رمان زمستان بی بهار قسمت 59

صحبت از اقدام دسته جمعی است...که مادرها و پیرزن های خانواده ها را جمع کنند و به این ور و آن ور بفرستند: به مجلس، به دربار، به...بد نیست. تا همین جا هم خوب است، همین نشان می دهد که بچه ها نمی خواهند تنها گلیم شخصی خود را از آب بکشند ـ می خواهند با هم باشیم ـ اگر رفتنی باشیم با هم، اگر ماندنی باشیم با هم.
ان روز ملاقات است؛ بنا است به خانواده ها بگوییم ـ و من به سهم خودم می گویم و به زنم می گویم که مادرش را حتما بفرستد با برادر مهندس فلان، به هر کجا که او رفت برود...بعد از ملاقات، به خلاف معمول که وقت تامل و تنها راه رفتن است، ته راهرو شلوغ است و بحث و پچ پچ...اهمیت نمی دهم. کریم می آید ـ کریم تخفیفش را گرفته و خیالش تا حدی راحت است ـ حدش مشخص است. می گوید ابراهیم، مثل این که دارند کارهایی می کنند، مثل این که می خواهند اطلاعات بدهند، مواظب باش کلاه سرت نرود.

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 58

بنا است بعداز ظهر بچه ها و حزبی ها را بیاورند – تحویل شهربانی شده ایم – چرتی می زنیم و می رویم به استقبال، دمِ در بند. با مهندس زینلی هستم، که «امید» حزب را می آورند: مردی است ریزه، با چاروق، هرچند که چاروق در زندان مورد استعمال ندارد: ظاهراً می خواهد نشان خاستگاه طبقاتی خود را همیشه در پیش چشم داشته باشد تا خدا نکرده اسپ هوٍا برش ندارد -مثل ایاز ندیم سلطان محمود – تا از یاد نبرد که از کجا به کجا رسیده است، هر چند جایی که اکنون هست با جایی که قدیم ها بود فاصله و تفاوت چندانی ندارد؛ به قولی حتی پس تر هم رفته است:

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 57

محمود آقا باز گریه کنان گفت: «همینو بگم تموم میشه...!؟»
غول بیابانی گفت: «آره، تو دیگه کاری نداشته باش – بقیه اش با من...»
آن شب محمود آقا هی از این پهلو به آن پهلو شد و شماره را تکرار کرد... صبح آمدند، هر دو را بردند: محمود آقا حاضر به اعتراف شده بود! «بنویس، بنویس مادرقحبه، فارسی بلد نیستی روسی بنویس!» حسن آقا مداخله می کند، می گوید سواد ندارد: جناب سرهنگ وزیری می نویسد، محمود آقا انگشت می زند. محمود آقا اعتراف می کند، «ها، مادرقحبه، حالا شدی بچۀ آدم!» حسن آقا را برمی گردانند به سلول «مقالات را از کی گرفتی؟» - «مقالات؟» و باز کتک... تا سرانجام محمود آقا به این هم اعتراف می کند: «از اوستام... از اوستام می گرفتم.» اوستا را می آورند:
ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 56

جاروب وقتی مفید است- که گرد و غبار فرو نشسته باشد، و این گرد و غبار طوری که مدام آشفته وار بر فضای ذهن دامن گسترده است و فرو نشستنی نیست. سالیان دراز باید بنشینی به این امید که فرو بنشیند، و تازه مگر تنها همین یک گرد و غبار است که بنشینیم تا به یاری خدا فرو بنشیند و من به سلامتی جاروب کنم!؟- حوصله و صبر ایوب و عمر نوح می خواهد...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 55

فصل 13
انگار در کنار حوض نشسته باشی و قیافه ی خود و رفقایت را در آب نگاه کنی، و خوش کنی که با آب بازی کنی: می بینی قیافه ها در هم می روند، کج و کوله می شوند، تاب برمی دارند، تکه پاره می شوند. ما هم این جوریم: لحظاتی چند در کنار حوض خاطرمان می نشینیم، با آب حوض یادها و یادداشته هایمان بازی می کنیم...قیافه ها در هم می روند و تغییر شکل می دهند: سیمای جوان، قیافه خبرچین می یابد، قیافه ی پیر، سیمای دو بهم زن و ریاکار...در این میان قیافه های دیگری هم هستند که شیطنت می کنند، شکلک می سازند، و حتی در این شکستن ها و آشفتن ها هم زیبا هستند ـ انگار یک قطعه موسیقی پر از تغییر و فراز و فرود...گاه با زیر و بم های شدید...اما هر چه هست زیبا است ـ در مجموع زیبا است...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 54

«هه...اتفاق...با این هیکل لندهور راه می افته، لامپا را فوت می کنه و می شکنه... تا خانم بگه اتفاق!»
«و من ایستادم و هر چندگاه صفحه ی شینمای ساعتم را نگاه می کنم. پدر سرانجام لامپا را روشن می کند ــ و وقتی می بیند من همان جا، گوشه ی اتاق، خبردار ایستاده ام راستی راستی مبهوت می شود... حتی رگه ای از نگرانی در نگاهش می دود... با همان قیافه ی عصبانی و بهت زده، اما به لحنی فروکش کرده، می گوید:

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 53

هفته حرف زده بودیم، نوار پر کرده بودند،نوشته بودند _ به این زودی! «رای دادگاه را قرائت کنید!» منشی رای را قرائت می کند: «به نام نامی ... جلسه ی فلان در ساعت 12 شب هفتم آبان ماه با دفاع آخرین متهم پایان پذیرفت و دادگاه با توجه به محتویات پرونده و دفاع وکلای مدافع و متهمان و بیانات دادستان محترم ارتش رای دادگاه بدوی را ابرام می نماید.» ای پدرت بسوزد!...سکوت کامل، وارفتن؛ سپس برگشتن و به روی هم لبخند زدن!

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 52

ولي من نمي توانم خودم را راضي كنم به اين كه به سازمان يا وكيلي يا به دوستان ديگر بد بگويم ،مي گويم:«گوش كن جناب سرهنگ ،، تازه اگر همه اين چيز هاي كه گفت درست هم بود جاي گفتن آنها پيش دشمن نبود ....»سرهنگ دمغ مي شود ،چون با پدرم دوست است به خود حق مي دهد بگويد كه احمقم ؛وكيلي برمي گردد و يكي دو پسته به من مي دهد و لبخند مي زند:آخر مبتلا به زخم معده است ،و هميشه چند پسته اي يا قدري نان خشك در جيب دارد.من بيشتر در اين مايه صحبت مي كنم كه پايم را از دست دادم؛با اين كه ضارب معلوم بود دادرسي ارتش كاري نكرد ،نه اين كه كاري نكرد ،ناز شست به او هم دادند: گواه من همين تيمسار ارفعي كه به بيمارستان آمدند گفتند....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 51

صدای سوت نگهبان بلند می شود- باز چه شده است؟...قدم های دو، و سر وصدا،می ریزند، پتو را با نوک سر نیزه از روی پایم پرت می کنند و گرد و خاکی به راه
می اندازند-تازه می فهمم که فراموش کرده ام، بی گدار به آب زده و سیگار کشیده ام! ترسیده اند خدای ناکرده اقدام به خودسوزی کرده باشم! سیگار و کبریت لو
می رود- یک" امتیاز منفی" می گیرم...
ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 50

من پشت گوشم می سوزد ، وکیلی پشتش تیر می کشد ، بیاتی کجکی ایستاده است ، کلهری چرت می زند ، و آب دهن فرو می دهد ... تیمسار و دستیارانش از اتاق بیرون می آیند ؛ ما از جا می جهیم ؛ آنها که ایستاده اند راست می شوند ... شام حاضر است .
امشب بگو بخند از همیشه بیشتر است : همه درجه گرفته اند : تیمسار سرلشکر شده ، کیهانخدیو سرتیپ شده ، دیگران هم علی قدر زحماتهم . همین که باز می آیند با این که صورت مجلس کرده اند و امضا کرده ام از نو احظار می شوم ــ و بازی تکرار می شود : خود را معرفی کنید . این بار سرگرد ابتهاج است که سئوال می کند . خود را معرفی می کنم . می نویسد : س : شما متهم به ... اعتراف دارید ؟ می نویسم به علت توهین های مکرری که به من شده است

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 49

بر می گردم به حوالی خانه ؛ به خیاطی روبرو می روم ، پیش اوستا حسن . مرد محترمی است . نیازم را عنوان می کنم ؛ می گوید با کمال میل . « مترش را از دور گردن وا می کند ، کتش را می پوشد و با من راه می افتد ، که ضامنم بشود ، که حتماً برمی گردم ، و طلب طلبکارها سوخت نشود .
اتاق ممد علی خان پر است : غلغله ای است . کشو میزش باز است ــ و آشکار ... « حسن فرزند رضا ــ « بله ، جناب رئیس ! » ــ « بازم که تو دست وردار نیستی !؟ » حسن فرزند رضا می آید کنار میز ، می گوید : « جناب رئیس ، به امام رضا قسم خلاف به عر ض رساندند ...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 48

به خیابان استانبول آمدم : سربازها علناً مردم را می زدند و زنده باد شاه می گفتند ، و خیابان را قرق کرده بودند.با تاکسی به خانه سرهنگ جمشیدی رفتم ، گفتم که کودتای دوم شروع شده است ؛ گفت حالا که دیر وقت است ، تازه این موقع شب چه کار بکنند؟وانگهی لابد یکی از آقایان ( رفقای کمیته مرکزی ) مثل شما در خیابان بوده ، و جریان را دیده - همین...!
بر ترک موتور دوستم ( یاوری ) جا می گیرم ، و به توپخانه می رویم.چند گروهبان اخراجی گارد و سه چهار زن - از آنهایی که به لفظ معلوم الحال از ایشان یاد می شود

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 47

بگومگو شد –بین من و دوستم . صدا را بالا برده بودیم، ومادر مثل بید می لرزید – از ترس همسایه ها –و دختر معصوم که به اتاق آمده بود رنگ به رخسار نداشت؛ می ترسید الان است که همسایه ها بریزند و تکه پاره شان کند، به سزای بی عفتی ... و دختر مثل هر بچه ی خردسالی که به هنگام بروز حادثه به مادر پناه می برد و به دامن مادر آویخته بود و چشمان معصومش راهراسان از من و دوستم و از دوستم به من می گرداند – دستش را جلو دهن برده بود و سر را بر پهلوی مادر می فشرد ... کار ما از دشنام فراتر نرفت؛ من رفتم با مشتی فحش....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 46

نکته دیگری که هر چند ضمنی است در این دو بخش درام جلب نظر می کند همین سلام و پاسخ سلام است. اولی سلام است و دومی پاسخ سلام. در نیم بیت سوم بخش یکم درام، مرد در واقع می گوید:" سام علیک!" و طبعا با حالت شیطنت آمیز در چشم و کنایه ای در حالت لب و شاید هم با چشمخند. مثل این که خواسته باشد بگوید:" بالاخره گیرت آوردم – این دفعه دیگه از چنگم در نمیری!" " سام علیک" در نیم بیت آخر بخش دوم درام، ظاهرا گرفتاری وزن و قافیه اختلالی را در افاده معنی موجب شده – نیم بیت آخر بخش دوم در معنا تکرار نیم بیت آخر بخش یکم درام است، در وجه خطاب جمع. در واقع وجه آن روزی همان چیزی است که بزرگان ادب و سیاست امروز در مصاحبه های ادبی و سیاسی بکار می برند:" سام علیکم! " یعنی که به قول بزرگان و رفتگان ادب کور خواندی ... برو عمو، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه!

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 45

من لبخند می زدم – با ابهام – چون بابابزرگ چیز دیگری بود، بابابزرگ سکاندار سفینه تاریخ بود، رهبر پرولتاریای جهان بود، در حالی که بابا یک بابای ساده بود، که همه اش متلک می گفت.
بابا دنبال فکر خودش را می گرفت و می گفت:" یارو حالا بمب اتمی ندارد، کک توی تنبانش افتاده و شما را دست انداخته: میتینگ بدهید ، امضا جمع کنید، امضا جعل کنید تا من به امریکا بفهمانم که اگر تو بمب اتمی داری من هم این هالوها را دارم – آنقدر که روی زمین است دو آنقدر زیر زمین است ... تکان خوردی همچنین پشت جبهه ات را به هم می ریزم که تا قیام قیامت نتوانی جمع و جورش کنی ... بخند ، اشکالی ندارد

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 44

باری،والا حضرت در تمام رشته ها از سواری گرفته تا تیراندازی و تاکتیک و همه شاگرد اول دانشکده می شود و داغی به دل همه می گذارد که جای زخم آن مثل زخم کهنه هنوز هم زق زق می کند.
جای جناب سرگرد افشار طوس خالی، اسهال خونی در دانشکده اپیدمی شده است.من هم مانند خیلی ها مبتلا می شوم و به بیمارستان اعزام می شوم. یک هفته ای در بیمارستان می مانم، در این بیمارستانی که من هستم از بچه های دانشکده به جز من کسی نیست، بیشترشان را به بیمارستان شماره یک ارتش فرستاده اند: تقریبا با جایی و کسی ارتباط ندارم...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 43

خوب، کجای ایم مسخره است؟ کمیته ای است متعلق به یکی از احزاب برادرغ برادر است، ئلش می شوزد؛ می ترسد مبادا برادر با ازتکاب اشتباهی حاصل زحمات چندین ده ساله را تباه کندغ پس چه از این برارانه تر که به موقع و تا دیر نشده هشدار بدهد؟ «کمیته بابل مخالف است!» یعنی حرف گنده تر از دهنش می زد، یعنی که عوضی است، یعنی که خل شده ست، یعنی که خیلی چیزها! ادم شک برش می دارد: آیا ممکن است رفقای بالتر حزب هم با اظهار نظرها و پیشنهادهایی که از پایین می رسیده همینطور برخورد کرده باشند، و در عرق خوریها خندیده باشند، و مسخره کرده باشند و مضموم کوک کرده باشند!

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 42

ديگري وعده داده ام.... من اي چيز هاراهم به عنوان تجارب شخصي به همشهريان علاقه مند ارائه مي كنم و از رقص هايي كه كرده و مجالسي كه ديده ام داستان ها مي گويم،در حالي كه تا اين لحظه كه در خدمت شما هستم نرقسيده ام و نه در چنين مجالسي شركت كرده ام – امّا خوب ،جهانديده هستم ،بايد يك چيز هايي بگويم.
اوايل ماه دوم بهار است،زمين ورم كرده و همچون مادر مهربان سينه اش را بالا آورده است و شيره تن خود را در غنچه ها برگ ها و شكوفه ها ميريزد.از ميان پنجره هاي باز صداي غلغل و زمزمه ي خفته ي خواب آلوده شهر ،بوق درشكه ها و تك بوق اتومبيل ها به گوش مي رسد،

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 41

می خندید، به حمام می برد؛ در یکی خاطره ی عزیز فراش بود... خلاصه هر یک به زبانی با او حرف می زد و با حالتی نگاهش می کرد که سرشار از تصاویر بود . این کوچه ها در بردارنده ی خوشی و رنج و همه چیز او بودند؛ چون همسر آدم با همه ی وجود او آشنا بودند ـــ وطن او بودند؛ شهود خند ها ، گریه ها، بغض کردن ها ، صفاها، کتمان ها. این جا از این خبر ها نبود. باید در این جاها سرمایه گذاری کند، چون می بیند که همچون دختر بچه ای کولی که با طبیعت بزرگ شده و سرنوشت ....

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 40

منّت هایی که در دبیرستان بارمان می کنند آدم را آب می کند: طوری است که انگار صدقه می دهند ــ و می دانید که نان صدقه واقعاً نان ترشیده و کپک زده ای است. هر کس و ناکس این صدقه را به رخمان می کشد: جناب سروانی که از حرکات و سکنات و ذرّات وجودش پیدا است که خود محصول همین کارخانه است می آید سرصف، و درافشانی می کند: «اینجا را کرده اند نوانخانه؛ یک مشت گداگشنه را (البته به استثنای عده ای که پیدا است بچه های خانواده دار هستند و نگاه چشمان جناب سروان در جهت آنها آواره است) ریخته اند...

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 39

استاد می گوید: «بیا بخون!» فلانی می رود، و می خواند، با همان لهجهٔ کذا، استاد می پرسد کجایی است؛ به عوض او کلاس جواب می دهد –عینا مانند سقز- اما در مایهٔ دیگر- «عُمَری است.» و او عصبانی می شود، رگ پیشانیش می جهد، سرخ می شود. کلاس مسخره بازی در می آورد؛ استاد برآشفته می شود، می گوید: «خفه!» و خطاب به او می گوید: «از نو بخون!» می خواند؛ استاد گوش تیز می کند، و به موافقت، با آهنگ کلمات که به توصیهٔ خود او مقّفی هستند، همچون رهبر دستهٔ موزیک سر می جنباند؛

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 38

قرانی می دهیم، به عشق گل روی تهران، که نمی دانم ما را چگونه می پذیرد، و آیا اساساً می پذیرد یا نه. چون بعید نیست نپذیرد: بگویند جا ندارم، معدّلت کم است؛ ترک تحصیل داری – و مثل هر یک از مراحل زندگی با نزدیک شدن و پدیدار شدن هدف، هزاران تردبد همچون دانه های گندمی که از سوراخ جوال بیرون بریزند یک یک و دو دو و سه سه و مشت مشت از پی هم سرازیر می شوند: دیر نکرده ام ولی شاید از موعد ثبت نام گذشته باشد؛ ممکن است مسابقۀ ورودی داشته؛ امروز اول یا دوم مهر اشت؛ اگر مسابقه ای بوده حتماً تمام شده

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 37

جمعیت تکان می خورد؛ پاره می شود؛ بچه ها در می روند، و چند قدمی که رفتند چون خرگوشی که از پیش تازی گریخته باشد مکث می کنند و برمی گردند. تعدادی از افراد صف به گریه درآمده اند، خیال می کنند آنها را هم می کشند، همه رنگ باخته اند، چند نفری بی اختیار روی برف افتاده اند_ جنازه را بر می دارند، و برای شستن به کنار حوض مسجد می برند،.... ستوان به سوی مسجد که زندان موقت است به راه می افتد. مردم از بهت در آمده و بر گرد حسین بیگ اجتماع کرده اند. حسین بیگ شانه ی فشنگ را از طپانچه خارج می کند، رو به هوا گلنگدن می زند،

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 36

صبح روزی نشسته ایم که خاله خیال از در وارد می شود: در اتاق را می گشاید و در منتهای بهت و حیرت ما با سر فروافتاده در کنار در می نشیند. آه از غرور آن چشمان مغرور! همین که در کنار گرداب نگاه ژرفشان قرار می گرفتی که حماقت خودت را در آنها ببینی- چون این خاصیت چشمانش بود که از تصویر آدم قیافه ای ابله می پرداخت، یا به هر حال خود آدم بود که چون در چشمانش وارد می شد گیج و بُله می شد و به حماقت خود پی می برد-

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 35

ساعت هر چه گنده تر باشد روس ها بیشتر می پسندند، اما نظر محمد نیکلا هم موثر است. بازار میوه فروش ها گرم است: شش لا پهنا حساب می کنند و روس ها عجب آن که پول هم می دهند . این چه جوری است_ می گفتند در بلشو یکی پول نیست !؟_ و بعد بزرگ و کوچک هم نمی فهمند:جلو فرمانده شان سیگار می کشند ، و گاه پیش می اید که فرمانده برای سرباز کبریت هم می کشد ،یا خودش لنگه ی هندوانه یا طالبی را بر می دارد و در کامیون می گذارد . نه، دیگر جای هیچ شک و شبهه ای نیست: اینها همه نشان حرامزادگی است

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 34

فردای ان روز در بازار هستم،قید قبولی را زده ام.به درک،باشد،مهم نیست،یک سال هم رد بشوم-آنطور که می گویند،به نسبت سن و سالم جلوم،تازه بهنام و توسلی تا این مرحله هم نیامدند،و ترک تحصیل کرده اند.به این نحو پیش خودم استدلال میکنم که به مغازه پارچه فروشی آقای طلایی میرسم.آقای طلایی با حاجی امجد نشسته اند و چای می خورند.سلام میکنم،حال اگر پولی چیزی،از پنج قران تا دوتومان احتیاج داشته باشم از آقای طلایی میگیرم،که بعد او با بابا حساب کند.تعارفم میکند،بر لبه ی دکان مینشینم

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 33

حالا که بزرگ شده ایم و کاری هم نداریم شبی تصمیم می گیریم به قهوه خانۀ ترک ها برویم: اگرچه ماه رمضان نیست، ولی می گویند مرشدی فارس آمده است که شاهنامه می خواند. برویم ببینیم ترک ها شاهنامه را چگونه می خوانند. یکی از بچه ها که رفته تعریف ها می کند، از حرکات مرشد و سواری ها و زانو زدن ها و تیر انداختن ها و شمشیر زدن هایش.

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 32

- اون پیشکار فلان بیگه .اون کیه ؟
-اون ناظر فلان سگه . تو باید به همه باج می دادی . و تازه باز امنیت نداشتی . توی دکانت تمرگیده بودی . یکی تو سر خودت می زدی و دو تا تو سر چرتکه که یک جوری حساب دخل و خرج را راست و ریست کنی که می دیدی سر و کله نوکر فلان سگ پیداش شد و لوله تفنگ را گذاشت رو سینه ات . که الا و للله می کشمت . چیه بابا چی شده چرا ؟

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 31

مادر بزرگ می گوید:« زیاد آنجا می روی؟» می گویم:« ای، گاهی» آنجا غذا هم می خوری؟- بعضی وقت ها. توصیه می کند که به خاطر دل او انجا که می روم گوشت نخورم. قول می دهم، ولی بارها کتلتی را که جلویم گذاشته با کمال میل خورده ام. جا پهن می کند؛ - اما کجا خواب؟ خوابم نمی برد. احساس می کنم که راحت و آسایش از بستر سابقم، که روزی مامن راحت و آسایش بود، رخت بر بسته است. مثل این که مادر بزرگ درست می گفت: بچه ای که یک شب در خانه دیگران خوابید دیگر به درد خانه نمی خورد. مدتی به سقز و هم کلاسی ها و عروسی خورشید فکر می کنم- از میخک بند دو خواهرانی که امروز در« مراسم استقبال »بودند بوی میخک بند او را احساس کردم- و سرانجام از خستگی به خواب می روم.

ادامه نوشته

رمان زمستان بی بهار قسمت 30

شاهد باشد در اتاق جناب رئیس را می بندد. چندی که می گذرد یکی دوتا از بچه ها پادرمیانی می کنند؛ سه نفری که معظمی را می زنند دو سه لگدی تودیعی به سر و کله اش می کوبند. آقای معظمی را که از دهانش خون جاری است بلند می کنند. آقای معظمی همچنان که می رود تظاهر به مقاومت می کند؛ پشت دستش را به لبانش می کشد و تف می کند، و برمی گردد و با چشمان دریده و خون گرفته اش نفس نفس زنان خطاب به آن دو سه نفر می گوید "اگه ...اگه خشتکتونو...خشتکتونو درنیاوردم!"

ادامه نوشته