خوب، کجای ایم مسخره است؟ کمیته ای است متعلق به یکی از احزاب برادرغ برادر است، ئلش می شوزد؛ می ترسد مبادا برادر با ازتکاب اشتباهی حاصل زحمات چندین ده ساله را تباه کندغ پس چه از این برارانه تر که به موقع و تا دیر نشده هشدار بدهد؟ «کمیته بابل مخالف است!» یعنی حرف گنده تر از دهنش می زد، یعنی که عوضی است، یعنی که خل شده ست، یعنی که خیلی چیزها! ادم شک برش می دارد: آیا ممکن است رفقای بالتر حزب هم با اظهار نظرها و پیشنهادهایی که از پایین می رسیده همینطور برخورد کرده باشند، و در عرق خوریها خندیده باشند، و مسخره کرده باشند و مضموم کوک کرده باشند!
محیط دانشکده هم چون کمدی بزرگی است، و مثل هر نمای کمپکی انکه نقشش را جدی تر بازی می کند از همه مضحک تر است، و ما که با ابروان در هم کشیده و قیافه های جدی کف دست را بر قنداق تفنگ می کوبیم و هر سخنی را به بهای اسمی آن می سنجیم از کمیته بابل مسخره تر. جناب سرهنگی که هوس امپراطور سواری کرده همه چیز ساسانیان را پیشرفته تر از جماعات اروپایی و آمریکایی امروز می داند و ثابت می کند که تاکتیک هایی که سرداران نظامی در جنگ جهانی اخیر بکار بردند همه اقتباس از سرداران ساسانی است - و چیزی نمانده است که از این بابت تقاضای حق التالیف کند. اما البته این راهم قبول دارد که باید تجهیزات را نونوار کرد. جناب سروان های خرده پا که با چیزهایی که گاه می گویند اشتراک احساسی با ما ابراز می کنندف با قیافه های جدی و تایید آمیز و در حالی که از جذبه و وجد صوفیانه به این فرمایشات کوش فرا می دهند - و چون جناب سرهنگ سر بر می گرداند می خندند و مسخره می کنند. یک روز در آمفی تئاتد پشت سر دو تا از این جناب سروان ها نشسته بودیم؛ تا جناب سرهنگ رو برگرداند یکی از همین ها به رفیقش گفت: «مردکه چه شرها و ورهایی میگه!» جناب سرهنگ متوجه شد؛ ابروها در هم کشید و خطاب به جناب سروان گفت: ـستوان عامری، نظری داشتید؟» ستوان عامری از جا برخاست، بی آنکه خود را ببازد به لحنی جدی گفت: «به سرکار ستوان نیکزاد می گفتم اگر موافق باشند از جناب سرهنگ استدعا کنیم اجازه بفرمایند این سخن پرانی ها را به صورت پلی کپی بین دانسجویان توزیع کنیم...» این چیزها را می دیدم؛ نوشته های روزنامه را می خواندم و دروغ هایی را که درباره عملیات جناب سرهنگ خودمان - که من خود شاهد آن بودم - که کودتا کرده بود و نمی دانم چه تعداد امریکایی را کشته بود و اینک متاسفانه در تبعید بود می شندیم و سرکار شقاقی و دیگران را که نقششان را بسیار جدی رفته بودند می دیدم، و به این نتیجه می رسیدم که فکر و احساسم نمی تواند در این جهت سیر کند. بعدها هم که به خدمت در واحدها مامور شدم - یا در زندگی اداری سالیا بهد - وجوه مسخره اش را به کرات دیدم...
ان وقت هایی که ما در واحدها خدمت می کردیم رسم بر این بود که هر وقت فرمانده نیرو برای بازدید می آمد مانوری ترتیب دهند که هم مهرف استعداد افسران باشد که تازه از دانشگاه جنگ درآمده بودند و هم نشان آمادگی لشکر...
فرمانده نیرو آمده و در ستاد لشکر مستقر شده بود، و مانوری ترتیب داده بودند. دشمن طبق معمول از شمال می آمد: تم مانور ساده بود: نیروی زرد می باید به هر قیمت که باشد مانع از ورود نیروی سبز به شهر گردد، اما در تئوری نیروی سبر دارای وسایل مکانیزه و موتوری بود. نیروز زرد به استقبال نیروز سبز - که دشمن باشد - مسافتی از شهر فاصلهگرفته بود؛ ستاد نیروز زرد، همان ستاد فرمانده نیرو بود. تیمسار به بالای تپه ای که مقر فراماندهی نیروی سبز بود آمد و پس از گرفتن گارش به لهجه شبه آذری خطاب به فرمانده نیروی سبز گفت: «سرهنگ، «تمت» را بگو!» (یعنی تم مانور را!). گفت «بگو» را بسیار نازک تلفظ کرد. سرهنگ دست بالا برد و گفت: «محترما به عرض تیمسار حضرت اجل فرماندهی معضم نیروی آذربایجان می رساند که...» در این هنگام خری که در آن حول و خوش می پرید عرعری عاشقانه سر داد. تیمسار برافروخت، بخصوص هنگامی که حیوان پس از اجرای آهنگ، به خواهش شنوندگان علاقه مندن نامرئی آهنگ را تجدید کرد، و خواننده ای دیگر از ان سوی رودخانه به آوازش پاسخ داد. تیمسار گفت: «الاغی نیست برود این خر را ساکت کند!؟» فرمانده نیروی سبز تکرار کرد: «تمت را بگو!» سرهنگ مجددا دست بالا برد و گفت: «محترما به عرض تیمسار فرماندهی نیرو می رساند که چون نیروی سبز دارای عناصر مکانیزه و موتوری است، و چون بر طبق گزارش های رسیده از عناصر اطلاعاتی، نیروی زرد فاقدد چنین عناصری است بنابراین با کسب اجازه از حضور تیمسار فرماندهی معضو نیرو در نظر دارم تا عناصر پوششی نیروی زرد درصدد برآیند با عناصر جلودار ما تماس حاصل کنند، جاده را قطع کنم و با یک حرکت دورانی، با استفاده از عناصر مکانیزه و موتوری، به سرعت وارد شهر بشوم و پس از پاک کردن حفره های مقاومت احتمالی، ستاد نیرو را اشغال کنم...» چون به اینجا رسید تیمسار به لحنی آرام و تیمسارانه، با همان لهجه شبه آذری گفت: گوه - خوردی!» گاف «گه» را بسیار تیز و خود کلمه را از ته حلق ادا کرد. همه بر جای خشک شدیم، فرمانده نیروی سبز از همه بیشتر. با رنگ و روی پرسیده، همچنان دست بالا، گفت: «حضرت اجل، بنده حسارتی نکردم.» حضرت اجل گفت: «بسیار خوب! تمت را یک بار دیگر بگو!» و فرمانده نیروی سبز از همان تم عملیتی خود را توضیح داد و هیمن که گفت : «ستاد نیرو را اشغال می کنم» حضرتاجل مجددا با همان لحن آرام گفت: «گوه - خوردی!» این بار حرف «ی» آخر کلمه را قدری کشیده ادا کرد. همه مات و مبهوت و بیحرکت ایستاده بودیم، فرماندهی نیروی سبز هاج و واج مانده بود، هرکس جای او بود شاخ درمی آورد، و باز عرض کرد که جسارتی نکرده است و حضرت اجل، سلانه سلانه همراه با حرکات سر و خنده چشم گفت: «خوب! یک بار - دیگر هم - تمت را بگو!» و سرهنگ «تمش» را یک بار دیگر گفت وچون به پایان رسید حضرت اجل باز گفت: «ها، د گوه - خوردی! ستاد من ایشغال نمی شود!» همه با اعجاب و تحسین حضرت اجل را نگاه کردیم، و البته به او حق دادیم - در زندگی عادی هم همین طور است:
صبح کله سحر از خواب برمی خیزی، تند تند صورتت را اصلاح می کنی، هول هولکی استکانی چای می نوشی، ول هولکی راه می افتی، با اتومبیل یا بی اتومبیل - ایکف بر پدرت بعنت، باز هم قرمز شد! چراغ قرمز را زد می کنیف چراغ قرمز دیگر - نه، امروز بد آوردیم، یک بار که بعه قرمز خورد تا آخر قرمز است...! عرق می کنی، مولولی، خودخوری می کنی... اوی عموف کجا داری میری، حواست است؟! - عمو تو کلاهته - مگه کوری؟ دارم راه خودمو میرم؛ تو اون چشمای کوکوریتو بیشتر وا کن!... «پیکان شماره 49110 تهران ج بزن کنار!» این افسر پلیس است که در بلندگو می دمد. دستپاچه می شوی، فکر می کنی خودت هستی، شماره همان بودف اما مثل این که نه، عوضی شنیده ای... جناب سروان می آید اتوموبیلش را به اتوموبیلت می چسباند. ای بپکی شانس! این مادر ...ها از جن هم بدترند، مثل اینکه موشان را آتش زده اند... جناب سروان اتونوبیلش را با اتوموبیلت جفت می کند... ناچار می زنی کنار. گواهی نامه می خواهد - قسم و آیه می خوری که متوحه نبوده ای، و او که درصدی از این جریمه ها می گیرد گوشش بدهکار نیست، قسط خانه می دهد، و تا می جنبی ورقه را نوشته و توی ماشین انداخته و حالا تو باید برای پس گرفتن گواهینامه سک دو بزنی... ای سگ بشاشد به این شانس! نصف حقوق این ماه هم رفت، تا حالا این سه تا!
یا که ایستاده ای؛ ئقایق به سرعت می گذرند و تو سراپا تشنجی. وانت باری می رسد، دست و سر و تنه را جلو می بری و چند قدمی به دنبالش می دوی و او می گذرد، چند قدمی آن طرف تر نگه می دارد؛ خانمی که ایستاده است معطل نمی کند و می پرد تو... ای مادر ... من دست بلند می کنم جلو نگه می دارد!... سرانجام با هر خنس و فنسی که هست به مقصد می رسی، اگر با اتوبوس یا وانت بار آمده باشی دوان دوان ازایستگاه یا از نزدیک ترین نقطه خط سیر به راه می فاتی. اگر با اتوموبیل آمده باشی پیه جریمه سنگین را به تن می مالی و ماشین را جایی نگه می داری و به سراغ مامور حضور و غیاب می روی... شانس را می بینی؟! امروز بد آوردیم دفتر را هم برداشته اند! برمی گردی اتوموبیل را در جایی پارک می کنی، و باز می آیی و به کارگزینی می روی. اگر در کارگزینی دوستی داشته باشی و دیرآمدگان ریگر مدعی نباشند امضائی می اندازی، وگرنه زیر خط را امضا می کنی، تا چه پیش آید و چقدر جریمه کنند. با این هول و هراس می آیی، در اتاق را می گشایی و مثل برج زهرمار با دوستان هم اتاقی خوش و بش می کنی یا نمی کنی - و پشت میزت می نشینی و باز مثل برج زهرمار سیگاری آتش می زنی و در پنجره و فضا، و خلا خیره می شنوی، و دود می کنی و بیقراری - آه، پس این شیروانی کی می آید؟! شیروانی می آید، چای را می آورد و می گذارد و تو باز می نوشینی و در فضا خیره می شوی. ناهار هم می مانیف بعد از ناهار هم، چون به «اضافه کار» احتیاج داری! غروب هم عی می کنی با رئیس اداره بروی؛ و گوش می خوابانی و کمین می کنی تا ببینی کی از اتاقش خارج می شود، که حتما با او در آسانسور باشی تا بفهمد که تا این وقت روز جان کنده ای و هم بیشتر با قیافه ات آشنا شود!...

تهیات تشریف فرمایی کامل شده است: اعلیحضرت تشریف فرما می شوند. بنا است فرمانده دانشکده ساعت چهار بعدازظهر آخرین سات را ببیند ولی ما را از ساعت چهار صبح سرپا نگه داشته اند، چون از معاون دانشکده گرفته تا فرمانده رسته و گردان و گروهان و دسته و سرکار سروهبان همه با احتساب از ساعت چهار بعدازظهر، به اقتضای منصب و ا سیر نزولی (یا دز اصطلاح اقتصاد، سرپایینی) یکی دو ساعتی را به بازدید خود اختصاص داده بند...
گارد تشیفات به فرماندهی سروانی که در تمام سه سالی که من در دانشکده بودم فرماندهی گروهان تشریفات و عرض گزارش در نبول او بود - گون گزارش خوب می داد و خود را نمی باخت - آماده بود. امرای ارتش، بلند و کوتاه، چاق و لاغر، عینکی و بی عینک، با پالتوهای بلند و شلوارهای دو مغزی دار، بالا دست دسته موزیک ایستاده بودند... البرز دستار سفیدش را بر سر بسته و عبای راه راهش را به دور خود پیچیده و بر سجاده تیره اش نشسته بود و بر مخده های چرکتاب ابر تکسه دپکرده بود و با قیافه ای اندیشناک که دود می کرد. دودی که از چپقش به هوا می خاست سر و دستارش را در بر می گرفت،؛ سوز نفسش پیکر شهر را خنک می کرد و به دامن پالتوی تیمساران فوت می کرد، و خورشید چون پسران فضول که سربسر دختران همسایه می گذارند آینه می انداخت و زمین را سایه روشن می کرد، و ما در انتظار تشریف فرماییف و دستخوش هیجان...
سرانجام انتظار بسر رسید؛ صدای فرمانده گروهان تشریفات سکوت نیم بند محوطه را شکافت؛ سکوتی از پیش از پی آن بر محوطه دامن گسترد؛ دل ها به تپش افتاد؛ فرمانده دسانکده به جای خود داد، صف امرا نظم گرفت، ئ شاه در حلقه آجودان ها، عکاسان، و دیگران از دور پدیدار شد؛ فرمانده دانشکده خبردار و پیش فنگ و نظر به راست داد و موزیک مارش سلام را نواخت... شاه در حالی که دست بالا برده و از مقابل صف امرا گذشت، عکاس ها پی در پی می دویدند و بی خود و با خود، از راست و چپ و عقب عکس می گرفتند، و موزیک همچنان می نواخت...
شاه برخلاف عکس هایی که از او ارائه می کردند، یا عکس های روی اسکناس ها و سکه ها، قبراق و سرحال نبود: جوانی بود رنگ و رو پریده، لاغر، با صدای بالنسبه ضعیف و چشمان آشفته و قیافه و حالت بیخوابی کشیده، و تازه ار حمام درآمده، اما دارای بدون جوان و ورزیده، یک بار او را از نزدیک هم دیدم... نگهبان موزه بودم: وسایل تحصیلش را، لباس دانشجویی و سایر وسایلش را در اتاقی گذشاته بودند و موزه درست کرده بودند - حالت از خود مطمئنی ندارد، و عجب آنکه سقز می جورد... یعنی چه، شاه سقز می جوید! اینجا می گویند آدامس، ولی همان سقز است... «جهانبانی دیگه کجا باید بریم؟»... اعلیحضرت لطفا از این در. - دیگه چه باید بکنیم؟» - «در صورتی که رای مبارک قرار بگیرد از نمایشی که دانشجویان ترتیب داده اند...:» پس این چطوری است که یک همچو آدم خجالتی و آرامی گرگر حکم اعدام امضا می کند؟ جدا ادم مات می مند1 لابد آدم برای این که شاه باشد هی باید امضا کند، تا نقش خود را خوب بتواند بازی کند؟ اگر امضا نکند کاری ندارد... دست هم هست: نشسته ای خوب می پوشی، خوب میخوری، یک مشت کلایی حسن دورت را گرفته اند با نشمه های چشم و ابورو سیاه، بور و زاغ، سفید و سبزه، لاغر و قلمی، تپل و چاق و تو برای این که به همه برسی و همه را راضی کنی باید پول خرج کنی - از کجا؟ - من چه می دانم، از همان جایی که برایت می آورند... و تو در ازاء این دوندگی هایی که برایت یم کنند اگر امضا نکنی چه بکنی؟! تا صورت را گذاشتند جلوت باید امضا را بیندازی: لابد یا اعدامی است ی تامین هزینه - در معنا یکی است. باید مرده باشی تا در تابوت بگذارند و بتوانی سواری بگیری. اکر بدانند ینده ای سواری نمی دهند، و اگر خواستی سواری بگیری جفتک می پردانند و به زحمت می افتی، بخصوص اگر مثل قاطر آشنای من چموش هم باشند - درستش این است که خودت را به مردن بزنی و سواری بگیری.
با همه یان حرف ها، با همه چیزهایی که شنیده بودم و می شنیدم از برابر صف ما که گذشت احساس کردم از فرط هیجان تمام موهای بدنم سیخ شده است و می لرزم. همه وجودش سردوشی اش، و حتی تخت کفشش را - وای که نیروی سنت چقدر قوی است! مثل این که همه مثل من بودند، چون از فرداش دامن پالتوها کوتاه شد آخر ان روز دامن پالتو شاه خیلی کوتاه بود، یا مال امرا که تا قوزک پا می رسید خیلی فرق داشت...
مراسم که تما شد تا شاه در باشگاه استراحت کند و خستگی در کند ما به دو رفتیم و تفنگ ها را تحویل دادیم و به کلاس آمدیم،که اکنون سالن نمایش بود. پس از چندی شاه آمد، افسر نگهبان عمارت، گزارش قلبی را داد و به عرض رساند که در نگهبانی از اتفاق قابل شرف عرضی زخ نداده، و شاه به سالن آمد؛ ایستاده، چند ثانیه ای، نگاهی به نمایش میهنی انداخت، لبخندی زد و رفت، و ما هم بدنبالش - البته نه که دنبال دنبالف بلکه با چند دقیقه فاصله، که تا او از سالن ورزش دیدن می کند ما کوچه بسازیم و ابراز احساسات کنیم... گفتند در سالن ورزش خطاب به افسران و دانشجویان سال دوم گفته که زندگی و حیثیتش اینک دست آنها است، و از فرط تاثر حتی چند قطره اشکی هم ریخته، و دانشجویان و افسران های های گریسته اند... خیلی متاثر شدیم، یعنی ما بچه ها،؛ هر چند بعدها که جریان آذربایجان گذشت این روایت ها و قیافه ها پاک متحول شد: و در روزنامه ها نوشتند که اعلیحضرت اول نفر بوده که حمله کرده، که نقشه را فلان طور ریخته، و حمله را فلان طور هدایت کرده، و هواپیما را فلان طور بالای سنگرهای دشمن برده، و خلاصه یک تنه کار همه را کرده است - ولی آن روز طفلکی خیل دلش پر بود!
شاه برگشت؛ حوالی غروب بود و دود ناشی از آتش بازی در محوطه پیچیده و فضا را تارتر کرده بود، چندان که می دیدم شاه اغلب لب ور می چید و پلک جشماتش را به هم می کشید. به حوالی وسط های کوچه که رسید چندتایی از بچه های «میهن پرست» انگار بر طبق نقشه و قرار قبلی از دو صف روبرو خارج شدند : اول مردد ترسان چند قدمی جلو رفتند، سپس با تشویقی که از لبخندهای همایونی دریافت داشتند جسورتر، و باز جسورتر، چون سگان شکاریی که بر سر خوک خسته نزدیک شوند، به او نزدیک شدند، و دست انداختند او را از جا کندند و بر سر دست گرفتند و هوراکشان اوردند: دو صف هوراکشان فشار آوردند، و لچه ها چون مشایعین جنازه که می خواهند ثوابی بکنند و دستی و شانه ای زیر تابوت جنازه بدهند برای شرکت در این امر خیر جلو رفتند. شاه روی دست بچه ها پیچ و تب می خورد و ورجه وورجه می کرد، و انگار غلغلکش بیاید در حالی که سبز و بنفش و زرد می شد و خیس عرق بود تبسم می کرد، و بچه ها می گفتند: «هورا! زنده باد اعلیحضرت همایونی! هورا! زنده باد شاهنشاه!» و دست و بال تکان می دادند و سر تا پا هیجان بودند، و من یکی از شدت هیچان انگار در اوج لذت جنسی باشم از سر تا پا می لرزیدم - بعدها فهمیدم! فهمیدم که این وردجه وورجه کردن ها و رقص کمرها و هورا کشیدن ها و زنده باد گفتن هایی که گوش فلک را کر می کرد همه اش زیر سر بچه های «میهن فروش» بوده، که از فرصت استفاده کرده و دست انداخته و بیضه های همایونی را در مشت گرفته بودند و حالا نفشار کی بفشار! نامردها با انگشت اساله ادب می کرند و برای ایز گم کردن ناکس ها این غوغا را به راه انداخته بودند! و شاه که یا جو «کمیک» محیط ناآشنا نبود و در معنا خود ستاره قدر اول این نمایش بود روی دستشان عور می آمد و به عوض آنکه عر بزند تبسم می کرد! آنطور که تعریف می کردند بیچاره بنده خدا را از مردی انداخته بودند یکی از مهمیزهایش را هم بلند کرده بودند - البته بعدها همین را بهانه کردند و قدغن کرده بودند که چون در جریان ابراز احساسات یکی از مهمیزهای همایونی از چکمه هایش افتاده، دیگر در این گونهمواقع دانشجویان به اعلیحضرت نزدیک نشوند، از دور ابراز احساسات کنند...

یکچند گذشت؛ سردوشی هم کهنه شد و نوع دیگری به بازار آمد: در کلاس نشسته ایم؛ برف می بارد، سکوتی چون سکوت بیابان بر کلاس و محوطه فرود افتاده است. با مختاری پشت یک میز می نشستیم. او رسما به عضویت حزب درآمده، و عجبا که حالا دیگر با احتیاط حرف می زند، حال آنکه پیش تر سخنگوی حزب بود من بی اتیاط تظاهر به حزبیت می کنم، و تعحب می کنم که چرا او که حزبی است و مدام کتاب های حزبی می خواند محتاطانه حرف می زند! بعدها متوجه این نکته شدم: حرپزب مدتی آدم را امتحان می کرد، می خواست بداتد تا چه اندازه در ضدیت با سلطنت و زورگویی و دزدی و این جور چیزها جرات و شهامت و استمرار دارد و بنابراین چه اندازه شایسته عضویت است. وقتی هوا با فرماندهان درمی افتادی و بی پروا به «مقدسات» می تاختی و تمام حرکات و رفتارهای مقرر را به عنوان حرکات و رفتارهای بورژوایی - فئودالی تخطته می کردی و نشان می دادی که از مصالح «خاصی» برش یافته ای و در ذهن فرمانداهن و سوابق رکن 2 به عنوان یک روسی تمام عیار جا ما افتادی - و البته به این صفت افتخار هم می کردی - ان وقت امتحانت را داده بودی - به حزب، به همه - و آن وقت شایسته اعتماد بودی و عضو می شدی، و آن وقت دستور می یافتی که محتاط باشی، چون عضو شده بودی، و حتی گاه تعل وارو هم بزنی و عتدالاقنضا کرده ها و گفته های سابق را نفی کند و نام اعلیحضرت را مثل سرکار حاتمی نژاد، با احترام کامل بر زبان بیاوری، و قدری هم «هیجان وطن پرستی» ابراز کنی، و خلاصه این بار نشان بدهی که از همان مصالح برش یافته ای!
در کلاس نشسته ایم؛ صدای استاد چون صدای زنبور نر در فصل بهار، در فضا پیچیده و با «شیپور» خاموشی خود عده ای را به خواب جلب کرده است، و من طبق معمول با منوچهر در زیر میز زورآزمایی می کنم: دست همدیگر را محکم می فشاریم، و با آنکه هر دو قوی دست هستیم و چیزی نمانده است استخوان های همدیگر را خرد کنیم خم بر ابرو نمی آوریم. پنجره های کلاس رو به جنوب باز می شوند و مشرف بر محوطه بخش شمالی آمفی تئاترند - میزها را شرقی غربی چیده اند. میز ما نزدیک پنجر است... یکه می خوریم: در این برف سنگینی که دارد می بارد معاون دانشکده و چند افسر دیگر به سرعت و انگار واقعه ای رخ داده باشد از مقابل پنجره می گذرند.....!خود را جمع و جور می کنیم ، و تا می گذرند زور ازمایی را از سر می گیریم . چند دقیقه ای که می گذرد تقه ای به درمی خورد – فرمانده گروهان است ، سلام نظامی می دهد، و محترمانه از جناب استاد خواهش می کند که اگر ممکن است کلاس را تعطیل بفرمایند،اما به لحنی قاطعیت با وضوح تمام از آن می تراود ، حاکی از این که اجازه هم نفرمایند کلاس تعطیل خواهد شد . استاد غیر نظامی ، که به تجربه آموخته است که در نظر نظامی غیرنظامی را خدا برای این آفریده است که اطاعت کند و فرمان ببرد و اگر جز به این منظور بود در کتم عدم می ماند، عملا خواهش را اجابت می کند و انگار خواسته باشد به درون استخری شیرجه برود با سینه از پشت تریبون به پایین می جهد و می رود. قیافه ها همه نگران است: در این برف و سرما چه خوابی برایمان دیده اند؟ انگار فرمانده گروهان مرکز گردایی باشد که باید در ان سقوط کنیم همه بر او چشم دوخته ایم . فرمانده گروهان لحظه ای چند در حالی که کلاه را به یاری دست چپ بر پهلو می فشارد تامل می کند ... نه ، موقعیت خیلی خطیر است قطعا اتفاق مهمی افتاده است ممکن است کسی مرده باشد قیافه ی معاون دانشکده هم خیلی تو هم بود!....... سرانجام به حرف می آید و با عطف به دورانی که خود در دبیرستان درس می خوانده و الیحضرت در دانشکده تحصیل می فرمودند ، و حسرتی که او از دور میکشید و غبطه ای که به دانشجویان همدوره ی اعلیحضرت می خورده و افتخاری را که طبیعت و بخت و خدا و روزگار یا مجموعه ی اینها با همکاری نزدیک یکدیگر نصیب انها کرده بوده از دور تجربه و ادراک می کرده ، آغاز به سخن می کند و میگوید حال بحمدالله این آرزو در وجه دیگرش براورده شده و بخت و طبیعت و خدا بر سر لطف امده اند و افتخاری از همان نوع را هم به او هم به ما ارزانی داشته اند( آخی ! نفس راحتی میکشیم) جناب سروان می افزایند البته او خود عظمت این افتخار را چنان که باید احساس می کند ( من خیال میکنم که شاه میخواهد دوره ی تکمیلی ببیند!) و ما هستیم که باید بدانیم و احساس کنیم که این گونه تصادف ها یا شانس ها یک بار بیش در زندگی پیش نمی ایند و به ادم رو نمی کنند – که ادم با پسر رضاشاه هم دانشکده باشد (جانمی !حتما می خواهدد دوره ببیند!) .. خلاصه والا حضرت غلامرضا به دانشکده افتخار داده اند که درآن تحصیل کنند ، هر چند احتیاجی به این گونه تحصیلات ندارند، چون در آمریکا درس خوانده اندکه این جور دانشکده ها پیشش پشم هم نیست (البته او این را نمی گوید) اما ون اعلیحضرت همایونی به دانشکده علاقه ی خاصی دارند مقرر فرموده اند این افتخار را به دانشکده بدهند – و حال می رویم که به حضورشان معرفی شویم .... جانمی ! برویم ببینیم پسر رضاشاه چگونه موجودی است ! در کریدور به خط می شویم ، و به آمفی تئاتر می رویم در رخت کن برف را از پالتوها می تکانیم ، و داخل می شویم –همه جمع اند.... تنگ آبی و لیوانی روی تریبون گذاشته اند ، تخته سیاه را پاک کرده و چند تکه گچ مرغوب بر لبه ی آن نهاده اند : فکر میکنم والاحضرت قطعا می خواهند در این برخورد اول تک خالی زمین بزنند و درباره ی یکی از نبردهای مهم جنگ جهانی دوم سخن رانی کنند!- به احتمال زیاد نبرد استالین گراد... دقایقی چند میگذرد ، نگا ه ها همه متوجه پنجره ی شمالی است .... اتومبیل سواری خوشرنگی مقابل پنجره توقیف می کند سروانی که در دالان شرقی آمفی تئاتر به (نگهبان) گمارده شده بود با قدم های تند، سراسیمه با رنگ و رویی پریده وارد می شود- تو فکر میکنی والاحضرت ضمن راه در ماشین سکته کرده است !- و ورود والاحضرت را خبر می دهد ،اماجناب سرهنگ خود قبلا اتومبیل را دیده و برپا داده است . سکوت مطلق. صدای پا در دهلیز، و نزدیک شدن صداهای پا . در باز می شود و جناب سروان ، همچنان با رنگ و روی پریده ، در را نگه می دارد ، و والاحضرت و همراهان وارد می شوند . جناب سرهنگ خبردار می دهد تیمسار فرمانده دانشکده چیزهایی به والاحضرت عرض می کند، غیر نظامیئی که همراه او است رو به ما تعظیم می کند، سپس تیمسار از قول والاحضرت می گوید: (اجازه فرمودند، بنشینید!) والاحضرت که لباس دانشجویی به تن دارد و مشق نکرده و سردوشی زده و چکمه ی زیبایی پوشیده است تک و تنها در ردیف می نشیند ، و پشت سرش – و غیر نظامی پشت تریبون می رود! او را می شناسید دکتری بود که این اواخر عاشق آلوچه ی تر شده بود و از او به لفظ (انگیزه ی نزول برب الفلق ) یاد می کردند. قبلا هم چندین بار به دانشکده آمده بود و سخن رانی هایی ایراد کرده بود . از پشت تریبون تعظیمی به والاحضرت می کند و اجازه ی سخن می خواهد و پیش از آن که وارد در بحث شود ، با همان صدای تو دماغی معروف ، البته و صد البته قید می کند که اگر موقعیت جز این بود که هست هرگز جسارنت نمی کرد و به خود این جرأت را نمی داد که در حضور والاحضرت که مقام علمی و ادبی و هنریشان چنین و چنان است و دانشگاه (هاروارد) را فوت آیند و جامعه ی استادان آمریکایی و اروپایی را چنان انگشت به دهان گذاشته اند که هوز هم اثرات قرب جوارشان را فراموش نکرده اند و سطح معلومات خود او در برابر عمق و گستره ی دانش ایشان اصولا قابل ارائه نیست، لب به سخن بگشاید، زیرا به طور قطع می داند که در این بازار جز عجز متاعی برای عرضه کردن ندارد ... والاحضرت نشسته است و کیف می کند، و ما غرق در اعجاب ، و در حالی که به سخن ران نظر داریم دزدکی سرک می کشیم که گوشه های از این جمال بی مثال را ببینیم . افسران ردیف جلو زیرچشمی ، ترسووار، تیر نگاه های ستاینده ی خود را متوجه هدف چهره اش ساخته اند . والاحضرت را می بینیم که خیل یآرام نگاهی به راست و چپ خود می اندازد – مثل مومنین در پایان نماز، که سری به راست و چپ می گردانند – انگار پیش خود می گوید : ( ای دل غافل ف ما این بودیم و نمیدانستیم ! دکترش که این قدر بیسوا د باشد تکلیف بقیه معلوم است!) و ما غرق در نگرانی، که حتما باوجود چنین شخصیتی ، بااین دانش و معلومات ،برنامه دانشگاه هاروارد را در اینجا پیاده می کنند و به خنس و فنس می افتیم . ای گندت بزنند شانس ! پا به هرکجا که می گذاریم شوره زار می شود! آن وقت ها نمی دانستیم که جاهایی مثل دانشکده ی افسری- یا هر دانشکده و مؤسسه ای – مثل ترنی است که برای رسیدن به مقصد اصل کار این است که بلیط ورود بدان را به دست بیاوری – همین که سوار شدی دیگر در مقصدی هفته ای یک بار نگهبانی می دهی، ماهی یکی دو بار در سان و رژه شرکت می کنی – قطار از ایستگاه های مقرر می گذرد ، و سرانجام در مقصد تو را با درجه ی ستوان دومی پیاده می کند- فرق تو و والحضرت این است که او نفر اول است که پیاده می شود ، و در قطار به او خوش گذشته است ، و هتل مجللی در مقصد به انتظار او است – بعد هم وارد قطار دیگری می شوی – همین جریان در پادگان ها تکرار می شود- می شوی سروان ، سرگرد، سرهنگ .... و اگر عمری باشد بازنشسته ......
ان روز همه ی رو زصحبت از والاحضرت و چکمه ها و لبخندهاا و اتومبیل و معلومات او است، کاری ندارد، درآمریکا با آن همه اختراعاتش این یک چیز عادی است : شب که می خوابی گوشی کوچکی توی سوراخ گوشت می گذاری ، و همان طور که خوابی لغت است و فرمول است که در کله ات وارد میشوند و جا خوش می کنند ، و صبح که از خواب بیدار شدی به قدر یک ماه چیز یاد گرفته ای! وانگهی، از دختر پرستار و خدمتکار و معلم و معلم شنا و سواری و رانندگی گرفته تا بالاترهاش هرچه تو فکر کنی یا فرانسوی است یا آمریکایی ، و خود بخود یاد می گیری . عده ای به وضوح نقشه می کشند به نحوی به او تقرب بجویند و با واسطه ی او به دربار راه یابند و مدارج ترقی را به سهولت طی کنند- خوشگل ها شانس بیشتری دارند ، والاحضرت به این صنف عنایت خاصی دارند. رقابت شدید است ، از دو سو ، از بالا و پایین ، اخر فرماندهان هم می خواهند به دربار راه یابند و پله های نردبان تلقی را بی گیر و گرفت طی کنند. برای اینکه عملا نشان دهند که در ارتش بین پسر شاه و گدا فرق و تفاوتی نیست – البته با کسب اجازه – خوشگلی را در نیمکت والاحضرت شریک می کنند . یادم هست آن وقت ها هم در دبیرستان نظام شایعه افتاد که والاحضرت ها تشریف می آورند ، کلاسی برایشان درست کردند به اسم ( کلاس شاهپورها) و عده ای ( تر و تمیز) را در آن جا دادند.گفتند از روی معدل انتخاب کرده اند ، ولی ترکیب کلاس نشان می داد که از چیز دیگری معدل گرفته اند. عده ای به عنوان آجودان و پیشکار و پسکار و مربی در فعالیت اند؛ آجدان که از خویشان مادری والاحضرت است، بر صندلی کنار راننده می نشیند و تا اتومبیل متوقف می شود می برد پایین و در را باز می کند و با حالت خبردار، دستی بر در و دستی بر شقیقه می ایستد تا والاحضرت پیداه شود؛ مربی اگر به انتظار نایستاده باشد دوان دوان می آید و پشت سر «دانشجو» به حرکت درمی آید، تا اگر دانشجو ارده کرد و ایستاد بپرسد: «درس امروز چیست؟» و به عرض برساند: «به راست راست و به چپ چپ و عقب گرد!» معاون دانشکده هم اغلب شرف حضور دارد: مانند گارسون هایی که در کنار میز می ایستند و همانطور که مشتری می خورد در صورتش زل می زنند، یکی دو قدم آن طرف تر می ایستند، و باز مثل همان گارسون ها که گاه در مذاکرات اهل مز هم شرکت می کنند، گاهگاهی در سخت افسر مربی می دود، و نحوه بهتر «عقب گرد» کردن را متذکر می شود. از پنجره کلاس می بینم - مواقعی که استاد نیست بچه ها هم با استفاده از نیمکت ما نماشا می کنند - می بینم که عجبا او هم مثل ما در به راست راست و به چپ چپش را اشتباه می کند! چون اشتباه می کند می خندد، و افسر مربی و جناب سرهنگ انگار این اشتباه شاهکاری بوده باشد، با اجازه، لبخند تحسین آمیز بر لب می آوردند. گاه والاحضرت مربی می شود؛ به افسر مربی می گوید: «ببینم، یک عقب گرد بکن ببینم.» افسر مربی با قیافه ای بسیار جدی طوری عقب گرد می کند که شن هایی را که از بخت بد زیر دو تخت کفشش قرار گرفته اند له و لورده می کند و چنان پای راست را به پای چپ می کوبد که بخش های میانی دو پاشنه با نیم سانت واکس به حالت اول خود باز نمی گردند. والاحضرت می گوید: «ها، حالا فهمیدم، در عقب گرد باید از چپ گشت؟!» - «بله والا حضرت، از چپ، روی دو پاشنه پا - بی آنکه کف پاها از هم باز شوند.» افسر مربی «خوب» عقب گرد کرده، و از قیافه و لخند والاحضرت پیدا است که درس خوبی را یاد گرفته است. درس تمام می شود، و والاحضرت پیادهیا با اتومبیل برای استراجت به کاخ اختصاصی تشریف می برند. در این گونه مواقع - مواقعی که پیاده به کاخ می رود - اغلی دو سه دختری که تصادفا هر روز در آن حول و حوش پیدایشان می شود، دنبالش، با قدری مسافت راه می افتند: او همچنان در حالی که پیرهن و زیرشلواری منقال را زیر بغل زده است - ما پرهن و زیر شلواری منقال را که دانشکده می دهد و در بازار بیست و پنج قران معامله می شود به اتاقدار زین دار می دهیم - آرام آرام به راه خود ادامه می دهد، و دخترها با پچ پچ های رسا، پیاپی می گویند: «والاحضرت، غلامرضا است... دانشجو است.» و خنده های نقلی فروخورده می کنند، و او را تعقیب می کنند. چه کنند، اینها هم آرزو دارند، می خواهند دارج ترقی و کمال را به سهولت بپیمایند...
آجودان و تیمسار و معاون و مربی و همه همچنان هاله تقدس را بر گرد او تنگ تر می کنند، ولی خود والاحضرت زیاد گشاد می دهد ، از بس انگلیسی و فرانسه و آلمانی و تمام زبان های دنیا را خوانده و حرف زده فارسی را فراموش کرده است، باور کنید ( روز) را با (ضاد) و ( مس) را با ( صاد) می نویسد. واز بس اعلیحضرت در اداره ی امور مملکتی کار و همکاری می کند که نا ندارد ، با لب های قهوه ای و چشمان درشت و نمناک گوساله ای و صورت گوشتالوی شیر برنجی نمونه ی لختی و خستگی است- و ما همچنان در انتظار معجزه – ترسووار، اما گردد. حالا کم کم سایه ی تردیدی در ذهن مان سر برداشته است، در حالی که (میهن پرستان ) وانمود می کنند که این والاحضرتی که ما می بینیم همه ی خودش نیست ، باید رفت و در محیط خودش او را دید – ما را آدم حساب نمی کند که بخواهد کمالات و معلوماتش را به رخمان بکشد ، وگرنه ..... نمی دانیم ، و نمی گویند اگر نه چه ؟ ما همچنان دو دل هستیم و برای توجیه این همه شل و ولی و این همه بیسوادی و تنگ نظری همچنان علل و جهات مفروض را در کنار هم می چینیم: خوب معلوم است، باید پیرهن و زیرشلوار متقال را بگیرد ، اگر نگیرد آن وقت صفحه می گذارند، می گویند خودش را تافته ی جدا یافته می داند – برای روحیه ی ارتش خوب نیست – و روزنامه ها شروع می کنند به هو چی بازی ..... اگر روزهایی که به عملیات می رویم بگوید از کاخ با اتومبیل برای همه غذای مخصوص بیاورند ، باز صفحه می گذارند و شروع می کنند به هویچگری ..... او یا دست در جیب نمی کند یا اگر بکند یک مشت لیره در می آوردو به قهوه چی می دهد ، و وقتی داد آن وقت مضمون است که کوک می کنند و فریاد است که می زنند که ای ملت چه نشسته اید که شما را چاپیده اند و لیره و اشرفی پخش می کنند! برای همین هم هست که اجازه می دهد بچه ها یا فرمانده اسواران پول پای قهوه چی را حساب کنند . اگر قیافه ی زرنگ بگیرد می گویند چون برادرشاه است می خواهد زور بگوید!..... این را هم بگویم : او را با دیپلم بردند سال یک ، ما را بردند سال تهیه! اما اسپ که مثل ما اهل تامل نیست و مستقیما با احساس خود کار می کند به نتیجه ی دیگری می رسد – می داند که کسی که همیشه در رفاه زیسته است برای او امکان گزینشی نیست. می داند که ( نیازی) نبوده تا سلول های مغز را به توش و تلاش وا دارد ....... راستی گاه مثل این که نیرو و برد احساس مستقیم یا اشراق از عقل بیشتر است . حیوانات به طور کلی اهل اشاق هستند. بهترین و آرام ترین اسپ را برای والاحضرت انتخاب کرده اند . اسپی است که همه جور امتحان خود را داده است : نرم است، آرام است، به کار خود وارد است ، با صدای فرمانده و فرامین آشنا است، هنوز حرف (ی) یورتمه از دهن فرمانده خارج نشده است که به یورتمه در می آید . با این همه همین که به حضور والاحضرت معرفی می شود انگار به یک نظر حریف را در می یابد : ابتدا مماشات می کند ، شاید پیش خود فکر کند ای، سوار است، خسته است، لابد می خواهد روی زین کمی استراحت کند تا از این شل و ولی درآید! اما نه، می بیند که سوار، یک جوری است، و این شل و ولی دررفتنی نیست، و کم کم دم از بی وفایی می زند: خط سیر را درست نمی رود، یا اگر می رود دست و بال والا حضرت که در اختیار نیستند مانع می شوند.به تک تیر که می رسد به جای این که از روی آن بپرد از کنار آن در می رود ، فرماندهان دستپاچه می شوند: "پای مبارک از رکاب تشریف آورده اند بیرون!" "تنه مبارک افتاده است روی گردن اسپ" – همین حالا است که کله اسپ به دهن مبارک بخورد و خون مبارک از دهن مبارک تشریف بزند بیرون! صدای ضعیف و شل و زنانه ای به گوش می رسد : "منافی، این یابو چه به من دادید!" – "والا حضرت، این بهترین اسپی است که داریم.تامل بفرمایدد، درست می شود، کم کم عادت می فرمایید! لطفا پای مبارک را بفرمایید تو رکاب!" حال اگر ما بودیم ! داد و فریاد بود که راه می افتاد :"حمال اسپو خراب کردی! آشیخ، بال نزن! اوی عمقلی، گردن اسپو ول کن! ارشد بنویس، بنویس، شب و روز جمعه بازداشت!" در این گونه مواقع فرمانده دسته و اسواران و رسته ، و گاه معاون دانشکده، همه با هم جیغ می کشیدند و خود خوری می کردند که "خراب شد، خرابش کرد!" انگار کوره اتمی را خراب کرده باشی! و اغلب برای اینکه نشان دهند لیاقت اسپ سواری نداریم و حیوان هایی بیش نیستیم زین ها را به دستمان می دادند و زین به دست پای پیاده ما را می دواندند و از موانع می پراندند! ولی در اینجا حضرات نگهبان معبد مقدس، دور و نزدیک، داخل مانژ، کنار تک تیر، با قیافه ای نگران و تشویق آمیز و تهدید آمیز – برای خود ، و والا حضرت و اسپ – می ایستند و اسپ را در محاصره می گیرند که در نرود، در حالیکه از گوشه و کنار بفهمی نفهمی نوک شلاقی به او نشان می دهند.والا حضرت آماده پرش می شوند، اسپ به هیجان می آید و سر و گردنش را جمع می کند و از جا می کند، والا حضرت بال می زند :اسپ را به خود نمی گذارد، اگر او را به خود بگذارد کار تمام شده است:اسپ درسش را روان است: فرمانده در کنار تک تیر ایستاده است قل هو الله می خواند، وقتی اسپ دست ها را بلند می کند که از روی تک تیر بجهد او هم پایی را بلند می کند، همین که اسپ از روی تک تیر می جهد و والا حضرت به روی گردنش تشریف می برند و پای اسب به زمین می آید او هم پایی را که بلند کرده است زمین می گذارد و می گوید: "کفوا احد!" و نفسی به راحت می کشد.عده ای زیر لب می خندند، عده ای از افسران فرمانده را مسخره می کندد، بخصوص پسر یکی از سرلشکرها ، که آنقدر متلک می گوید که یک روز فرمانده می گوید :"آخه برادر ، من که مثل تو بابای سرلشکر ندارم، زمین بخورد به حساب من مادرمرده می گذارد ، و برای یک عمر بیچاره می شوم!"