صدای سوت نگهبان بلند می شود- باز چه شده است؟...قدم های دو، و سر وصدا،می ریزند، پتو را با نوک سر نیزه از روی پایم پرت می کنند و گرد و خاکی به راه
می اندازند-تازه می فهمم که فراموش کرده ام، بی گدار به آب زده و سیگار کشیده ام! ترسیده اند خدای ناکرده اقدام به خودسوزی کرده باشم! سیگار و کبریت لو
می رود- یک" امتیاز منفی" می گیرم...
مانده ام بی سیگار. یک چند مقاومت می کنم؛ سیگار می خواهم؛ نگهبان سوت می زند؛این بار برای اینکه خسته نشوم پا را می پوشم و جلو سوراخی می ایستم،
مصمم به این که سیگار را ته بکشم.- با چه مکافاتی! گروهبان می رود؛ سرباز را به حرف می گیرم: از گردان همایونی است: همایونی را هم گرفته اند.
" مرد خوبی بوده؛ به آنها علاقمند بوده؛ جیره شان را تمام و کمال میداده؛ همه را مثل بچه های خودش دوست داشته-اهل میانه است-" پس چرا انقدر سخت
می گیرند، آخر ما همشهری هستیم،دوستان همایونی هستیم"-" جناب سرهنگ گفته" – از چند کلمه ی ترکی که بلدم منتهای استفاده را می کنم و با پشتیبانی همایونی
باز یک پاکت سیگار و کبریت از خودم به بهای گزاف می خرم: به ده تومان-نه گران نیست- بازار است، نوسان دارد؛عرضه و تقاضا است...
نشسته ام: پشت به دیوار داده ام و نشسته ام: تمام مراحل زندگی عادی و معمولی سلول از تاریکی و سطل و همه چیز گذشته است، و سکوت سنگینی بر سلول دامن
گسترده است.ذهنم رویه ی عکس برگردانِ سکوت را می لیسد و می مالد و از آن رؤیاهای تلخ بیرون می کشد...زندان در میان یک مشت چاقو کش، با نداری و
بی چیزی، بیماری و رنجوری، و شپش- بعد سرکوفت آشنایان و دوستان، انگار سال ها منتظر فرصت نشسته بودند-حالا خودم به جهنم، زن بیچاره ام چه می کشد؟!
دیده بودم، یعنی خودم هم گاه این کار را کرده بودم، هر چند معتقد بودم که اینکه من می کردم به دستور حزب بود: چون حزبی بودم این کار را می کردم: تا یکی از
ما را می گرفتند عکسش را از آلبوم در می آوردم، و اگر تصادفاً به او می رسیدم با این که همدوره ام بود با او حرف نمی زدم و اظهار آشنایی نمی کردم یک بار
بخاطر اینکه نامه ی زن دوستی را که ازهمسر زندانیش خبر نداشت توسط دوستی برای همسرش فرستاده و جواب گرفته بودم توبیخ هم شدم-اصول پنهانکاری را
رعایت نکرده بودم.حالا دوستان عکس های ما را از آلبوم در آورده اند- نه، حتی به صدای در کوفتن زنم هم جواب نمی دهند، و اگر تصادفاً گماشته در را گشوده
باشد خود را مخفی می کنند:" پدر سوخته ی مادر قحبه،مگر تو شیر الاغ خوردی! می گفتی خونه نیست.اصلاً به اجازه ی کی در رو باز کردی!" آن دکتر رسوا،
آن آذرگوش که مبلغی را به من بدهی داشت و می دانست که آه در بساط ندارم حاشا کرد و نه تنها منکر این شد که از من پول گرفته است بلکه آشنایی با مرا توهینی
عظیم تلقی کرد و برای رفع سوء تفاهم کلی خائن و وطن فروش و جاسوس بار من کرد...
با آن مهندس، که زیر حکم اعدام که زندگی روزمره ی بچه ها لنگ بود پولی را که به او داده بودم و او سرمایه ی شرکتش کرده بود و به یاری آن مردم را می
چاپید، نداد و بازی درآورد-آنقدر که حتی آزموده دلش سوخت: می خواست بفرستد بازداشتش کنند:سروان جناب، رئیس زندان زرهی که صحبت های زنم را شنیده
بود روزی که آزموده به زندان آمد جریان را به او گفت. او روابط ما را می دانست؛ می دانست که دعوی بیخود نمی کنم.می خواست بفرستد او را بیاورند و تا پول
را ندهند آزادش نکنند-نپذیرفتم- آخر سر هم که داد، بیست تومان بیست تومان، سی تومان سی تومان-که نفهمیدم چه شد.
" بله خداوند وقتی به مور غضب کند به او دو بال می دهد که با هر بادی به هوا برود و طعمه ی مرغان هوا بشود : این اظهار نظر شیخ و اعوان او است."-محیط
کوچک از این چیزها زیاد دارد..." تف!اینهمه محبت که اعلیحضرت به او کرد! آلمان نفرستاد که فرستاد، پول نداد که داد، حقوق نمی گیری که می گیری-؟!
می خواستی تاجش را دو دستی به تو تقدیم کند، و خودش دسته به سینه بایستد؟- مگر از کجا آمده ای؟!"
وای کله ام ترکید؛ باز سیگار بهتر است. سر و صدا بلند می شود؛ سیگار را زیر پتو می چپانم: خوب شد آتش نزدم؛ وگرنه مصیبت بود:" تحویل گرفتم، تحویل دادم"
ساعتمان را هم گرفته اند،اگرنه این همه گرفتاری را نداشتم.صبر می کنم تا همه را تحویل و تحول می کنند و کار سلول های شمالی را تمام می کنند و می روند...
آفتاب تازه تیغ کشیده است؛ تازه از چشمه باز آمده ایم که سرگرد مجلسی می آید و می گوید آماده شوم. آماده می شوم؛ دستم را به دست سرباز دستبند می زنند؛ از
سلول سرازیر می شوم و به دم در باشگاه می آیم: بچه ها همه جمع اند: وکیلی را هم از زندان زرهی آورده اند: با همان لبخند، راست و کشیده.
سرهنگ جمشیدی و سرهنگ جلالی هم هستند. به ستون یک وارد می شویم...راستی راستی دادگاه است! به این زودی! در سه ردیف می نشینیم، هر کس با وکیل
مدافعش؛ من آخر از همه، ردیف دوازده: پشت سر وکیلی. حق نداریم با همدیگر صحبت کنیم...
"دادرسان محترم وارد می شوند." همه قیام می کنیم. رئیس و اعضای دادگاه در محل های خود جا می گیرند. وکلای مدافع قبلاً در کنار متهمین نشسته اند...
فرشته ی کور همچنان مشغول است؛ برای اینکه در عملِ ترازوی حساسش حتی به احساس مداخله ای نکرده باشد سر را راست نگه داشته است: کمترین حرکتی در
تمام وجودش محسوس نیست، انگار مرده است. تصویر بزک کرده ی شاهانه بر دادگاه، حتی بر متهمانِ خیانت به او لبخند می زند. پیدا است که بسیار راضی است
از این که خائنین گرفتار"پنجه" ی عدالت شده اند-چه درنده ای، که چنین پنجه و چنگال قوی دارد- و کیفر می بینند...من هم بودم این لبخند جاودانه را داشتم: چه
لذتی بالاتر از دیدن خفت دشمن، از این چه دل انگیزتر که دشمن اسیر باشد و از مقابلت رژه برود؛ چه زیباتر از اینکه بر قومی حکومت کنی که مردمش مشتاقانه
بخاطر یک نظر ملاطفت آمیز تو یکدیگر را شکار کنند و به جای کلاه سر بیاورند و برای درکشیدن این لبخند ملاطفت آمیز لبخند را برای همیشه از چهره ی زنان و
مادران بزدایند، و به عشق آبروی تو کاری با یکدیگر بکنند که هر گز نتوانند راست در چشمان همشهریان خود بنگرند و از ناچاری در نگاه بیگانگان برای خویش
پناهی بجویند؟ چه زیباتر از اینکه " مردانی" را در اختیار داشته باشی که زندگی را از یکنواختی درآورند و زندگی را به مرگ و نام را به ننگ و شادی را به عزا
بیالایند؟ رنگ و بو به زندگی بدهند، و چون صدها دمنه ی کاردان هزاران شتربه ی بی خاصیت را زیر پایت قربانی کنند- و تو تازه مسئولیتی در این میان نداشته
باشی، و غیر مسئول باشی، و در عین حال گُرگُر امضا کنی، و بکشند- تازه طلبکار هم باشی!
دادگاه با این رئیس و این اعضا و این تشکیلات اجلاس کرده بود تا همچون هنرپیشگان خام با قیافه ی جدی نمایش مضحکی از عدالت را به علاقمندان ارائه کنند-
و از قضای روزگار این که صحن دادگاه، سالن نمایش بود. در "سنِ" سالن، شش درجه دار با سلاح های خودکار رو به فرشته خانم ایستاده بودند تا به اشاره ی
شاهنشاه یا نماینده اش تنبانش را از پایش درآورند و تیغه ی ترازو یا لوله تفنگ های خودکار را در هر چه نه بدترش فرو کنند.در تریبون دادگاه عضو ارشد دادگاه،
سرتیپ ارفعی، با قیافه ی مردم عقب افتاده مدام آروغ می زد، انگار کله پاچه خورده بود: قیافه اش یکپارچه خنده بود: انگار بچه های دهاتی به هنگام عید، که لباس
نو تن می کنند: همین کسی را می خواست که دست به تنبانش بکشد و بگوید:" بخ بخ! اینها را کی خریده؟-ماشاالله-ماشاالله!..." گویا بیست سالی در درجه ی
سرهنگی در جا زده بود و امسال به یمن لو رفتن ما سرتیپ شده و از خجالت خانم که او را متهم به بی عرضگی می کرده در آمده بود- و از شوخی های روزگار
اینکه برادر زن دبیر کل حزب ما هم بود. در بیمارستان برای رسیدگی به پرونده تیرخوردگی با من دیدار کرده بود. به لهجه ی ترکی می گفت:" من تورکم، من به
استناد یک برگ کاغذ سفید هم کیفر خواست می نویسم!" – حالا که این همه کاغذ سیاه و نوشته ی جورواجور موجود بود نه او که ترک بود فارس ها هم
می توانستند مثل شپش آدم بکشند- و ککشان هم نگزد...بر تریبون دادگاه میکروفنی و مجموعه ی قوانین دادرسی و کیفر ارتش...این سوتر در ضلع جنوبی سالن،
تریبون دادستان؛ و باز میکروفن، و پرونده ای، و در کنار میز یک گونی پر از خرت و پرت: اسناد مکشوفه: اعلامیه، کتاب، نشریه، کتابچه ی درس روسی، آمار
عده ی حاضر به خواب آسایشگاه های دانشکده ی افسری، و در کنار گونی سرگردی، که نماینده ی دادستان است- همچون طواف های دوره گرد: صابون، سوزن،
می فروشیم! و از عجایب روزگار این که همین خرده کالا فروش دوره گرد هم روزی جزو سازمان ما بوده، و حالا تکامل پیدا کرده بود. و جزو این سازمان بود!
و سر انجام،متن دادگاه: ما در سه ردیف، رو به غرب- رو به تریبون رئیس؛ با صفحه ی کاغذی در پیش رو، و مدادی نتراشیده. و باز در ضلع جنوبی، در منتهاالیه
شرقی تریبون دادستان، دو درجه دار با دستگاه ضبط صوت و دستگاه فیلمبرداری؛ و بالاخره منشی دادگاه- در ضلع شمالی.
می گویند برای کسانی که اجتماع را به دیده ی احترام می نگرند دستگاه عدالت سنگینی و مهابت عجیبی دارد: چون نماینده ی جامعه ای است که از او خواسته است
به نمایندگی از او درباره ی " واحدی" از جامعه حکم کند: حکم کند که قطره ی دریا باشد یا قطره ی تنها، دور از دریا. در نظر ما هم مهیب بود، اما این هیبت و
مهابت آنقدر که محوش بود احترام انگیز نبود، و این مهابت نه بواسطه ی جامعه و منبعث از قدرت او بلکه ناشی از دستگاهی بود که پشت سر فرشته خانم مخفی
شده بود- دستگاه تیمسار و شکنجه و دستبند قپانی- که آماده بود به محض این که دست از پا خطا کند خشتکش را دربیاورد. بیچاره بیخود آنطور نایستاده بود!
بیخود چشمش را نبسته بود: چشمش را بسته بود تا رودربایستی را کنار بگذارند و هر گُهی که دلشان خواست بخورند، و او نبیند و ناراحت نشود، و آنها نبینند و
خجالت نکشند. این یکی بیشتر محتمل بود؛ مثل خیلی از پدر و مادرها که به بچه ی کوچکشان می گویند:" خیلی خوب، من نگاه نمی کنم." و این وقتی است که بچه
دست از شیرین کاریش می کشد و می گوید:" این ماما که نمیذاره!" و ماما می گوید:" آه، من چشمامو هم میذارم؛بخون،سرودتو بخون...بزبز قندی رو!" و بچه
می خندد، و مامان دلش غنج می رود، ولی نگاه نمی کند. نگاه نمی کند، تا بچه هول نکند...و نمک ها را نریزد! و بزبز قندی را خوب بخواند...تا آن وقت با این که
تمام چشم و هوش و حواسش متوجه او بوده یکهو چشم باز کند، و کف بزند!
رئیس قیافه ی جدی به خود می گیرد، و با همان قیافه ی جدی با حالتی جدی و نمایشی زنگ را می زند و به لهجه ی شمالی در مایه ی تیز، و صدای دورگه می گوید
:" به نام نامی...دادگاه فوق العاده ی نظامی مأمور رسیدگی به اتهامات افسران متهم به عضویت در سازمان نظامی حزب منحله ی توده ی رسمی است." همه راست
می نشینیم؛ راست هم نشسته بودیم، جز این که گاه ترسو وار نگاهی به اطراف می افگندیم و لبخندی بیرمق به روی هم می زدیم. رئیس رو به جایی در ضلع شرقی
می گوید:" بگو، بیایند." از درِ شرقی چند نفری به درون می آیند: خبرنگاران مطبوعات هستند. رئیس با همان لهجه ی غلیظ شمالی در همان مایه به تازه واردان
خطاب می کند:" کسی از آقایان حق ندارد با متهمین صحبت کند؛ هر کس صحبت بکند بیرونش می کنم- اگر توضیحی باشد خودم به آقایان می گویم."- این خطاب
رکن2 است به رکن 4 مشروطیت! و رکن 4 مشروطیت این "شرط" را بی هیچ چک و چانه ای می پذیرد- یعنی قبلاً پذیرفته است که به این محفل انس راه یافته است،
و قبل تر سایر شروط را پذیرفته بود، پذیرفته بود که مثل فرشته خانم چشم بر هم بگذارد تا دوستان شاهکارهایشان را بزنند و هول نکنند و خدای ناکرده نمک ها را
نریزند! این را نگفته بودم: رئیس دادگاه سرتیپ مجیدی است: مبتکر "پرستیژ"؛ بلند بالا، با صورت سفید و چشمان زاغ و موی بور، و خوش قیافه- که آدم خیال
می کند آمریکایی است، و خودش حاضر است که حتی شاهنشاه را بدهد و آمریکایی باشد- قیافه اش این روزها سر قفلی دارد.
خبرنگاران به این سو و آن سو می دوند و عکس می گیرند: " چیک" و نور قوی؛ و باز "چیک" و نور قوی- و باز هم، به دفعات. با اوقات تلخی سر برمی گردانم
به خبرنگاری که درکنارم ایستاده و عکس می گیرد می گویم:" بروبابا، تو که نمی توانی چیزی بنویسی چه خبرنگاری!" رئیس می گوید:" آقایان حرف نباشد!"
خبرنگار که گویا خبرنگار اطلاعات بود در شماره ی همان روز- آنطور که از یکی از وکلای مدافع شنیدم- نوشته بود که فلانی، یعنی من، ناراحت و شرمزده بوده-
باشد، حرفی نداریم...
خبرنگاران را بیرون می کنند-دادگاه سری است. خطاب رئیس یه متهم ردیف 1: آیا به صلاحیت دادگاه و "نقص پرونده" اعتراضی دارید؟
" – بله، اتهام سیاسی است؛ بازپرسی در شرایط غیر عادی صورت گرفته..."
شور برای اعلام صلاحیت یا عدم صلاحیت. پچ پچ وکیل و متهم ردیف 1.براق شدن وکیل به متهم- و توافق ظاهری.
انتظار دارم که رئیس طبق معمول به دادگاه تنفس بدهد و دادرسان برای شور به اتاق دیگری بروند و برای خودنمایی و فضل فروشی هم که شده یکی دو ماده و چند
تبصره ای را به رخ هم بکشند، و اظهار لحیه ای بکنند، و سر چلو کباب، و مخلفات، شرط ببندند. و پس از شور باز آیند و نتیجه ی شور را در قالب رأی اعلام کنند:
آخر این هم یک نوع رأی است، و استدلالی باید پشت بندش باشد. ولی این انتظار هم بیهوده است: دادگاه فوق العاده است؛ دادگاه فوق العاده مقرراتش هم فوق العاده
است. رئیس از همانجایی که نشسته است با اعضا پچ پچ می کند: " دیشب خوش گذشت؟" – بالاخره پوران آمد؟-بعد از این که من رفتم؟!بساط چطور؟ بود؟- لبخند"
رئیس راست می شود؛ ارفعی از فرصت استفاده کرده و آروغ می زند؛ قیافه ها جدی می شود؛ رئیس یا قیافه ی جدی می گوید:" دادگاه خود را صالح می داند!"
خطاب رئیس به منشی:" کیفر خواست را قرائت کنید!." منشی به وضوح متوحش است؛ می داند اوضاع از چه قرار است. آخر من خودم منشی بوده ام. ولی در آن
شرایط نمی پذیرم، فکر می کنم حالت طبیعی قیافه اش آنطور است. منشی کیفر خواست را قرائت می کند: یک دورِ تسبیح جناب ردیف می کند:
از این که چگونه به جان شاهنشاه سوء قصد کرده ایم،چگونه وسایل کار را فراهم کرده، و وسایل را پای کار برده ایم؛ چگونه اسلحه دزدیده ایم، هواپیما آتش زده ایم
در ناوها خرابکاری کرده ایم، اسرار مملکت را به دشمن داده ایم، روحیه ی افسران را در زمان حکومت نظامی تخریب کرده ایم؛ دوگانگی در ارتش ایجاد کرده ایم،
چگونه به قصد بی سیرت کردن زنان و دختران مردم و غارت و دزدی در راه ها و شوارع مرتکب سرقت مسلحانه شده ایم، و سرانجام این که چگونه میهن را در
معرض بیع و شری گذاشته ایم و خواسته ایم بساط سلطنت را برچینیم، جمهوری دموکراتیک توده ای برقرار کنیم، دین را از سرزمین آباء و اجدادی محو کنیم و یک
مشت پرتقال فروش و ماهی فروش را بر جان و مال و ناموش مردم شاهدوست و میهن پرست مسلط گردانیم...
سرهنگ جمشیدی رنگ به رنگ می شود؛ سرهنگ جلالی رنگ به رخسار ندارد: رنگ طبیعی رخسارش همان است: زرد و ضعیف. رئیس دستور می دهد برای "
سرکار سرهنگ جمشیدی" یک لیوان آب خوردن بیاورند؛ محبی در قیافه ی منشی محو شده است، کلالی با همان قیافه ی نمکینش، که به سرخی گراییده است راست
نشسته؛ مهدیان آرام نشسته است، انگار در محل نیست؛ کلهری چرت می زند- عجیب است، در این اوضاع و احوال خوابش گرفته است! بیاتی سیاهی چشمانش بیشتر
شده، واله بالا تنه را جلو داده، انگار می خواهد به جلو بپرد؛ افشار بکشلو دو دستش را به روی سینه در هم انداخته است، انگار در سالن سخنرانی است و به
رساله ای ادبی گوش فرا می دهد، و خنده در چشمانش پرسه می زند؛ وکیلی باوقار نشسته است؛ بهنیا آرنج دست چپ را بر میز تکیه داده، و من دستم را زیر
چانه ام زده ام و به مداد نتراشیده ور می روم...
منشی با صای یکنواخت خود به پایان کیفر خواست رسیده و از سوی دادستان ارتش به موجب سه ماده برای ما تقاضای اعدام و به موجب دو ماده ی دیگر تقاضای
پانزده سال و ده سال حبس کرده است. سکوت- و وحشت. زنگ رئیس! " چنانچه دادستان محترم ارتش توضیحاتی در پیرامون کیفرخواست دارند بفرمایند.!"
دادستان محترم ارتش فعلاً عرضی ندارد: چیزی است شبیه بزمجه، با سری بیشتر شبیه سر مار تا سر بزمجه، با چند شبتِ آش عزا بر گله ی بزمجه و قیافه ای
لندروک و دراز، که طبیعت و نظام حکومتی نقشی در خور طبیعتش به او سپرده است: یعنی سال ها دوندگی کرده تا چنین نقشی را که با طبیعتش سازگار است یافته
است: نقش میکرب خوره، اما خوره ای نا شکیبا، که می خواهد هر چه زودتر پنجه های کثیفش را در اعماق وجود مردم شریف فرو کند و بخورد، و برود...
پنجه های زشت و کثیف و متعددش را در اعماق اجتماع فرو برده و از خون شریف ترین و فقیر ترین مردم تغذیه کند: اول صبح مورفینش را زده بود، و خوش بود.
صورت عیناً صورت موش و زمینه ی صورت در مایه ی رنگ و ماده ی پوست خزندگان؛ با چشمان ورغلنبیده ی کیفور و خون گرفته.
خودش معتقد بود که به "مولا" اقتدا می کند- قطعاً در کشتن کفار!- ولی من یقین دارم که مولا از چنین قیافه هایی بیزار است ...فعلاً عرضی ندارد:
طعمه را گرفته می داند: بهتر است همانطور بماند و نگاه کند و چشم بچراند. چه تفریحی از این بهتر: صدای جلز و ولز دشمن- از صدای جلز و ولز ماهی آزاد در
تابه به گوش خوش تر است!
به بزه منتسبه اعتراض داریم: به همین سهولت: پس آن اعتراض چه بود؟- حتماً خبری است- حتما دستوری رسیده...همه قبول دارند که عضو سازمان بوده اند...
من هم قبول دارم، اما قسمتی را- جاسوسی را قبول ندارم! به قول مادربزرگ" هی هی! یکی می مرد ز درد بینوایی یکی می گفت خانم زَرَک می خواهی؟! بنده هم
برای هزار و یکمین بار شتر را گم کرده بودم و دنبال افسارش می گشتم!
سخنان کلالی و خطبه ای که از علی علیه السلام می خواند، و لحنی که خطبه را در آن می خواند، و نتیجه ای که می گیرد روحیه ای به همه می دهد: " اگر مأموران
حکومتی زور می گویند، اگر عاملان حاکم فاسدند،اینها همه نشانه ی آن است که خود حاکم فاسد است.اگر امیر ارتش ایران به سلام افسر ایرانی جواب نمی دهد و
پیش پای گروهبان آمریکایی از جا می جهد، این نشان فساد دستگاه است..." در پاسخ به سؤال رئیس که می پرسد:" برای چه تعلیمات نظامی می دادید؟"
می گوید:" خواستم هموطنانم مانند شهریور بیست که امراء و افسران ارشد چادر به سر کردند و گریختند این بار دست بسته به دست دشمن نیفتند- این یک وظیفه ی
ملی است؛ من وظیفه ی ملی خود را انجام داده ام." رئیس با عصبانیت می گوید:"بفرمایید.!" آخر رئیس هم از همان چادر بسرها بود. حسین می نشیند. باز رئیس
است که می پرسد:" سرکار سرگرد وکیلی شما در صفحه ی صد و بیست و شش پرونده گفته اید که با شخص شخیص اعلیحضرت همایون شاهنشاه مخالفید؛ ممکن
است در این مورد توضیح بیشتری بفرمایید.؟" سرگرد وکیلی، راست و کشیده بالا، آرام می گوید:" این سخنانی که در آنجا گفته ام نظر حزب نیست- حزب با مقام
سلطنت مخالف نیست؛" آخر حزب آن وقت ها هم با اساس دستگاه مخالف نبود. " این نظر شخص من است: من در آنجا گفته ام که من شخصاً با شاه مخالفم و معتقدم
که شاه در راه ملت گام بر نمی دارم- و تأیید می کنم." رئیس دادگاه با همان لهجه و صدای رگه دار، به لحنی آمرانه می گوید:" من از طرف دادگاه شهامت شما را
تقدیر می کنم!" ای احسنت! حتی رئیس دادگاه تغییر روحیه داد...سرگرد وکیلی می نشیند- جریان یک دور می گردد: اعتراف، و اگر رئیس سؤالی داشته باشد، پاسخ
به سؤال او. یک دور که گشت رئیس به نماینده ی دادستان ارتش خطاب می کند:" اگر بیاناتی دارید، بفرمایید!" نماینده ی دادستان بر می خیزد؛ مندرجات
کیفرخواست را از نو مرور می کند: با قدری شاخ و برگ؛ به علاوه در مورد یکایک ما مطلبی اضافه می کند: سرهنگ جلالی سرهنگ ستاد است، عمری از او گذشته
است؛ نمی تواند بگوید که گول خورده است یا نفهمیده رفته است، سرهنگ جمشیدی هم همینطور؛ سرهنگ افشار بکشلو که حقوقدان است و خود بهتر می داند. بله،
راست است او هم (یعنی دادستان) موافق است که قصد سوء با سوء قصد فرق دارد؛ ولی او و دوستان او تنها در بستر خواب برای اعلیحضرت همایونی آرزوی بد
نکرده اند؛( پیدا بود که فکر می کرد که از فکر یا قصد تا عمل یک قدم بیشتر فاصله نیست؛ و این یک قدم را هممی شود ندیده گرفت.") او و دوستان او اسلحه
جمع آوری کرده اند؛ اقدام به آتش زدن هواپیما کرده اند،در ناوهای ارتش خرابکاری کرده اند، او و دوستان او آمارهای اسلحه و مهمات ارتش و اسرار مملکتی را به
دشمن داده اند، بین افراد ارتش دوگانگی انداخته اند، او و دوستان او بخشی از پولی را که از ارتش و شخص اعلیحضرت می گرفته اند به حزب و سازمان
می داده اند تا بساط سلطنت را در هم بریزد. ( خود اعلیحضرت هم در دانشگاه نظامی گفته بود که" از من پول می گرفتند به مالکنف خدمت می کردند!" سرکار
سرهنگ افشار بکشلو به خوبی میدانند که شرایط مسئولیت همه جمع است: علم داشته اند به این کار رو عواقبی که دارد، قصد کرده اند و شروع به جرم کرده اند،
اختیار هم داشته اند،-( این جمله اشاره به گفته ی وکیل من است که اعلام کرد من مجنونم! چون گویا در ضمن اعتراف به عضویت در سازمان تحت تأثیر هیجان گفته
بودم از دادگاه توقعی ندارم. هر کار می خواهد بکند! به قول وکیلم یعنی هر غلطی می خواهد بکند- و اینقدر گفت و گفت که کم کم پشیمان شدم. در طی یکی دو دقیقه
تنفسی هم که به ما دادند افشار هم گله کرد، گفت تو حق نداری با سرنوشت دیگران بازی کنی- می دانی در کجا داری صحبت می کنی؟! و سرهنگ بهبهانی، وکیل
تسخیری یکی از بچه ها، گفت با پدرم دوست است و ناراحت است از این که می بیند من دستی دستی خودم را در گور می اندازم-" مرد حسابی، تنور داغ است، حالا
جای این حرف ها نیست!- تو حالا باید بزنی به صحرای کربلا!") به محبی که رسید گفت من درباره ی این خائن عرضی ندارم: الخائن خائف: خودش هم می داند که
خائن است، و مرتکب خیانت بزرگی شده است، اگر نه فرار نمی کرد( فرار! تازه می فهمیم که این همه سخت گیری بخاطر آن بوده: او بود که در وحوطه کتکش زده
بودند! به دستشویی رفته و سرباز را دم در گذاشته و کاشته، و با این هیکل از آن پنجره ی کوچک مستراح خود را لوله کرده و گریخته! راستی که شاهکار بود-اما
در ازاء این شاهکار جز نگاهی نادوستانه از من دریافت نداشت!) همین که این را گفت محبی برخاست؛ دادستان به او توپید و به لحن بسیار زننده بر سرش داد کشید
:"بشین! بتمرگ نوکر مالنکف!" ( همه تعجب کردیم، و در نگاهش زل زدیم: یعنی چه؟! مردک، دو هزار کیلومتر مرز مشترک را فراموش کرده بود، و طوری گفت:"
مالنکف...!" که انگار پرتقال فروش است! "ف" مالنکف را طوری ادا می کرد که انگار اخ و تف می کند؛ اخلاقِ " حسن همجواری" را پاک کنار گذاشته بودند!
با این همه با دلخوری و تأسف شدید دریافتم که خام شده بودیم: فکر می کردیم چتر داریم، و چون چتر داریم اگر باران ببارد خیس نمی شویم...و حالا از سر تا پا
خیس آب بودیم! شرح کشافی درباره ی وکیلی گفت:( وکیلی علاوه بر عضویت هیأت دبیران مسئول انتشارات و تبلیغات سازمان هم بود.) از گونی، نشریاتی بیرون
کشید، و قسمت هایی از آن را که توهین به شاه بود را خواند. مسئول تعلیمات نظامی هم بود-وای، اعدام روی شاخش بود!-اما وکیلی با قیافه ای آرام نشسته بود و
گوش فرا می داد!...سرانجام به من رسید- و اما من: جانوری بودم فطرتاً خائن، نمک نشناس، نمک به حرام- چه محبت ها که به من نکردند: مرا دوبار به هزینه ی
اعلیحضرت به اروپا فرستادند؛ دخترم را معالجه کردند؛ ماشین و راننده در اختیارم گذاشتند- که چه بشود؟ که آمارهای ارتش را به بیگانه بدهم، که اسلحه بدزدم،که
جاسوسی کنم! – و اینها همه بخاطر چه؟ بخاطر اینکه عرق خورده ام و خودم را ناقص کرده ام! وکیلش مدعی است که دیوانه است؛ خودش می گوید که نیست، و
او یعنی دادستان ارتش با من موافق است، و می بیند در کمال سلامت عقل به انتظار کیفر نشسته ام...
برای این که تشریفات بازی کامل باشد دادستان اعتراض دادگاه (!) و متهمان را وارد می داند و ماده ی مربوط به راهزنی در طرق و شوارع را پس می گیرد- با
قیافه ی منصفانه- دیگر هم عرضی ندارد؛ یعنی آخرین دفاع.(!)
رفته ایم، نیم ساعتی "ناهار" خورده ایم؛ ظرف ناهار از مگس ریز و درشت و سیاه و بنفش سیاهی می زد، آن قدر که "راگو" دیده نمیشد. نخوردم، در عوض
شاشیدم. به دیوار تیکه دادم و سیگاری چاق کردم، و سکه ای از جیب درآوردم: اگر شیر باشد اعدامی نیستم: نیت کردم و سکه را بالا انداختم، سکه چرخ زنان پایین
آمد- شیر آمد! ولی دبم دوپاره است: پاره ی اصلی قبول نمی کند – یک بار دیگر- خط آمد. معلوم است- از کجا معلوم؟- این بار پاره ی اصلی که جا عوض کرده است
نمی پذیرد...
در دادگاه نشسته ایم: دفاع شخصی است: دفاع وکلای مدافع از خود؛ بخصوص آنها که از ترفیع عقب مانده اند- که از این موقعیت استفاده می کنند و به نماینده ی
شاهنشاه می گویند که به شاهنشاه یادآوری کند که اینها هر چه باشد خدمتگذارند؛ خدمتگذار بوده اند، مثل این خائنین نبوده اند...
آیا به عوض آنکه به خائنی مثل فلانی ماشین و راننده می دادند و او را برای تفریح به اروپا می فرستادند بهتر نبود درجه ی آنها را می دادند؟
جلسه ی دادگاه نیمه شب پایان می پذیرد. حتی اجازه ندادند با هم درددلی کنیم: جز یک بار آن هم به مدت یک یا دو دقیقه، بقیه ی تنفس ها خبردار نشستن و به سبک
کلاس آقای اشکوری بود...
همین که به سلول می رسم، می افتم و می خوابم، حتی پس از تحویل و تحول...صبح زود با دستبند مشتی آب به صورتم می زنم و آماده می مانم. انتظارم دیری نمی
پاید، می آیند، می رویم...وکیل سرگرد وکیلی سرهنگی است که سابقاً فرماندهش بوده سرهنگ خدادادگان: بحث خوبی در مواد مورد استناد دادستان می کند:
مجموعه ی قوانین دادرسی و کیفر ارتش را هم آورده است، که وکیلی در این ضمن از فرصت استفاده می کند و آن را مطالعه می کند. افشار بکشلو هم در وارد نبودن
مواد صحبت می کند. محبی سخت مشوش است: هراسان از این که با این فراری که کرده دادگاه او را از بقیه جدا کند و تنها محکوم به اعدام شود- حق هم دارد: دردِ
تنها اعدام شدن و فکر این که آدم تنها اعدام می شود و در آخرین منزلگاه تکیه گاهی ندارد کشنده است. من هم بیمناکم: نکند بخاطر این همه الطاف بی پشتوانه مرا
عبرت سایرین کنند و تنها اعدامم کنند! از رئیس دادگاه تقاضا می کند ( محبی را می گویم) دادگاه را خلوت کند تا مطالب محرمانه ای که دارد به سمع دادگاه برساند.
رئیس می گوسد دادگاه سری است، مطمئن باشد که مطالبی که خواهد گفت در جایی درز نخواهد کرد. تیمسار ارفعی همچنان آروغ و چشمخند می زند و ، فش فش،
به سبک پیرمردان خسته نفس می کشد، سرهنگ پژوه افسر با کاغذ و مدادش عکس می کشد؛( من ندیدم گناهش به گردن آنهایی که دیده بودند و تعریف می کردند،
می گفتند در تمام این مدت عکس آلت مردی را، سایه زده و پر رگ و ریشه کشیده، که در نوع خود "شاهکاری" بوده...البته توجهش به دادگاه بود، ظاهراً از
اظهارات دادستان یادداشت بر میداشت و نکات میهنی آن را به اجزاء تصویر تحویل می کرد.) سرهنگ بایندر لقمه گرفته است و چانه می اندازد و گاه زیر لب با خود
مشورت می کند و اغلب مثل اشخاص جن زده سر تکان می دهد و انگاز ذهناً مورد پرسش واقع شده باشد می گوید:" ها!" و خود را می جنباند؛ سرهنگ فرخ نیا
چرت می زند. سرهنگ محبی از رئیس دادگاه تقاضا می کند قول بدهد که او را از دیگران جدا نکند؛ و فرارش را در رأی دخالت ندهد.
رئیس دادگاه به لحن اطمینان بخشی می گوید:" اطمینان داشته باشید که دادگاه شما را از دیگران جدا نخواهد کرد" – و انصافاً به قولش وفا می کند- محبی آنچه را
که بچه ها منکر شده اند رد می کند: جاسوسی را کار ما و خیانت را راه ما می خواند- و می گوید بارها می خواسته استعفا بدهد، ولی هربار که وکیلی را می دیده
مأخوذ به حیا می شده...دادستان ارتش می گوید از همقطار عزیزش، سرکار سرگرد محبی، سپاسگزار است که وظیفه اش را سبک گردانیده اشت، و بچه ها اگر چه
متأثرند هرگز این اشفتگی را به روی محبی نمی آورند- سرگرد وکیلی می گوید:" عرضی ندارم." آخر او مسئول ماست- سرهنگ بهبهانی از فرصت استفاده می کند و
در گوش من می خواند که از محبی تقلید کنم:" بگو- بگو ! بیخود گردنت را به تیغ جلاد نمال..."