رمان زمستان بی بهار قسمت 50
من پشت گوشم می سوزد ، وکیلی پشتش تیر می کشد ، بیاتی کجکی
ایستاده است ، کلهری چرت می زند ، و آب دهن فرو می دهد ... تیمسار و
دستیارانش از اتاق بیرون می آیند ؛ ما از جا می جهیم ؛ آنها که ایستاده
اند راست می شوند ... شام حاضر است .
امشب بگو بخند از همیشه بیشتر است : همه درجه گرفته اند : تیمسار سرلشکر شده ، کیهانخدیو سرتیپ شده ، دیگران هم علی قدر زحماتهم . همین که باز می آیند با این که صورت مجلس کرده اند و امضا کرده ام از نو احظار می شوم ــ و بازی تکرار می شود : خود را معرفی کنید . این بار سرگرد ابتهاج است که سئوال می کند . خود را معرفی می کنم . می نویسد : س : شما متهم به ... اعتراف دارید ؟ می نویسم به علت توهین های مکرری که به من شده است از دادن پاسخ خودداری می کنم . سرهنگ وزیری و اللهیاری نشسته اند و بر « ماده » ای که می خواهند به تن ما اندازه کنند جر و بحث می کنند : اللهیاری معتقد است که « می خورد » ، وزیری معتقد است که اگر آن یکی باشد « بهتر می خورد .» و سر یک چلو کباب ، با داوری تیمسار ، شرط می بندند . سرگرد ابتهاج می گوید : « من چه توهینی به شما کرده ام ؟» می گویم : « شما مگر خودتان ندیدید که این آقا مرا کتک زد ، و این آقا علاوه بر کتک چه فحش های رکیکی به من داد ؟ » حضرات چلوکباب را به کناری می نهند و برای من که ظاهراً بعد از غذا دسر نامناسبی نیستم بزخو می کنند . سرگرد ابتهاج پا می شود . خطاب به آنها می گوید : « برای اینکه مزاحم بحث جناب سرهنگ نباشیم ، من با اجازۀ شما در آن یکی اتاق کارم را می کنم » ــ پیداست کیهانخدیو چیزهایی به او گفته است ــ و راه می افتد ، و من دنبالش : می رویم به ناهار خوری ، که اتاق کیهانخدیو است . می نشیند ، و من روبرویش . گویا بهائی است : خودش نمی زند ؛ اگر مقاومتی دید می رود به تیمسار می گوید ، و تیمسار یا خودش زندانی را به حرف می آورد یا سروان عمید ، سروان سیاحتگر ، ستوان زمانی ، یا سروان سالاری یا سرهنگ زیبایی را مأمور این کار می کند . می نشینم . می گوید : « خوب ، حالا چه می گویی ؟» می گویم : « من ، عرضی ندارم .» می گوید : « پس جواب می دهی !؟ »می گویم : «من که عرض کردم ، شماهم صورت مجلس فرمودید ــ همان غیابی بهتر است .» قلم را می گذارد . می گوید : من اصولاً کسی را نمی زنم ؛ ولی شما هم یک کمی منطق داشته باشید ــ مرد حسابی ، مرد محترمی مثل تیمسار کیهانخدیو » ( می فهمم ذرجه گرفته است ) « به شما می گوید فلانی را می شناسید ، شما با کمال تلخی بر می گردید می گویید نه ! ... آخر شما خودتان را اهل سیاست هم می دانید کدام مرد سیاسی فهمیده ای است که از فرصت استفاده نمی کند ؟ شما هم اگر نمی شناختید باید می گفتید بله می شناسم ، خیلی هم به او نزدیکیم . تیمسار می داند که شما با او نسبت دارید ، باجناغ اوست ... شما رسماً پیرمرد را متهم به دروغگویی می کنید ــ او می گوید من می دانم که تو با او نسبت داری ، شما رک و راست توی روی او می ایستید و می گویید که نه اشتباه می کنید ! آن وقت اسم خودتان را هم گذاشته اید مرد سیاست ! » می گویم : « من کسی را نمی شناسم ؛ تازه به کار من ارتباطی ندارد . شما چیزی فرمودید بنده هم چیزی عرض کردم ــ این دیگر به آقای یوسفی ارتباطی ندارد .» سرگرد خودخوری می کند ؛ فکر می کند که از خودم احمق تر نیست : پایی داده است و باید از این دوستی استفاده و اقلاً کتک کمتری خورد ، ولی من استفاده که نمی کنم هیچ کار را بدتر هم می کنم ، و تلویحاً به او هم می گویم که حاشیه نرود و به اصل مطلب بازگردد ! می گوید : « من همانطور که گفتم اصولاً کسی را نمی زنم ، ولی اگر مقاومت کنید ناچار می روم و می گویم که مقاومت می کند . اما اطمینان داشته باشید که مقاومت بیهوده است ؛ چیزی نمانده است که بخواهید مخفی کنید ... می خواهی مسئولت را صدا کنم تا جلو خودت بگوید که تو کیستی و چه کاره ای ؟ » یکه می خورم : هیچ نمی خواهم مسئولم را خوار و خفیف ببینم یا او را ببینم که به خاطر حفظ من کتک می خورد . می گویم : « من با کسی کار ندارم ؛ مسئول خودم هستم ... » و بعد شروع می کنم به نصیحت سرگرد ابتهاج ، که هنوز دیر نشده است و می تواند از این راهی که رفته برگردد ، و او با قیافه ای تمسخر آمیز گوش می کند ، و نگاهم می کند ــ نگاه عاقل اندر سفیه : حق هم دارد : مثا این است که سرباز شکست خورده و اسیر به فاتحین بگوید : « بیایید مثل من شکست بخورید ! » می گوید : « شب دیروقت است ؛ بیخود به خودت و من دردسر نده ... حالا کار دیگری می کنیم : من اگر دفتر رمز را که کشف شده است به شما نشان بدهم باز هم حرف داری ؟ » می گویم : « من نمی دانم دفتر رمز چیست ، ولی خوب اگر مدرکی از من دارید ــ به خط و امضای من ــ البته اگر ببینم و درست باشد تأیید می کنم .» می گوید : « گوش کن ؛ تو می دانی چه می گویی ــ و می دانی که من هم چه می گویم . ما دفتر رمز را به همه نشان نمی دهیم ، ولی من دفتر را به شما نشان می دهم ، منتها به یک شرط : به این شرط که قول بدهی اگر کس یا کسانی را می شناسی و اسمشان در دفتر نیست بگویی ــ قبول ؟ » و بی آنکه قبولی مرا بشنود می رود و با دفتری پلی کپی شده ، در پوشه ای از طَلق ، بر می گردد . کتابچه را به من می دهد ، و خود به تماشا می نشیند ...
کتابچه را ورق می زنم : حقایق تلخ از لابلای اوراق ماشین شده به درون روحم سرازیر می شوند ، برمی آیند و سرریز می کنند : با دیدن هر نام و شماره ای گلویم فشرده می شود ، با دیدن هر نام و شمارۀ آشنایی گره سکوت بر گلویم سفت تر می شود ... دهنم خشکیده است ، چیزی نمانده است خفه بشوم ؛ گوشم سوت می کشد ... خدایا این همه ! تازه دو شماره ای ها و سه شماره ای ها هم نیستند !... چهارصد و سی و هفت نفر ! همیشه فکر می کردم سی چهل تایی بیش نباشیم ــ این همه ! اینهمه گل و گشادی ! ( دفتر را برده اند ، و باز آورده اند ! باز آورده اند که چه !؟» ــ که کارها نخوابد ! ... « همین که عباسی گرفتار شد و احساس خطر کردیم دکتر جودت رابط کمیتۀ مرکزی دفتر را برد ، ولی پس از یک هفته باز آورد .» « چرا ؟ برای این که فکر می کردیم خطر گذشته ، و کارها نباید بخوابد ! » ــ « آخر آن بالاها فکر نمی کردند که دستگاه دارد نقشه می ریزد و با این سکوتش دارد شما را خام می کند ؟» ــ « آخر قرار بود عباسی با دادن تنفرنامه آزاد شود » ــ وانگهی عباسی فولاد بود ... اما قضیه چیز دیگری بود : آن وقت هایی که با جعفر در انتظار اجرای حکم بودیم این جریان هم مطرح شد : وقتی عباسی را گرفتند و دکتر جودت دفتر را برد رفقا نشستند و با نظارت کمیتۀ مرکزی در این باره بحث کردند . وکیلی در مرخصی بوده ــ گویا سیامک هم ــ درست مطمئن نیستم . رفقا به جای این که در دست بودن یا نبودن امر بحث کنند در شخصیت عباسی و مقاوم بودنش بحث کردند و رأیی هم که گرفتند رأی اعتماد به شخصیت و شرافت رفیق عباسی بود ، که چیزی نخواهد گفت ــ و کیست که در شخصیت و شرافت فولاد شک کند و به آن اعتماد نداشته باشد !؟ آن وقت ها فولاد بود . باری ، رأی گرفتند و دفتر را باز آوردند . ورقۀ رأی را در مرخصی به امضای وکیلی رسانده بودند ... تشریفات از هر حیث کامل بود !
سرگرد ابتهاج مرا به خود باز می آورد : « خوب ، چه می گویی ؟ همه هستند ؟ ــ کی ها از قلم افتاده اند ؟ » می گویم : « من عرضی ندارم ــ یعنی درست سر در نمی آورم ... »
جوانی دهاتی را در حین همبستری با زنی گرفته بودند ، و با همان وضع ، با مصالح خیس و آویزان ، پیش خان آورده بودند ــ بی تنبان . خان قدری نگاهش کرد و گفت : « حمه ( محمد ) ... گوساله ... تو ... !» و تیز در چشمانش خیره شد . حمه گفت : « والله قربان ... خدا شاهد است ... به ارواح ...» ضمن صحبت نگاهش متوجه پایین و مصالح آویزان خود شد ... نومیدانه گفت : « ولی چه فایده ، خان ، شما که باور نمی کنید !» خان گفت :« پدرت را درمیارم ، پدر سوخته ! » حمه باز شروع کرد به قسم و آیه خوردن که « والله ، خان ، به خدا ، به پیغمبر ... به سر مبارک قسم ... » و باز تا چشمش به مصالح آویختۀ خود افتاد رشتۀ سخن را از دست داد : « ولی چه فایده ... شما که باور نمی کنید ! ...»
« تعدادی اسامی است با شماره هایی ؛ مدرکی از خودم این تو ندیدم ... »
چیزی نمانده است منفجر شود . می گوید : « به آنهم می رسیم ! » ولی من مطمئنم مدرکی ندارم ــ غافل از اینکه مدرک را همین چند روز پیش ــ آن وقت که ما در ژاندارمری بودیم ــ وزیر جنگ در مجلس خوانده است ! نامه ای مربوط به یک سال قبل ... دفتر را بر می دارد و می برد . می گوید : « بفرمایید ، امشب فکرهاتان را بکنید ، تا فردا ؛ ولی فردا دیگر با شما اینطوری صحبت نمی کنم ــ بفرمایید ! » کلاهش را بر سر گذاشته است ؛ پیداست که بازجویی تمام شده است ...
بچه ها آمده اند ... وکیلی را برده اند ؛ از لای پنجرۀ آمبولانس ماه را می بینم که مانند پرتو امیدی که در دلهای ناامید و مردد وارد می شود به میان توده های ابر وارد می شود ؛ عده ای را بر می افروخت ، عده ای را با نور لرزان خود روشن می داشت ، و عده ای را همچنان تار ، با آستر تارتر ، بر جای می گذاشت . درون آمبولانس تار است ، و ما در افکار تارتر غوطه وریم ؛ و ماهی و پرتو امیدی نیست که جایی از دل های تارتر ما را روشن کند ...
از بس سیگار دود کرده ام اشتها ندارم ؛ سرم گیج می رود ؛ دهنم تلخ است . می خواهم سیگار دیگری دود کنم ، اما فکر می کنم هر طور شده یکی دو قاشق از پلو سرد بخورم : آخر فردا روز سرنوشت است ، و دو روز است چیزی نخورده ام . ظرف را جلو می کشم ؛ می خورم ولی مزه ای احساس نمی کنم ؛ و گاه نجویده فرو می دهم ، و وقتی متوجه می شوم که لقمه در گلو مقاومت می کند ــ آن وقت است که رشتۀ افکارم گسسته می شود ... گاه اصلاً فکر نمی کنم : وقتی به خود می آیم و می خواهم دنبالۀ فکر را بگیرم می بینم به چیزی فکر نمی کرده ام ــ ذهنم خالی است ، مثل یک آدم منگ .
ظرف را پس می زنم ، و سیگار را روشن می کنم ؛ بی اختیار می روم و از گوشۀ سلول دو پاکت سیگار برمی دارم و در جیب شلوارم می گذارم ، برای فردا ؛ مبادا فراموش کنم ... به جای زیرسیگاری از قوطی کبریت خالی استفاده می کنم : قوطی کبریت پر شده است ؛ آن را در دودکش بخاری خالی می کنم ــ و باز می آیم و بر پتو دراز می کشم ، پسِ کله را بر دیوار تکیه می دهم ، و پیرهنم را به پایم می بندم : تیر می کشد : مواقعی که عرق می کند همین که باد می خورد تیر میکشد . دود می کنم و فکر می کنم . چراغ زردنبو راحتم نمی گذارد : با چشمان سرد و شیشه ای خود خیره خیره نگاهم می کند : « بنویس ... بنویس مادر قحبه ... نمی نویسی !؟ » نگاهم می کند و نور سردش در اعماق وجودم نفوذ می کند ... می غلتم ــ امروز که گذشت ، فردا چه کنم ؟ صدای بهنیا را شنیده بودم ــ اعتراف کرده بود : سرِ مسئولیت چانه می زد : می گفت رابطم ، و آنها اصرار داشتند که مسئول باشد ــ تازه چه فرق می کند ؟ بگو مسئولم ــ تو که اعتراف کردی ، چه فرق می کند ! ... همین را به خودش هم می گویم ... و باز می غلتم و سیگار دیگری روشن می کنم ، و با آنکه در تاریکی وجودم غوطه می خورم ، در عدم صغیر سقوط نمی کنم ... خوب شد دفتر و دستک لو رفت ، وگرنه پدر در می آوردند ! مثل شیوخ طرف های ما : آنها هم در معالجۀ جن زدگان از همین شیوه پیروی می کنند ــ شاید هم فرمانداری نظامی از آنها یاد گرفته است : جن زدۀ بیچاره را به ستون ایوان مسجد می بندند و دِ بزن ــ حالا نزن کی بزن ــ و از او می خواهند نام جن های آشنا را بگوید ؛ ولی جن های آشنا مگر می گذارند ؟ از نزدیک ، ناپیدا از شیخ و دیگران ، شکلک می سازند و تهدید می کنند ــ و جن زدۀ بینوا به هر حال چند تایی را برای روز مبادا نگه می دارد : « جاروب ، بیلچه ، دیگ .» شیخ تبسم می کند ، و اعوان شیخ همچنان می زنند و جن زدۀ بینوا همچنان به تناوب اعتراف می کند ــ ولی « پاک » نمی شود ، و لذا معالجه نمی شود !... می زنند و او ناچار « گربه سیاهه و خاک انداز » را هم با ترس و لرز به فهرست اضافه می کند ، و همچنان چند تایی را برای روز مبادا حفظ می کند ــ و فهرست شیخ تمامی ندارد . حالا که دفتر لو رفته است سهمیۀ خود را که بگویم پاک می شوم ــ طیّب و طاهر ، آماده برای کفن و دفن ...
همه چیز را گفته ام ــ دیگر نمانده هیچ ، مگر چیزهای ناچیز ، آنهم برای دلخوشی و آبروداری . اینک باز در سلول هستم ، و به سرِ کار سابقم بازگشته ام : مگس شکار می کنم ، و « تتتق ، تتتق ،تتتق » بر دیوار سلول بغل دستی می کوبم ، و « تتتق ، تتتق ، تتتق » جواب می شنوم ، هرچند هرگز تنها نیستم : با اشباح آزموده و اللهیاری و وزیری خلوت می کنم : مدام در صورتم زل می زنند ، و من عصبانی و درمانده در دیوار خیره می شوم و عرق می کنم ــ رفتم که دست کم ده سالی در زندان بخوابم . خدایا پس بچه ها چه بکنند ــ من که چیزی ندارم ! چیزهای بدی گفته ام : گفته ام که با سلطنت مخالفم ، گفته ام که می خواستیم حکومت را به ملت بازگردانیم . چطور ؟ ــ با کوتاه کردن دست دربار از مجلس . ولی به جاسوسی اعتراف نکرده ام ؛ در تعلیمات نظامی شرکت داشته ام ، ولی جاهایی را که رفته ام لو نداده ام ــ چون بلد نبودم ــ جایی در حوالی باغشاه ، جایی در حوالی خیابان شاهپور ، جایی در حوالی سیدخندان : مقاومت هم کرده ام ، چون نمی دانستم . حالا هم همینطورم ، در یاد گرفتن جاها و پیدا کردن آدرس ها عجیب گیج و بیهوشم ... آن وقت ها این طور بود : می گفتند به جایی که می روید نگاه نکنید ــ من هرگاه به جایی می رفتم کف تاکسی را نگاه می کردم ــ به هر حال ، جایی را لو نداده ام ، به لطف گیجی و بیهوشی ... ولی به قول آن دوست گیلانی که از بازپرسی درآمده بود و به ر فیقش می گفت ، گفته ام «ضد سلطنت ایسه جمهوری دموکراتیک خایه ! » ــ و آزموده همین را می خواست ، برای پرونده سازی علیه دکتر مصدق ... نشسته ام و مگس شکار می کنم ، که در گشوده می شود . « لباس بپوشید ! » ــ « پا را هم بپوشم ؟ » ــ « نه ، لازم نیست .» خیر باشد ، چه کار دارند ؟ به اتاق روبروی اتاق رئیس زندان می روم : اتاق ملاقات ؛ با میله هایی که آن را به دو بخش تقسیم کرده است . زیلویی انداخته اند و پیرمردی تریاکی بر آن نشسته است : ستوان زمانی است ــ همردیف ستوان ؛ با دو سه نفر : فروتن را می شناسم ــ دو نفر دیگر عضو حوزۀ خودم هستند . می نشینم ؛ ورقه را به دستم می دهد : خود را معرفی کنید ! می گویم من بازپرسی رفته ام ... فروتن مقاومت می کند ؛ آن دو رفیق هم زیر بار نرفته اند ــ از من می پرسند . می گویم همه چیزرا گفته ام . زمانی لبخند می زند : از چشمانش خنده می بارد ؛ صورتش گل انداخته و نَم بر پیشانیش نشسته است . رفقا بر می گردند و نگاهی به من می اندازند که می خواهم پوست بیندازم . یکی از آنها می گوید : « همین !؟ همه چیز را گفتی ! دست شما درد نکند ! » می گویم : « شما پرسیدید ، من هم ماوقع را گفتم ... » و عرق می کنم ــ این عرق اگر زبان داشت می گفت که من چه می کشم ــ به آنها حق می دهم . آخر هر کس در محل و موقع خود ادعائی داشت : من هم کم ادعا نداشتم ؛ من هم شکنجه را خیال انگیز می دیدم ، من هم خیلی ها را متهم به ضعف کرده بودم ، حرف های گنده گنده و شاعرانه زیاد زده بودم ــ و حالا می گفتم که همه چیز را گفته ام ــ یعنی که شما هم بگویید ! راستی هم که دستم درد نکند ! از طرفی ، من چه تقصیر داشتم ؟ چیزی نمانده بود ، آنچه مانده بود ، تا آنجا که به من مربوط می شد نگفته بودم ــ چیزی نمانده بود : آخر من چطوری به اینها می گفتم : نامه ای را که یک سال قبل دربارۀ من نوشته بودند جلوم گذاشتند ... با آنهمه بد و بیراهی که نثار بوروکراسی می کردند ...! من از چه دفاع می کردم . بازپرس مثل کیسه کش های مازندرانی که چرک را از گوشه و کنار بدن جمع می کنند و در جایی در چشمرس با نوک کیسه می تکانند و به زبان کیسه ای به آدم می فهمانند که خیلی چرک بوده و انعام چرب و نرمی را انتظار دارند هر چه بود جلو چشمم آورده بود . دیگر چه دفاعی داشتم ؟ هر دفاعی هم که بود به خاطر کاستن از سنگینی بار بود : تنه را زیر آوار کمی جابجا می کردی که سینه ات نشکند ، دستت را فدا می کردی که کله ات خرد نشود ... وحشتناک است : این نگاه ها آدم را می کشد ــ هنوز پوست آنقدرها کلفت نشده بود ، و انصاف هنوز نایاب نبود . با نگاه تحقیر آمیز رفقا و دندان قروچۀ آنها به سلول باز می گردم ... ناراحتم ، آنقدر ، که از شکار مگس صرفنظر می کنم ــ این دو سه روز هم می گذشت راحت می شدم ــ راحت که چه عرض کنم ــ راحت در ناراحتی : که از این نگاه ها نبینم و از این حرف ها نشنوم : تا آن وقت روشن می شود . آن وقت هر کس می داند خودش چه کرده و دیگران چه کرده اند و دوستان چه اندازه دوست یا نامردم بوده اند ... حالا بحران است . من هم همین احساس را نسبت به مسئولم داشتم ، من هم خود را طلبکار می دانستم ... من هم حق داشتم ، شما هم حق دارید ... لابد ما را به جایی می برند ــ دژبان یا جای دیگر ــ و شش ماه یکسالی نگه می دارند تا برای دادگاه و گرفتن وکیل آماده بشویم . سابقاً این طور بود ... هنوز نتوانسته ایم موقعیت را درست بسنجیم ؛ هنوز در محیط غیر عادی ، عادی فکر می کنیم ... خود را بیگناه می دانستیم ، اما نمی دانستیم که وضع بیگناه مغضوبِ حکومت از گناهکار واقعی به مراتب بدتر است ...
گمان می کنم بیستم مهر بود که بعدازظهر دیرگاه آمدند و گفتند آماده شویم ... بچه ها در هشتی جمع بودند : بیاتی ، کلهری ، کلالی ، مهدیان ، واله ، بهنیا ، افشار بکشلو ، محبی . ما را به اتاق رئیس زندان بردند ــ به خلاف معمول . رئیس زندان خواهش کرد با هم حرف نزنیم ، و به خلاف معمول گفت چای آوردند . یکی از بچه ها از « حسن رفتار » رئیس زندان تشکر کرد ( بیشتر برای شکستن سکوت و به این امید که شاید رئیس زندان در پاسخ به اشاره هم شده بگوید که ما را به کجا می برند ) . صدای کامیون هایی در مقابل پله هایی که به درِ اصلی زندان شماره 2 می پیوست به گوش آمد ... سرگرد رئیس زندان برخاست و از پنجره نگاه کرد ، و از همان جا گفت : « بفرمایید !» و ما برخاستیم ، و به سوی هشتی زندان به راه افتادیم . در باز شد ؛ سرگرد مجلسی به درون آمد ؛ با سرگرد کاوسی حال و احوال کرد . همه را به نام و قیافه می شناخت : تحویل گر فت ؛ و ما را دو بدو دستبند زدند ، و پشت سر او بیرون رفتیم ؛ از میان دو صف سرباز مسلح گذشتیم و در دو کامیونی که آورده بودند جای گرفتیم ...کجا ؟ نمی دانیم .
از خیابان های شهر گذشتیم ... مردم می رفتند و می آمدند ؛ زندگی عادی بود ، انگار واقعه ای اتفاق نیفتاده بود ، در حالیکه برای ما عالم خراب شده بود ؛ ولی مردم ، بی خیال می رفتند و می آمدند : دو دختر در کنار نوار میخکوبی شدۀ خیابان کرکر می خندیدند ــ خوش به حالتان ، چه عجله ای دارید ؛ بایستید و لذت ببرید !... ما هم می رفتیم ــ به کجا ؟ نمی دانیم ... از راه های خاکی ، رو به غرب ــ به کجا ؟ ــ نمی دانیم . سرانجام مسیر کم کمک مشخص شد : به امیر آباد رسیدیم ، و از آنجا به پادگان جمشیدیه آمدیم . ما را دم باشگاه پیاده کردند ، و تک تک به درون ساختمان بردند ... میزی و پیرمردی سبیلو ــ همردیف افسر ــ « بفرمایید ! »
ورقه ای جلوم می گذارد : دادگاه فوق العادۀ نظامی مأمور رسیدگی به پروندۀ افسران عضو سازمان نظامی حزب منحلۀ توده ! اسامی را می خوانم . همین که نام وکیلی را در صورت می بینم بند دلم پاره می شود : قضیه جدی است . می دانم که وکیلی عضو هیأت دبیران است . سرهنگ جلالی و سرهنگ جمشیدی هم هستند ــ به این زودی !؟ ... سرهنگی را به وکالت تعیین می کنم ، که او را می شناسم : آدمی است راست و درست ، به همین علت هم سالیان دراز از قافله عقب مانده بود ــ همدورۀ سرلشکر کمال بود ــ دادستان لشکر 4 بود : برای متهم کیفر خواست تنظیم می کرد ، اما در دادگاه می گفت که علیه متهم چیزی ندارد ، و دادگاه را به دردسر می انداخت . هیچ نباشد به وسیلۀ او از بچه ها و بیرون خبر می گیرم . وکیل را تعیین می کنم و بیرون می آیم . کار دادگاه دستۀ اول امروز تمام شده ؛ مبشری ، سیامک ــ همه ؛ هر دوازده نفر ــ محکوم به اعدام شده اند ... سرم سوت می کشد ــ خبر بدی است . تکلیف ما هم معلوم است ــ اما نه ، دلیلی ندارد ، آنها وضع خاصی دارند ــ آخر ما که کاری نکرده ایم ــ ولی چرا ــ ما هم با وکیلی هستیم ــ خدایا خودت رحم کن !
به بخشی از زندان که روبروی همین باشگاه است هدایت می شوم : باز پهلوی مستراح : با یک سلول فاصله : اتاقی تاریک و درندشت و زیلویی خاک گرفته ، و یک پتو ، و هزاران مگس ــ حیف که کشم را نیاورده ام ــ ولی با کش از پس این همه مگس نمی شود بر آمد . بدی کار این است که سیگار هم نمی شود کشید .این دیگر مصیبت است . سیگار و کبریت را گذاشته اند دم درِ سلول : پهلوی نگهبان . گفته اند هر وقت خواستید سیگار بکشید به نگهبان می گویید ، نگهبان سوت می کشد ، رئیس پاسدار می آید و سیگار را روشن می کند و از سوراخیِ در جلو دهن زندانی می گیرد ــ و زندانی مشغول می شود . عجب حکایتی است ! یک بار این کا را می کنم : نگهبان سوت می کشد ؛ رئیس پاسدار می آید ؛ مثل برج زهرمار : گویا خوابش را به هم زده ام . با اوقات تلخی سیگار را روشن می کند ، و ته سیگار را از سوراخ تو می دهد . من ایستاده ام روی یک پا ؛ تا پُک می زنم و می خواهم دود را فرو دهم دستش را پس می کشد ــ بازیش گرفته است ! مرده شور بُرد این سیگار کشیدن را ــ سیگار کشیدن با شماره و نمره دیگر ندیده بودیم ! بر یک پا
خسته می شوم، از خیر سیگار می گذرم... سرانجام یک پاکت سیگار از خودم می دزدم: یعنی سیگار خودم را از نگهبان می خرم و با کبریت در سلول زیر خاک های اطراف پتو مخفی می کنم .پتو را روی سرم می کشم؛ زیر پتو کبریت می کشم و سیگار را چاق می کنم. از غروب به بعد دود سیگار معلوم نیست؛ روز هنگام باید احتیاط کنم، چون از سوراخ که لوله می شود و بیرون می رود پیدا است ...
ساعت حوالی ده شب است: من پتو را روی پا انداخته و به دیوار تکیه داده ام، که بگیر بگیر در می گیرد؛ محوطه به هم می ریزد ـــ عده ای می دوند، انگار خبری شده است! گوش تیز می کنم؛ مثل این که کسی را می زنند... سرو صدا می خوابد. می نشینم و گیج وار در فضا خیره می شوم. سرباز نگهبان هر چند گاه یک بار می آید و از سوراخ نگاه می کند: نگاه چشم بی صورت هم نگاه عجیبی است: بی هیچ قرینه، بی هیچ ترکیب: چشمی وحشی و بی احساس؛ چشمی که پنجره ی خانه ی وجودی است که من نمیبینم: یک چشم در کاسه ی سر ِ بی شکل ...
ساعت دوازده نگهبان ها عوض می شود؛ در را می گشایند: « و تحویل دادم ـــ تحویل گرفتم. » و من خوابیده تحویل و تحول می شوم ـــ بیدارم. نگهبان قدیم می رود: نگهبانان جدید می مانند: شب، نگهبانی زوجی است. لی لی کنان به گوشه ی سلول می روم؛ می شاشم، و بر می گردم. هر طور هست دل به دریا می زنم، و زیر پتو سیگاری روشن می کنم. با نگهبان قایم موشک بازی می کنم: سر را زیر پتو می برم، پٌک می زنم، سر را از زیر پتو در می آورم و دود را با دست می تارانم ... اینهم شد سیگار کشیدن! فقط یک حسن دارد: نمی گذارد فکر کنم ... خوابم برده است: یکی صدا می زند:« جناب سروان، جناب سروان، » در خواب گماشته ام را می بینم: آخر می خواهم به رضائیه بروم ـــ برای چشم چرانی ـــ باید به گاراژ بروم ـــ دیر کرده ام! سراسیمه از خواب می پرم. می گویم « ها! » گروهبان را می بینم، و دو سرباز را ـــ که از دور نگاه می کنند: « تحویل گرفتم ـــ تحویل دادم!» تازه می فهمم که تعویض نگهبانی است. نگرانند از این که مبادا به جای خودم نعشم را تحویل بگیرند: اخر زنده باید رفت، و سالم باید اعدام شد: اعدام بیمار به دل نمی چسبد؛ تحقیر نکرده کشتن دشمن لذت ندارد: هر که بمیرد دادستان ارتش از صمیم قلب متأثر می شود، انگار پدرش مرده است. دشمن را باید کشت؛ دیدن مرگ طبیعی یا مصنوعی او چه لذتی دارد؟ لذّتش وقتی است که تو با دست خودت گلویش را بفشاری و او وحشتزده در چشمت نگاه کند و بداند کیست که گلویش را می فشارد، و تو بفشاری و بدانی که خودت هستی که می فشاری ـــ والاّ همین طور فایده ندارد. برای همین هم هست که محکوم را پیش از اجرای حکم معاینه می کنند، که نکند خدای نکرده بیمار باشد و درد را آنطور که تو می خواهی احساس نکند، یا قلبش بیمار باشد و عبور گلوله را چنان که باید حس نکند، و گلوله به هدر برود ... این جریان یک بار دیگر هم تکرار می شود، بار سوم بیدارم ـــ نخواسته ام تکرار شود ـــ پس از تعویض نگهبانی چرتم می پَرد ...
روشنایی چون گدایی عاجز از لای درز و سوراخ در به تکدّی سرک می کشد، بیمناک از این که صاحب خانه او را ببیند و به خشم بیاید؛ و پاکشان پاکشان کنار دیوار پا به پا می کند ... گروهبانی با دو سرباز می آید؛ دستم را به دست خود دستبند می زند ـــ و می رویم. از جلو سلول بیاتی که همسایه ی من است رد می شویم ـــ به مستراح می رویم: جایی چون مستراح قهوه خانه هایی سر راه. منتظرم بایستد، و دستبند را باز کند. در جواب به انتظار و نگاهم به تندی می گوید: « تو کارت را بکن، به من چه کار داری!» نگاهش می کنم: چطور چکار دارم!؟ می گوید: « زود باش، معطل نکن!» در ِ مستراح باز است: دری فکسنی که کاری انجام نمی دهد. « چطور با تو چکار دارم؛ آخر من باید پایم را در بیاورم!» می گوید: « نمیشه، همینطور میتونی بکنی بکن، نمیتونی به درک! خیال می کنی خونه ی خاله است!» و بر می گردد، یعنی که تمام! سرازیر می شوم، به سوی چشمه ای که در ضلع شمالی باشگاه است. گروهبان می ایستدو من یک وری خم می شوم و هر طور هست مشتی آب به صورتم می پاشم: آخر با پای مصنوعی مشکل است ـــ تا نمی شود. می گوید: « زود باش، اینجا خونه ی خاله نیست!» خیلی سفت گرفته اند، فین نکرده صرف نظر می کنم ـــ و بر می گردیم ... در سلول می شاشم. هوای سلول تار است، که بعد مطلقاً تار می شود: مگس ها کم کم به جنب وجوش افتاده اند. نشسته ام؛ از خیر نان و پنیر گذشته ام: با این احوال پس دادنش گرفتاری ایجاد می کند: چیزی نمی خورم، تا چیزی پس ندهم: گویا در جایی هم آمده، یا به قول کشیش های مسیحی: « چیزی نخور، تا چیزی پس ندهی!» سیگارم را کشیده ام و به سوراخ در خیره شده ام، که صدای پا می شنوم: سرگرد مجلسی است. شخصی که به وکالت تعیین کرده ام معذرت خواسته ـــ باور نمی کنم: با آن شخصیت، آن همه ادعا، وآن همه اظهار محبّت و دوستی! خط و امضا را می بینم ـــ مثل این که قضیه خیلی جدی است؛ می خواهند هر چه زودتر کلک مان را بکنند ـــ دیروز غروب، امروز صبح، می گویم هر طور می خواهید عمل کنید ـــ و می نشینم به نشخوار آشفتگی های ذهنی: به جاسوسی اعتراف نکرده ام؛ جملاتی نوشته ام که نشان می دهد آنچه را که گفته ام از ناچاری گفته ام؛ بعلاوه، سرهنگی مرا با تیر زده و دادرسی ارتش کاری نکرده است ـــ و حق داشته ام به انتقام برخیزم ...صدای پا مجدداً مرا به خود باز می آورد. در باز می شود؛ سرگرد مجلسی است، با سرگردی دیگر.سرگرد دیگر می آید و در حوالی من روی لبه ی پتو می نشیند ــ همین که نشسته است ممنونم. خود را معرفی می کند. سرگرد مجلسی به گوشه ی سلول می رود، با تعجب می گوید: « اینجا میشاشی!؟ » می گویم: « یله. با این وضعی که می برند مجبورم.» می گوید: « تقصیر از خود شما است.» نگاهش می کنم ـــ یعنی چه !؟ می گوید: « ولی شما اینکارو نکن، هر وقت خواستی بگو برایت سطل بیارند.» جواب نمی دهم . گور پدر خودت با سطلت. انگار من اسبم! ما دو اصطبل، مواقع بازدیدها، با اسب ها این کار را می کردیم. او سکوت می کند؛ سرگرد دیگر می گوید:« من وکیل تسخیری شما هستم. » آذربایجانی است: سفید، بلندبالا، خوش قیافه: با صورت گرد. درست می نشینم؛ برای صحبت جدّی، با قیافه ی جدّی، آخر وکیل من است؛ می خواهد از من دفاع کند. و چون چیزی نمی گوید ناچار می پرسم: « شما پرونده را خوانده اید؟ ـــ اگر خوانده اید. هیچ آدم عاقلی به این شکل تیشه بر نمی دارد به ریشه ی خود بزند ...» منتظرم چیزی بگوید، ولی آنچه می گوید خارج از حدّ انتظار من است. روال عادّی کار از این قرار است که در روز های معیّنی وکیل، گاه به اتفاق موکّل به دفتر دادگاه می رود و پرونده را می خواند و یادداشت بر می دارد و اگر سوالی یا نکات مبهمی باشد از موکّل می پرسد؛ وقتی یادداشت هایش را برداشت و نکات مبهم را برای خود روشن کرد به دادگاه اعلام آمادگی می کند ـــ آن وقت ها این طور بود. جناب سرگرد به لهجه ی خفیف آذری می گوید: « پرونده خواندن ندارد. خودت می دانی چه گفته ای، و چندتا شاگرد داشته ای ...» ــــ منظور از شاگرد عضو حوزه است ـــ « خواندن ندارد. » عین لباس دوختن اوستا رحیم ـــ خدا کند اقلاً یکی دو انگشتی جای تو گرفتن بگذارد. می گویم : « جنابعالی در نظر دارید دفاعتان را بر چه اساس قرار بدهید؟ » می گوید: « آنجا می رویم، هر چه دیگران گفتند ما هم می گوییم؛ ما که از دیگران عقب نمی مانیم! » راه حل مناسبی است؛ انصافاً بهتر از این نمی شود: می رویم و از دیگران هم عقب نمی مانیم! » حالا که عقب نمی مانیم لبخند می زنم؛ جناب سرگرد هم لبخند می زند. سرگرد مجلسی بوی شاش را تحمل نکرده رفته است دم در. وکیل تسخیری هم می خواهد بلند شود و برود. می پرسم: « پس شما سئوالی از من ندارید؟ من نمی توانم به دفاع شما کمکی بکنم؟ » با همان ته لهجه ی آذری می گوید: « نه، دونده ی خوبی است؛ همین که می گوید عقب نمی ماند لابد از خودش مطمئن است. بسیار خوب؛ پا می شود؛ و می رود. از سرگرد مجلسی سلمانی می خواهم، موی صورتم خیلی بلند شده است، شده ام درویش ...
ناهار می آورند، حوصله و اشتهائی ندارم. مگس ها کمک می کنند.گردش کار معلوم است: سه چهار ساعتی هوای تار؛ بعد تاریکی مطلق؛ یک بار سطل شاش، یک بار قضای حاجت با نظارت مسقیم، و بعد استشمام بوی گند شاش، و اختلاط با مگس ها ـــ و سیگار در تمام مراحل. حالا در مرحله ی پس از تاریکی مطلق هستم؛ کبریت را می کشم و سیگار می گیرانم ـــ
امشب بگو بخند از همیشه بیشتر است : همه درجه گرفته اند : تیمسار سرلشکر شده ، کیهانخدیو سرتیپ شده ، دیگران هم علی قدر زحماتهم . همین که باز می آیند با این که صورت مجلس کرده اند و امضا کرده ام از نو احظار می شوم ــ و بازی تکرار می شود : خود را معرفی کنید . این بار سرگرد ابتهاج است که سئوال می کند . خود را معرفی می کنم . می نویسد : س : شما متهم به ... اعتراف دارید ؟ می نویسم به علت توهین های مکرری که به من شده است از دادن پاسخ خودداری می کنم . سرهنگ وزیری و اللهیاری نشسته اند و بر « ماده » ای که می خواهند به تن ما اندازه کنند جر و بحث می کنند : اللهیاری معتقد است که « می خورد » ، وزیری معتقد است که اگر آن یکی باشد « بهتر می خورد .» و سر یک چلو کباب ، با داوری تیمسار ، شرط می بندند . سرگرد ابتهاج می گوید : « من چه توهینی به شما کرده ام ؟» می گویم : « شما مگر خودتان ندیدید که این آقا مرا کتک زد ، و این آقا علاوه بر کتک چه فحش های رکیکی به من داد ؟ » حضرات چلوکباب را به کناری می نهند و برای من که ظاهراً بعد از غذا دسر نامناسبی نیستم بزخو می کنند . سرگرد ابتهاج پا می شود . خطاب به آنها می گوید : « برای اینکه مزاحم بحث جناب سرهنگ نباشیم ، من با اجازۀ شما در آن یکی اتاق کارم را می کنم » ــ پیداست کیهانخدیو چیزهایی به او گفته است ــ و راه می افتد ، و من دنبالش : می رویم به ناهار خوری ، که اتاق کیهانخدیو است . می نشیند ، و من روبرویش . گویا بهائی است : خودش نمی زند ؛ اگر مقاومتی دید می رود به تیمسار می گوید ، و تیمسار یا خودش زندانی را به حرف می آورد یا سروان عمید ، سروان سیاحتگر ، ستوان زمانی ، یا سروان سالاری یا سرهنگ زیبایی را مأمور این کار می کند . می نشینم . می گوید : « خوب ، حالا چه می گویی ؟» می گویم : « من ، عرضی ندارم .» می گوید : « پس جواب می دهی !؟ »می گویم : «من که عرض کردم ، شماهم صورت مجلس فرمودید ــ همان غیابی بهتر است .» قلم را می گذارد . می گوید : من اصولاً کسی را نمی زنم ؛ ولی شما هم یک کمی منطق داشته باشید ــ مرد حسابی ، مرد محترمی مثل تیمسار کیهانخدیو » ( می فهمم ذرجه گرفته است ) « به شما می گوید فلانی را می شناسید ، شما با کمال تلخی بر می گردید می گویید نه ! ... آخر شما خودتان را اهل سیاست هم می دانید کدام مرد سیاسی فهمیده ای است که از فرصت استفاده نمی کند ؟ شما هم اگر نمی شناختید باید می گفتید بله می شناسم ، خیلی هم به او نزدیکیم . تیمسار می داند که شما با او نسبت دارید ، باجناغ اوست ... شما رسماً پیرمرد را متهم به دروغگویی می کنید ــ او می گوید من می دانم که تو با او نسبت داری ، شما رک و راست توی روی او می ایستید و می گویید که نه اشتباه می کنید ! آن وقت اسم خودتان را هم گذاشته اید مرد سیاست ! » می گویم : « من کسی را نمی شناسم ؛ تازه به کار من ارتباطی ندارد . شما چیزی فرمودید بنده هم چیزی عرض کردم ــ این دیگر به آقای یوسفی ارتباطی ندارد .» سرگرد خودخوری می کند ؛ فکر می کند که از خودم احمق تر نیست : پایی داده است و باید از این دوستی استفاده و اقلاً کتک کمتری خورد ، ولی من استفاده که نمی کنم هیچ کار را بدتر هم می کنم ، و تلویحاً به او هم می گویم که حاشیه نرود و به اصل مطلب بازگردد ! می گوید : « من همانطور که گفتم اصولاً کسی را نمی زنم ، ولی اگر مقاومت کنید ناچار می روم و می گویم که مقاومت می کند . اما اطمینان داشته باشید که مقاومت بیهوده است ؛ چیزی نمانده است که بخواهید مخفی کنید ... می خواهی مسئولت را صدا کنم تا جلو خودت بگوید که تو کیستی و چه کاره ای ؟ » یکه می خورم : هیچ نمی خواهم مسئولم را خوار و خفیف ببینم یا او را ببینم که به خاطر حفظ من کتک می خورد . می گویم : « من با کسی کار ندارم ؛ مسئول خودم هستم ... » و بعد شروع می کنم به نصیحت سرگرد ابتهاج ، که هنوز دیر نشده است و می تواند از این راهی که رفته برگردد ، و او با قیافه ای تمسخر آمیز گوش می کند ، و نگاهم می کند ــ نگاه عاقل اندر سفیه : حق هم دارد : مثا این است که سرباز شکست خورده و اسیر به فاتحین بگوید : « بیایید مثل من شکست بخورید ! » می گوید : « شب دیروقت است ؛ بیخود به خودت و من دردسر نده ... حالا کار دیگری می کنیم : من اگر دفتر رمز را که کشف شده است به شما نشان بدهم باز هم حرف داری ؟ » می گویم : « من نمی دانم دفتر رمز چیست ، ولی خوب اگر مدرکی از من دارید ــ به خط و امضای من ــ البته اگر ببینم و درست باشد تأیید می کنم .» می گوید : « گوش کن ؛ تو می دانی چه می گویی ــ و می دانی که من هم چه می گویم . ما دفتر رمز را به همه نشان نمی دهیم ، ولی من دفتر را به شما نشان می دهم ، منتها به یک شرط : به این شرط که قول بدهی اگر کس یا کسانی را می شناسی و اسمشان در دفتر نیست بگویی ــ قبول ؟ » و بی آنکه قبولی مرا بشنود می رود و با دفتری پلی کپی شده ، در پوشه ای از طَلق ، بر می گردد . کتابچه را به من می دهد ، و خود به تماشا می نشیند ...
کتابچه را ورق می زنم : حقایق تلخ از لابلای اوراق ماشین شده به درون روحم سرازیر می شوند ، برمی آیند و سرریز می کنند : با دیدن هر نام و شماره ای گلویم فشرده می شود ، با دیدن هر نام و شمارۀ آشنایی گره سکوت بر گلویم سفت تر می شود ... دهنم خشکیده است ، چیزی نمانده است خفه بشوم ؛ گوشم سوت می کشد ... خدایا این همه ! تازه دو شماره ای ها و سه شماره ای ها هم نیستند !... چهارصد و سی و هفت نفر ! همیشه فکر می کردم سی چهل تایی بیش نباشیم ــ این همه ! اینهمه گل و گشادی ! ( دفتر را برده اند ، و باز آورده اند ! باز آورده اند که چه !؟» ــ که کارها نخوابد ! ... « همین که عباسی گرفتار شد و احساس خطر کردیم دکتر جودت رابط کمیتۀ مرکزی دفتر را برد ، ولی پس از یک هفته باز آورد .» « چرا ؟ برای این که فکر می کردیم خطر گذشته ، و کارها نباید بخوابد ! » ــ « آخر آن بالاها فکر نمی کردند که دستگاه دارد نقشه می ریزد و با این سکوتش دارد شما را خام می کند ؟» ــ « آخر قرار بود عباسی با دادن تنفرنامه آزاد شود » ــ وانگهی عباسی فولاد بود ... اما قضیه چیز دیگری بود : آن وقت هایی که با جعفر در انتظار اجرای حکم بودیم این جریان هم مطرح شد : وقتی عباسی را گرفتند و دکتر جودت دفتر را برد رفقا نشستند و با نظارت کمیتۀ مرکزی در این باره بحث کردند . وکیلی در مرخصی بوده ــ گویا سیامک هم ــ درست مطمئن نیستم . رفقا به جای این که در دست بودن یا نبودن امر بحث کنند در شخصیت عباسی و مقاوم بودنش بحث کردند و رأیی هم که گرفتند رأی اعتماد به شخصیت و شرافت رفیق عباسی بود ، که چیزی نخواهد گفت ــ و کیست که در شخصیت و شرافت فولاد شک کند و به آن اعتماد نداشته باشد !؟ آن وقت ها فولاد بود . باری ، رأی گرفتند و دفتر را باز آوردند . ورقۀ رأی را در مرخصی به امضای وکیلی رسانده بودند ... تشریفات از هر حیث کامل بود !
سرگرد ابتهاج مرا به خود باز می آورد : « خوب ، چه می گویی ؟ همه هستند ؟ ــ کی ها از قلم افتاده اند ؟ » می گویم : « من عرضی ندارم ــ یعنی درست سر در نمی آورم ... »
جوانی دهاتی را در حین همبستری با زنی گرفته بودند ، و با همان وضع ، با مصالح خیس و آویزان ، پیش خان آورده بودند ــ بی تنبان . خان قدری نگاهش کرد و گفت : « حمه ( محمد ) ... گوساله ... تو ... !» و تیز در چشمانش خیره شد . حمه گفت : « والله قربان ... خدا شاهد است ... به ارواح ...» ضمن صحبت نگاهش متوجه پایین و مصالح آویزان خود شد ... نومیدانه گفت : « ولی چه فایده ، خان ، شما که باور نمی کنید !» خان گفت :« پدرت را درمیارم ، پدر سوخته ! » حمه باز شروع کرد به قسم و آیه خوردن که « والله ، خان ، به خدا ، به پیغمبر ... به سر مبارک قسم ... » و باز تا چشمش به مصالح آویختۀ خود افتاد رشتۀ سخن را از دست داد : « ولی چه فایده ... شما که باور نمی کنید ! ...»
« تعدادی اسامی است با شماره هایی ؛ مدرکی از خودم این تو ندیدم ... »
چیزی نمانده است منفجر شود . می گوید : « به آنهم می رسیم ! » ولی من مطمئنم مدرکی ندارم ــ غافل از اینکه مدرک را همین چند روز پیش ــ آن وقت که ما در ژاندارمری بودیم ــ وزیر جنگ در مجلس خوانده است ! نامه ای مربوط به یک سال قبل ... دفتر را بر می دارد و می برد . می گوید : « بفرمایید ، امشب فکرهاتان را بکنید ، تا فردا ؛ ولی فردا دیگر با شما اینطوری صحبت نمی کنم ــ بفرمایید ! » کلاهش را بر سر گذاشته است ؛ پیداست که بازجویی تمام شده است ...
بچه ها آمده اند ... وکیلی را برده اند ؛ از لای پنجرۀ آمبولانس ماه را می بینم که مانند پرتو امیدی که در دلهای ناامید و مردد وارد می شود به میان توده های ابر وارد می شود ؛ عده ای را بر می افروخت ، عده ای را با نور لرزان خود روشن می داشت ، و عده ای را همچنان تار ، با آستر تارتر ، بر جای می گذاشت . درون آمبولانس تار است ، و ما در افکار تارتر غوطه وریم ؛ و ماهی و پرتو امیدی نیست که جایی از دل های تارتر ما را روشن کند ...
از بس سیگار دود کرده ام اشتها ندارم ؛ سرم گیج می رود ؛ دهنم تلخ است . می خواهم سیگار دیگری دود کنم ، اما فکر می کنم هر طور شده یکی دو قاشق از پلو سرد بخورم : آخر فردا روز سرنوشت است ، و دو روز است چیزی نخورده ام . ظرف را جلو می کشم ؛ می خورم ولی مزه ای احساس نمی کنم ؛ و گاه نجویده فرو می دهم ، و وقتی متوجه می شوم که لقمه در گلو مقاومت می کند ــ آن وقت است که رشتۀ افکارم گسسته می شود ... گاه اصلاً فکر نمی کنم : وقتی به خود می آیم و می خواهم دنبالۀ فکر را بگیرم می بینم به چیزی فکر نمی کرده ام ــ ذهنم خالی است ، مثل یک آدم منگ .
ظرف را پس می زنم ، و سیگار را روشن می کنم ؛ بی اختیار می روم و از گوشۀ سلول دو پاکت سیگار برمی دارم و در جیب شلوارم می گذارم ، برای فردا ؛ مبادا فراموش کنم ... به جای زیرسیگاری از قوطی کبریت خالی استفاده می کنم : قوطی کبریت پر شده است ؛ آن را در دودکش بخاری خالی می کنم ــ و باز می آیم و بر پتو دراز می کشم ، پسِ کله را بر دیوار تکیه می دهم ، و پیرهنم را به پایم می بندم : تیر می کشد : مواقعی که عرق می کند همین که باد می خورد تیر میکشد . دود می کنم و فکر می کنم . چراغ زردنبو راحتم نمی گذارد : با چشمان سرد و شیشه ای خود خیره خیره نگاهم می کند : « بنویس ... بنویس مادر قحبه ... نمی نویسی !؟ » نگاهم می کند و نور سردش در اعماق وجودم نفوذ می کند ... می غلتم ــ امروز که گذشت ، فردا چه کنم ؟ صدای بهنیا را شنیده بودم ــ اعتراف کرده بود : سرِ مسئولیت چانه می زد : می گفت رابطم ، و آنها اصرار داشتند که مسئول باشد ــ تازه چه فرق می کند ؟ بگو مسئولم ــ تو که اعتراف کردی ، چه فرق می کند ! ... همین را به خودش هم می گویم ... و باز می غلتم و سیگار دیگری روشن می کنم ، و با آنکه در تاریکی وجودم غوطه می خورم ، در عدم صغیر سقوط نمی کنم ... خوب شد دفتر و دستک لو رفت ، وگرنه پدر در می آوردند ! مثل شیوخ طرف های ما : آنها هم در معالجۀ جن زدگان از همین شیوه پیروی می کنند ــ شاید هم فرمانداری نظامی از آنها یاد گرفته است : جن زدۀ بیچاره را به ستون ایوان مسجد می بندند و دِ بزن ــ حالا نزن کی بزن ــ و از او می خواهند نام جن های آشنا را بگوید ؛ ولی جن های آشنا مگر می گذارند ؟ از نزدیک ، ناپیدا از شیخ و دیگران ، شکلک می سازند و تهدید می کنند ــ و جن زدۀ بینوا به هر حال چند تایی را برای روز مبادا نگه می دارد : « جاروب ، بیلچه ، دیگ .» شیخ تبسم می کند ، و اعوان شیخ همچنان می زنند و جن زدۀ بینوا همچنان به تناوب اعتراف می کند ــ ولی « پاک » نمی شود ، و لذا معالجه نمی شود !... می زنند و او ناچار « گربه سیاهه و خاک انداز » را هم با ترس و لرز به فهرست اضافه می کند ، و همچنان چند تایی را برای روز مبادا حفظ می کند ــ و فهرست شیخ تمامی ندارد . حالا که دفتر لو رفته است سهمیۀ خود را که بگویم پاک می شوم ــ طیّب و طاهر ، آماده برای کفن و دفن ...
همه چیز را گفته ام ــ دیگر نمانده هیچ ، مگر چیزهای ناچیز ، آنهم برای دلخوشی و آبروداری . اینک باز در سلول هستم ، و به سرِ کار سابقم بازگشته ام : مگس شکار می کنم ، و « تتتق ، تتتق ،تتتق » بر دیوار سلول بغل دستی می کوبم ، و « تتتق ، تتتق ، تتتق » جواب می شنوم ، هرچند هرگز تنها نیستم : با اشباح آزموده و اللهیاری و وزیری خلوت می کنم : مدام در صورتم زل می زنند ، و من عصبانی و درمانده در دیوار خیره می شوم و عرق می کنم ــ رفتم که دست کم ده سالی در زندان بخوابم . خدایا پس بچه ها چه بکنند ــ من که چیزی ندارم ! چیزهای بدی گفته ام : گفته ام که با سلطنت مخالفم ، گفته ام که می خواستیم حکومت را به ملت بازگردانیم . چطور ؟ ــ با کوتاه کردن دست دربار از مجلس . ولی به جاسوسی اعتراف نکرده ام ؛ در تعلیمات نظامی شرکت داشته ام ، ولی جاهایی را که رفته ام لو نداده ام ــ چون بلد نبودم ــ جایی در حوالی باغشاه ، جایی در حوالی خیابان شاهپور ، جایی در حوالی سیدخندان : مقاومت هم کرده ام ، چون نمی دانستم . حالا هم همینطورم ، در یاد گرفتن جاها و پیدا کردن آدرس ها عجیب گیج و بیهوشم ... آن وقت ها این طور بود : می گفتند به جایی که می روید نگاه نکنید ــ من هرگاه به جایی می رفتم کف تاکسی را نگاه می کردم ــ به هر حال ، جایی را لو نداده ام ، به لطف گیجی و بیهوشی ... ولی به قول آن دوست گیلانی که از بازپرسی درآمده بود و به ر فیقش می گفت ، گفته ام «ضد سلطنت ایسه جمهوری دموکراتیک خایه ! » ــ و آزموده همین را می خواست ، برای پرونده سازی علیه دکتر مصدق ... نشسته ام و مگس شکار می کنم ، که در گشوده می شود . « لباس بپوشید ! » ــ « پا را هم بپوشم ؟ » ــ « نه ، لازم نیست .» خیر باشد ، چه کار دارند ؟ به اتاق روبروی اتاق رئیس زندان می روم : اتاق ملاقات ؛ با میله هایی که آن را به دو بخش تقسیم کرده است . زیلویی انداخته اند و پیرمردی تریاکی بر آن نشسته است : ستوان زمانی است ــ همردیف ستوان ؛ با دو سه نفر : فروتن را می شناسم ــ دو نفر دیگر عضو حوزۀ خودم هستند . می نشینم ؛ ورقه را به دستم می دهد : خود را معرفی کنید ! می گویم من بازپرسی رفته ام ... فروتن مقاومت می کند ؛ آن دو رفیق هم زیر بار نرفته اند ــ از من می پرسند . می گویم همه چیزرا گفته ام . زمانی لبخند می زند : از چشمانش خنده می بارد ؛ صورتش گل انداخته و نَم بر پیشانیش نشسته است . رفقا بر می گردند و نگاهی به من می اندازند که می خواهم پوست بیندازم . یکی از آنها می گوید : « همین !؟ همه چیز را گفتی ! دست شما درد نکند ! » می گویم : « شما پرسیدید ، من هم ماوقع را گفتم ... » و عرق می کنم ــ این عرق اگر زبان داشت می گفت که من چه می کشم ــ به آنها حق می دهم . آخر هر کس در محل و موقع خود ادعائی داشت : من هم کم ادعا نداشتم ؛ من هم شکنجه را خیال انگیز می دیدم ، من هم خیلی ها را متهم به ضعف کرده بودم ، حرف های گنده گنده و شاعرانه زیاد زده بودم ــ و حالا می گفتم که همه چیز را گفته ام ــ یعنی که شما هم بگویید ! راستی هم که دستم درد نکند ! از طرفی ، من چه تقصیر داشتم ؟ چیزی نمانده بود ، آنچه مانده بود ، تا آنجا که به من مربوط می شد نگفته بودم ــ چیزی نمانده بود : آخر من چطوری به اینها می گفتم : نامه ای را که یک سال قبل دربارۀ من نوشته بودند جلوم گذاشتند ... با آنهمه بد و بیراهی که نثار بوروکراسی می کردند ...! من از چه دفاع می کردم . بازپرس مثل کیسه کش های مازندرانی که چرک را از گوشه و کنار بدن جمع می کنند و در جایی در چشمرس با نوک کیسه می تکانند و به زبان کیسه ای به آدم می فهمانند که خیلی چرک بوده و انعام چرب و نرمی را انتظار دارند هر چه بود جلو چشمم آورده بود . دیگر چه دفاعی داشتم ؟ هر دفاعی هم که بود به خاطر کاستن از سنگینی بار بود : تنه را زیر آوار کمی جابجا می کردی که سینه ات نشکند ، دستت را فدا می کردی که کله ات خرد نشود ... وحشتناک است : این نگاه ها آدم را می کشد ــ هنوز پوست آنقدرها کلفت نشده بود ، و انصاف هنوز نایاب نبود . با نگاه تحقیر آمیز رفقا و دندان قروچۀ آنها به سلول باز می گردم ... ناراحتم ، آنقدر ، که از شکار مگس صرفنظر می کنم ــ این دو سه روز هم می گذشت راحت می شدم ــ راحت که چه عرض کنم ــ راحت در ناراحتی : که از این نگاه ها نبینم و از این حرف ها نشنوم : تا آن وقت روشن می شود . آن وقت هر کس می داند خودش چه کرده و دیگران چه کرده اند و دوستان چه اندازه دوست یا نامردم بوده اند ... حالا بحران است . من هم همین احساس را نسبت به مسئولم داشتم ، من هم خود را طلبکار می دانستم ... من هم حق داشتم ، شما هم حق دارید ... لابد ما را به جایی می برند ــ دژبان یا جای دیگر ــ و شش ماه یکسالی نگه می دارند تا برای دادگاه و گرفتن وکیل آماده بشویم . سابقاً این طور بود ... هنوز نتوانسته ایم موقعیت را درست بسنجیم ؛ هنوز در محیط غیر عادی ، عادی فکر می کنیم ... خود را بیگناه می دانستیم ، اما نمی دانستیم که وضع بیگناه مغضوبِ حکومت از گناهکار واقعی به مراتب بدتر است ...
گمان می کنم بیستم مهر بود که بعدازظهر دیرگاه آمدند و گفتند آماده شویم ... بچه ها در هشتی جمع بودند : بیاتی ، کلهری ، کلالی ، مهدیان ، واله ، بهنیا ، افشار بکشلو ، محبی . ما را به اتاق رئیس زندان بردند ــ به خلاف معمول . رئیس زندان خواهش کرد با هم حرف نزنیم ، و به خلاف معمول گفت چای آوردند . یکی از بچه ها از « حسن رفتار » رئیس زندان تشکر کرد ( بیشتر برای شکستن سکوت و به این امید که شاید رئیس زندان در پاسخ به اشاره هم شده بگوید که ما را به کجا می برند ) . صدای کامیون هایی در مقابل پله هایی که به درِ اصلی زندان شماره 2 می پیوست به گوش آمد ... سرگرد رئیس زندان برخاست و از پنجره نگاه کرد ، و از همان جا گفت : « بفرمایید !» و ما برخاستیم ، و به سوی هشتی زندان به راه افتادیم . در باز شد ؛ سرگرد مجلسی به درون آمد ؛ با سرگرد کاوسی حال و احوال کرد . همه را به نام و قیافه می شناخت : تحویل گر فت ؛ و ما را دو بدو دستبند زدند ، و پشت سر او بیرون رفتیم ؛ از میان دو صف سرباز مسلح گذشتیم و در دو کامیونی که آورده بودند جای گرفتیم ...کجا ؟ نمی دانیم .
از خیابان های شهر گذشتیم ... مردم می رفتند و می آمدند ؛ زندگی عادی بود ، انگار واقعه ای اتفاق نیفتاده بود ، در حالیکه برای ما عالم خراب شده بود ؛ ولی مردم ، بی خیال می رفتند و می آمدند : دو دختر در کنار نوار میخکوبی شدۀ خیابان کرکر می خندیدند ــ خوش به حالتان ، چه عجله ای دارید ؛ بایستید و لذت ببرید !... ما هم می رفتیم ــ به کجا ؟ نمی دانیم ... از راه های خاکی ، رو به غرب ــ به کجا ؟ ــ نمی دانیم . سرانجام مسیر کم کمک مشخص شد : به امیر آباد رسیدیم ، و از آنجا به پادگان جمشیدیه آمدیم . ما را دم باشگاه پیاده کردند ، و تک تک به درون ساختمان بردند ... میزی و پیرمردی سبیلو ــ همردیف افسر ــ « بفرمایید ! »
ورقه ای جلوم می گذارد : دادگاه فوق العادۀ نظامی مأمور رسیدگی به پروندۀ افسران عضو سازمان نظامی حزب منحلۀ توده ! اسامی را می خوانم . همین که نام وکیلی را در صورت می بینم بند دلم پاره می شود : قضیه جدی است . می دانم که وکیلی عضو هیأت دبیران است . سرهنگ جلالی و سرهنگ جمشیدی هم هستند ــ به این زودی !؟ ... سرهنگی را به وکالت تعیین می کنم ، که او را می شناسم : آدمی است راست و درست ، به همین علت هم سالیان دراز از قافله عقب مانده بود ــ همدورۀ سرلشکر کمال بود ــ دادستان لشکر 4 بود : برای متهم کیفر خواست تنظیم می کرد ، اما در دادگاه می گفت که علیه متهم چیزی ندارد ، و دادگاه را به دردسر می انداخت . هیچ نباشد به وسیلۀ او از بچه ها و بیرون خبر می گیرم . وکیل را تعیین می کنم و بیرون می آیم . کار دادگاه دستۀ اول امروز تمام شده ؛ مبشری ، سیامک ــ همه ؛ هر دوازده نفر ــ محکوم به اعدام شده اند ... سرم سوت می کشد ــ خبر بدی است . تکلیف ما هم معلوم است ــ اما نه ، دلیلی ندارد ، آنها وضع خاصی دارند ــ آخر ما که کاری نکرده ایم ــ ولی چرا ــ ما هم با وکیلی هستیم ــ خدایا خودت رحم کن !
به بخشی از زندان که روبروی همین باشگاه است هدایت می شوم : باز پهلوی مستراح : با یک سلول فاصله : اتاقی تاریک و درندشت و زیلویی خاک گرفته ، و یک پتو ، و هزاران مگس ــ حیف که کشم را نیاورده ام ــ ولی با کش از پس این همه مگس نمی شود بر آمد . بدی کار این است که سیگار هم نمی شود کشید .این دیگر مصیبت است . سیگار و کبریت را گذاشته اند دم درِ سلول : پهلوی نگهبان . گفته اند هر وقت خواستید سیگار بکشید به نگهبان می گویید ، نگهبان سوت می کشد ، رئیس پاسدار می آید و سیگار را روشن می کند و از سوراخیِ در جلو دهن زندانی می گیرد ــ و زندانی مشغول می شود . عجب حکایتی است ! یک بار این کا را می کنم : نگهبان سوت می کشد ؛ رئیس پاسدار می آید ؛ مثل برج زهرمار : گویا خوابش را به هم زده ام . با اوقات تلخی سیگار را روشن می کند ، و ته سیگار را از سوراخ تو می دهد . من ایستاده ام روی یک پا ؛ تا پُک می زنم و می خواهم دود را فرو دهم دستش را پس می کشد ــ بازیش گرفته است ! مرده شور بُرد این سیگار کشیدن را ــ سیگار کشیدن با شماره و نمره دیگر ندیده بودیم ! بر یک پا
خسته می شوم، از خیر سیگار می گذرم... سرانجام یک پاکت سیگار از خودم می دزدم: یعنی سیگار خودم را از نگهبان می خرم و با کبریت در سلول زیر خاک های اطراف پتو مخفی می کنم .پتو را روی سرم می کشم؛ زیر پتو کبریت می کشم و سیگار را چاق می کنم. از غروب به بعد دود سیگار معلوم نیست؛ روز هنگام باید احتیاط کنم، چون از سوراخ که لوله می شود و بیرون می رود پیدا است ...
ساعت حوالی ده شب است: من پتو را روی پا انداخته و به دیوار تکیه داده ام، که بگیر بگیر در می گیرد؛ محوطه به هم می ریزد ـــ عده ای می دوند، انگار خبری شده است! گوش تیز می کنم؛ مثل این که کسی را می زنند... سرو صدا می خوابد. می نشینم و گیج وار در فضا خیره می شوم. سرباز نگهبان هر چند گاه یک بار می آید و از سوراخ نگاه می کند: نگاه چشم بی صورت هم نگاه عجیبی است: بی هیچ قرینه، بی هیچ ترکیب: چشمی وحشی و بی احساس؛ چشمی که پنجره ی خانه ی وجودی است که من نمیبینم: یک چشم در کاسه ی سر ِ بی شکل ...
ساعت دوازده نگهبان ها عوض می شود؛ در را می گشایند: « و تحویل دادم ـــ تحویل گرفتم. » و من خوابیده تحویل و تحول می شوم ـــ بیدارم. نگهبان قدیم می رود: نگهبانان جدید می مانند: شب، نگهبانی زوجی است. لی لی کنان به گوشه ی سلول می روم؛ می شاشم، و بر می گردم. هر طور هست دل به دریا می زنم، و زیر پتو سیگاری روشن می کنم. با نگهبان قایم موشک بازی می کنم: سر را زیر پتو می برم، پٌک می زنم، سر را از زیر پتو در می آورم و دود را با دست می تارانم ... اینهم شد سیگار کشیدن! فقط یک حسن دارد: نمی گذارد فکر کنم ... خوابم برده است: یکی صدا می زند:« جناب سروان، جناب سروان، » در خواب گماشته ام را می بینم: آخر می خواهم به رضائیه بروم ـــ برای چشم چرانی ـــ باید به گاراژ بروم ـــ دیر کرده ام! سراسیمه از خواب می پرم. می گویم « ها! » گروهبان را می بینم، و دو سرباز را ـــ که از دور نگاه می کنند: « تحویل گرفتم ـــ تحویل دادم!» تازه می فهمم که تعویض نگهبانی است. نگرانند از این که مبادا به جای خودم نعشم را تحویل بگیرند: اخر زنده باید رفت، و سالم باید اعدام شد: اعدام بیمار به دل نمی چسبد؛ تحقیر نکرده کشتن دشمن لذت ندارد: هر که بمیرد دادستان ارتش از صمیم قلب متأثر می شود، انگار پدرش مرده است. دشمن را باید کشت؛ دیدن مرگ طبیعی یا مصنوعی او چه لذتی دارد؟ لذّتش وقتی است که تو با دست خودت گلویش را بفشاری و او وحشتزده در چشمت نگاه کند و بداند کیست که گلویش را می فشارد، و تو بفشاری و بدانی که خودت هستی که می فشاری ـــ والاّ همین طور فایده ندارد. برای همین هم هست که محکوم را پیش از اجرای حکم معاینه می کنند، که نکند خدای نکرده بیمار باشد و درد را آنطور که تو می خواهی احساس نکند، یا قلبش بیمار باشد و عبور گلوله را چنان که باید حس نکند، و گلوله به هدر برود ... این جریان یک بار دیگر هم تکرار می شود، بار سوم بیدارم ـــ نخواسته ام تکرار شود ـــ پس از تعویض نگهبانی چرتم می پَرد ...
روشنایی چون گدایی عاجز از لای درز و سوراخ در به تکدّی سرک می کشد، بیمناک از این که صاحب خانه او را ببیند و به خشم بیاید؛ و پاکشان پاکشان کنار دیوار پا به پا می کند ... گروهبانی با دو سرباز می آید؛ دستم را به دست خود دستبند می زند ـــ و می رویم. از جلو سلول بیاتی که همسایه ی من است رد می شویم ـــ به مستراح می رویم: جایی چون مستراح قهوه خانه هایی سر راه. منتظرم بایستد، و دستبند را باز کند. در جواب به انتظار و نگاهم به تندی می گوید: « تو کارت را بکن، به من چه کار داری!» نگاهش می کنم: چطور چکار دارم!؟ می گوید: « زود باش، معطل نکن!» در ِ مستراح باز است: دری فکسنی که کاری انجام نمی دهد. « چطور با تو چکار دارم؛ آخر من باید پایم را در بیاورم!» می گوید: « نمیشه، همینطور میتونی بکنی بکن، نمیتونی به درک! خیال می کنی خونه ی خاله است!» و بر می گردد، یعنی که تمام! سرازیر می شوم، به سوی چشمه ای که در ضلع شمالی باشگاه است. گروهبان می ایستدو من یک وری خم می شوم و هر طور هست مشتی آب به صورتم می پاشم: آخر با پای مصنوعی مشکل است ـــ تا نمی شود. می گوید: « زود باش، اینجا خونه ی خاله نیست!» خیلی سفت گرفته اند، فین نکرده صرف نظر می کنم ـــ و بر می گردیم ... در سلول می شاشم. هوای سلول تار است، که بعد مطلقاً تار می شود: مگس ها کم کم به جنب وجوش افتاده اند. نشسته ام؛ از خیر نان و پنیر گذشته ام: با این احوال پس دادنش گرفتاری ایجاد می کند: چیزی نمی خورم، تا چیزی پس ندهم: گویا در جایی هم آمده، یا به قول کشیش های مسیحی: « چیزی نخور، تا چیزی پس ندهی!» سیگارم را کشیده ام و به سوراخ در خیره شده ام، که صدای پا می شنوم: سرگرد مجلسی است. شخصی که به وکالت تعیین کرده ام معذرت خواسته ـــ باور نمی کنم: با آن شخصیت، آن همه ادعا، وآن همه اظهار محبّت و دوستی! خط و امضا را می بینم ـــ مثل این که قضیه خیلی جدی است؛ می خواهند هر چه زودتر کلک مان را بکنند ـــ دیروز غروب، امروز صبح، می گویم هر طور می خواهید عمل کنید ـــ و می نشینم به نشخوار آشفتگی های ذهنی: به جاسوسی اعتراف نکرده ام؛ جملاتی نوشته ام که نشان می دهد آنچه را که گفته ام از ناچاری گفته ام؛ بعلاوه، سرهنگی مرا با تیر زده و دادرسی ارتش کاری نکرده است ـــ و حق داشته ام به انتقام برخیزم ...صدای پا مجدداً مرا به خود باز می آورد. در باز می شود؛ سرگرد مجلسی است، با سرگردی دیگر.سرگرد دیگر می آید و در حوالی من روی لبه ی پتو می نشیند ــ همین که نشسته است ممنونم. خود را معرفی می کند. سرگرد مجلسی به گوشه ی سلول می رود، با تعجب می گوید: « اینجا میشاشی!؟ » می گویم: « یله. با این وضعی که می برند مجبورم.» می گوید: « تقصیر از خود شما است.» نگاهش می کنم ـــ یعنی چه !؟ می گوید: « ولی شما اینکارو نکن، هر وقت خواستی بگو برایت سطل بیارند.» جواب نمی دهم . گور پدر خودت با سطلت. انگار من اسبم! ما دو اصطبل، مواقع بازدیدها، با اسب ها این کار را می کردیم. او سکوت می کند؛ سرگرد دیگر می گوید:« من وکیل تسخیری شما هستم. » آذربایجانی است: سفید، بلندبالا، خوش قیافه: با صورت گرد. درست می نشینم؛ برای صحبت جدّی، با قیافه ی جدّی، آخر وکیل من است؛ می خواهد از من دفاع کند. و چون چیزی نمی گوید ناچار می پرسم: « شما پرونده را خوانده اید؟ ـــ اگر خوانده اید. هیچ آدم عاقلی به این شکل تیشه بر نمی دارد به ریشه ی خود بزند ...» منتظرم چیزی بگوید، ولی آنچه می گوید خارج از حدّ انتظار من است. روال عادّی کار از این قرار است که در روز های معیّنی وکیل، گاه به اتفاق موکّل به دفتر دادگاه می رود و پرونده را می خواند و یادداشت بر می دارد و اگر سوالی یا نکات مبهمی باشد از موکّل می پرسد؛ وقتی یادداشت هایش را برداشت و نکات مبهم را برای خود روشن کرد به دادگاه اعلام آمادگی می کند ـــ آن وقت ها این طور بود. جناب سرگرد به لهجه ی خفیف آذری می گوید: « پرونده خواندن ندارد. خودت می دانی چه گفته ای، و چندتا شاگرد داشته ای ...» ــــ منظور از شاگرد عضو حوزه است ـــ « خواندن ندارد. » عین لباس دوختن اوستا رحیم ـــ خدا کند اقلاً یکی دو انگشتی جای تو گرفتن بگذارد. می گویم : « جنابعالی در نظر دارید دفاعتان را بر چه اساس قرار بدهید؟ » می گوید: « آنجا می رویم، هر چه دیگران گفتند ما هم می گوییم؛ ما که از دیگران عقب نمی مانیم! » راه حل مناسبی است؛ انصافاً بهتر از این نمی شود: می رویم و از دیگران هم عقب نمی مانیم! » حالا که عقب نمی مانیم لبخند می زنم؛ جناب سرگرد هم لبخند می زند. سرگرد مجلسی بوی شاش را تحمل نکرده رفته است دم در. وکیل تسخیری هم می خواهد بلند شود و برود. می پرسم: « پس شما سئوالی از من ندارید؟ من نمی توانم به دفاع شما کمکی بکنم؟ » با همان ته لهجه ی آذری می گوید: « نه، دونده ی خوبی است؛ همین که می گوید عقب نمی ماند لابد از خودش مطمئن است. بسیار خوب؛ پا می شود؛ و می رود. از سرگرد مجلسی سلمانی می خواهم، موی صورتم خیلی بلند شده است، شده ام درویش ...
ناهار می آورند، حوصله و اشتهائی ندارم. مگس ها کمک می کنند.گردش کار معلوم است: سه چهار ساعتی هوای تار؛ بعد تاریکی مطلق؛ یک بار سطل شاش، یک بار قضای حاجت با نظارت مسقیم، و بعد استشمام بوی گند شاش، و اختلاط با مگس ها ـــ و سیگار در تمام مراحل. حالا در مرحله ی پس از تاریکی مطلق هستم؛ کبریت را می کشم و سیگار می گیرانم ـــ
+ نوشته شده در یکشنبه سوم دی ۱۳۹۱ ساعت 21:37 توسط فرید
|
در امتداد نگاه تو