اگه قرار باشه برای هر نفر دو ریال داد اون وقت حساب زندگی ما با کرام الکاتبینه .»
پدربزرگ گفت :« از ملاصادق می گفتم . میگفت این سجیل و اینجور کارا شرعی نیست .»
حاجی
رشید گفت : « کجاش میخواهی شرعی باشه ؟ بیان در دکانت ، کشان کشان ببرنت
اداره که الاللله باید سجیل برایت بنویسیم ، و دو ريال هم بدهی ! این که
نشد معادله من یک چیزی رو باید بخواهم که تو قیمت روش بگذاری ، تا اگر
خواستم بگیرم ، اگر هم نخواستم که نه ، تو به خیر و من به سلامت . اولا من
که نخواستم ، ثانیا امدیم و خواستم _ یک تکه کاغذ دو ریال ؟ ! وانگهی تا
حالا بی « سجیل » زندگی کردیم عیبی داشته ، پدر و پدربزرگم « سجیل »
نداشتند نتوانستند درست زندگی کنند ؟ اتفاقا خیلی خوب هم زندگی کردند .
پدربزرگم ، خدا بیامرز ، پنج تا زن را نان میداد ، من یکیش را هم به زحمت
نان میدم . تازه انطور که میگویند گردنش در زه پیرهن نمی گنجیده . سجیل
برای انهایی خوب است که سال تا سال می نشینند زیر سایه و سرشان به مهمانی و
شکار گرم است ... و پائیز ها هم ، شخم نزده و درو نکرده خرمن برمیدارند
...»
حاجی رشید شوهر خاله فرشته بود ، و داشت به بابا و ، واسطه ی او ، به مادربزرگ نیش میزد .
پدربزرگ
گفت : « ای بابا ، اینام توشان خودشان را می کشد و بیرونشان مردم را _
مثل موریانه اند ، همه چیر را می خورند غیر از غم صاحب خانه ؛ هشتشان گرو
نه شانه . سال تا سال یک دست لباس برای زن و بچه شان نمی خرند _ این ها را
، همان از دور باید دید ...»
مادربزرگ
که تمام فیس و افاده اش به بابا و خانواده اش بود ، گفت :« خوبه دیگه !
ما خودمان نمیخواهیم ، والا انگشت تکان بدم همین فردا دکان حاجی فتح الله
را میاره خانه .»
حاجی
فتح الله گفت :« شهدالله ، یک دانگ از همین ده کوره ی دم جاده اش را به من
بدهد تمام ثروتم را رو دست همین ملاحسن حاضری بهش هبه می کنم ...»
پدربزرگ گفت :« هی هی ... تو تکان دادی و او اورد ! فعلا پاشو ، یک لقمه نان بده بخوریم ...»
مادرم
با تنفر لب ورچید ، و من گریه سر دادم . مادرم با صدایی آهسته گفت :« وا ،
فهمیدی صحبت باباتو میکنند ! ای ناقلا ! » و مرا بر دامنش گذاشت ، رشوه ی
معمول را داد ، و چالک چانه ام را غلغلک داد ...
مادربزرگ « مجمعه ی » غذارا اورد ، و حضرات به خوردن مشغول شدند ، و ضمن خوردن گفت و گو را ادامه دادند .
ملاحسن
گفت :« البته ملاصادق ملای دوازده علم است ، و بی دلیل حرف نمیزند ، ولی
خیال میکنم« پول گرفتن » را خلاف شرع دانسته ف چون کلمه ی « سجیل » در
قران هست . در سوره ی ابابیل می فرماید :« و ترمیهم بحجارة من سجیل و کعصف
ِ مأکول .»
لبخندی بر
لبان پدربزرگ نقش بست ، انگار در دلش می گفت :« قربان خدا بروم که فکر همه
چیز را کرده است ، حتی « سجیلی » را که رضا شاه میخواهد بدهد ! » اما به
جای ابراز شادمانی ابراز شگفتی کرد و گفت :« سبحان الله ! »
یک
چند جز صدای لقمه های که در دهان می گشت صدای دیگری به گوش نمی رسید _ در
این احوال صدایی که شنیده میشد به درامد ِ « چاچا » شبیه بود ... سرانجام
این رشته اصوات از هم گسیخت _ حاجی رشید گفت :« ماموستا ، این کلاه پهلوی
و شاپکایی هم که صحبتش را میکنند ...؟»
لحن
سوالیِ گفتار نشان میداد ، که دنباله ی همان فکر سابق است و پرسنده می
خواهد بداند ایا از این عجایب هم در جایی به اشاره یا به صراحت یاد شده است
.
ملاحسن گفت :« بله ...منتها ... نه به این الفاظ ...! »
پدربزرگ گفت :« حلجی فتح الله باید بداند شاپکا چه جور چیزی است _ نه حاجی ؟»
حاجی
فتح الله گفت :« بله ... شابکا چیزی است مثل همین لگن دستشویی » و به لگن
دستشویی کنار کفش کن اشاره کرد « اما لگن نمدی ... مثل نمدی روسی _ چکمه
های نمدی را که دیدی ، تو جنگ بین الملل ؟ اینم همانطور ، منتها کمی
ظریفتر و سفت تر .»
پدربزرگ گفت :« که تو لگن نمدی دست و صورت بشورند _ ؟! ..و سبحان الله ؟! »
لقمه در دستش مانده بود .
حاجی
فتح الله کله ی کوچکش را به عقب راند ، و قاه قاه خندید . « نه حاجی ،
دست و صورت توش نمی شورند . شابکا کلاه است . بله ، حاجی لگن را باید
بگذاری سرت ... خواستی دست و روت هم توش بشور ! »
پدربزرگ گفت :« سبحان الله ...»
حاجی رشید گفت :« کاسبی مان در امد ، ان وقت می ماند یک انتر _ و لوطی ها لوطی 2 ! »
مادربزرگ
از پشت پستو گفت :« پسر خاله زینب از بغداد برگشته بود می گفت « قنسور 3 »
انگریز4 را دیده که یک همچو چیزی داشته ، سرش میگذاشته ، که زبانم لال ،
استغفرالله ، اسمان و خدا را نبینه .»
حاجی فتح الله گفت : « بله درست گفته _ همینطوره . من هم تو شامات ین انگریز ها را دیدم ... نه هیچی را نمیشد دید .»
حاجی
رشید گفت :« اروای باباش ( بابای پهلوی ) خیال میکند با اینجور کارهاش می
تواند مردم را از خدا دور کند ! ما نمی بینیم ، خدا که میبیند ! باید فکر
انجا را بکند ...»
ملاحسن
گفت :« کتاب می فرماید زمانی خواهد رسید که کلاه مرد ها چیزی خواهد بود
شبیه کفر شتر لاغر ... و به فرمایش کتاب این یکی از نشانه های ظهور
آخرازمان است . این شاپکایی که صحبتش را میکنند خیلی به فرمایش کتاب شبیه
است . خداوند ان روز را نیاورد . عجب سر پر مکافاتی داشتیم ما _ یک جرعه اب
ِ خوش از گلومان پایین نرفت ! »
حاجی
فتح الله اهی کشید و گفت :« هیهات ! خداوند ان روز را اورده ، ماموستا .
این را هم سرمان می گذاریم تا ببینیم بعد خداوند چه پیش می اورد ، و چه
مکافات دیگری برامان مقدر کرده ... الحکم اللله ! »
شام پایان پذیرفته بود ، پدربزرگ گفت :« زهرا ، بی زحمت مجمعه را بردار ، افتابه لگن بگذار ! »
مهامان ها از دسپخت مادربزرگ تعریف کردند و مادربزرگ طبق معمول با مقادیری شکسته
1.شاه وزیر ( ترنه یا ترنا )
2 . لوطی : انتری .
3 قنسول : کنسول .
4. انگلیس .
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 21:54 توسط فرید
|
در امتداد نگاه تو