« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »

_بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما گفت
_واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!
نیما _اصلا خودتون رو ناراحت نکنین . ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو سعید بذاریم خوبه؟!
بعد شروع کرد بشکن زدن و آواز خوندن ! هلش دادم و با خودم بر دمش تو بخش ! اگه دو ساعت دیگه م اونجا واستاده بودیم بازم سربسر همه می ذاشت و اصلا یاد باباش نبود
پسر تو خجالت نمی کشی؟
نیما _راستی خیلی ممنون از این همه کمکی که به من کردي ! لالا مونی گرفته بودي؟! ترو گفتم بیاي واسه چی؟ براي اینکه اونجا وایسی و بخندي؟!
_آخه تو مگه می ذاري کسی حرف بزنه؟!
نیما _حالام اصلا بابام چه ش شده؟
« سیما که می خندید، گفت »
_آپاندیسش رو عمل کردم. حالش خوبه.
نیما_ قربون او تیغ جراحی ت برم سیما خانم که مثل ساطور شیر علی قصاب تیزه ! الهی من یه مرض بگیرم که روي دو دفعه احتیاج به عمل جراحی داشته باشم و شما منو عمل کنین!
« زود زدم تو پهلوش و گفتم »
_اووو ...! چی داري می گی؟!
نیما _به تو چه؟ مگه تو وزیر بهداشت و درمانی؟! تن و بدن خودمه! دوست دارم هی عملش کنم!
« ! من و سیما وسط راهرو زدیم زیر خنده »
سیما _خیال نداري پدرت رو ببینی؟
نیما _نه!
_مرده شورت رو ببرن نیما!
نیما _یعنی آره ! می خوام ببینمش که اومدم اینجا دیگه! اصلا کجا هس این باباي من؟! رفته نمی دونم کجا و چه کثافتکاري اي کرده که شیکمش اومده بالا و اورژانس رسوندش به ماما!
سه تایی راه افتادیم و رفتیم طبقه ي دوم . سیما شماره اتا ق رو بهمون گفت و چون کار داشت خداحافظی کرد و خواست بره که نیما گفت
_ترو خدا سیما خانم نرین ! من می ترسم برم و بابامو تو اون وضع ببینم و حالم بد بشه ! اگه شما اونجا باشین یه اکسیژنی سرمی چیزي بهم وصل می کنین!
« دوباره زدم تو پهلوش که گفت »
_ اِ ...! پهلوم سوراخ شد از بس سقلمه زدي توش!
_آخه تو به سیما چیکار داري؟ ولش کن بذار بره سرکارش دیگه!
نیما _خب اینم کارشه دیگه ! مگه دکترا قسم نخوردن که تا لحظه آخر به مریض برسن! خب من دل ضعفه دارم، چشمم که به بابام بیافته ، ضعفم می گیرتم!
سیما که تا نیما این حرفا ر و می زد، غش می کرد از خنده ! من و نیما از دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم و پدرامونم قدیما وقتی بچه بودن تو یه محله ي پایین شهر طرف شاپور با هم همسایه بودن . براي همین من و نیما با هم خیلی جور بودیم و اکثرا خونه ي همدیگر . البته تو یه محله ي بالا ي شهر . نیما اینا از نظر مالی وضع شون خیلی خوب بود و ماهام وضع مالیمون نسبتا خوب بود و زمان تحصیل تا با هم سیما رو نمی رسوندیم به مدرسه ش ، خودش مدرسه نمی رفت ! یادمه همون موقع ها بخاطر سیما، چند بار با لات ولت هایی که بهش متلک گفتن بودن، کتک کاري کرده بودیم و یه دفعه م حسابی کتک خورده بود ! البته این جریان مال ده پونزده سال پیش بود . خلاصه بزور دستش رو کشیدم و بردمش طرف اتاقی که باباش توش خوابیده بود . وقتی رسیدیم بالا سر باباش، بعد از سلام و علیک، مامانش شروع کرد باهاش دعوا کردن که چرا اینقدر دیر اومده بیمارستان که نیمام چند تا دروغ گفت و قضیه تموم شد . نیم ساعتی اونجا موندیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم که بریم خونه. تا رسیدیم تو سالن پایین، نیما راه افتاد طرف قسمت پذیرش!
_کجا می ري؟
نیما _می رم از مهین اینا خداحافظی کنم!
_واقعا نیما! سیما حق داره که زن تو نشه! می رم بهش می گم که تو چقدر هیزي!
نیما _باشه، نمی رم خداحافظی کنم، تو ام به سیما چیزي نگو. باشه؟
_باشه. اما اخلاقت رو عوض کن. یه خرده سربزیر باش!
_باشه. قول می دم. « پس فطرت » بیا بریم دیگه!
_ زهر مار ! صد بار بهت گفتم کلمه ي « پس » رو قبل از اسم فامیلی من نیار!
« همیشه وقتی می خواست سربسر من بزاره، دو تا کلمه ي پس و فطرت رو پشت سر هم می گفت »
نیما _سیاوش جون، منکه چیزي نگفتم! می گم بیا بریم.
داشتیم با هم می خندیدیم که یه مرتبه یه دختر خیلی قشنگ، حدود بیست و پنج، شیش ساله با ناراحتی و اضظراب اومد طرف نیما و تا رسید با نگرانی و استرس زیاد گفت
_سلام آقاي ذکاوت! ببخشید، شما منو نمی شناسید! من تازه از خارج برگشتم ایران! من یلدا هستم!
« تا اینو گفت، نیما شروع کرد »
_قربون قدم ت یلدا جون ! چه خوب کردي برگشتی ایران! بخدا جات تو مملکت خیلی خیلی خالی بود! از اون سالی که تو ایران با هم بودیم و تو رفتی خارج، دیگه ازت بیخبر بودم ... !
« می خواست سربسر دختره بذاره که انگار دختره فهمید و گفت »
_انگار منو نشناختین!
نیما_ کورشم اگه شما رو نشناخته باشم! مگه شما یلدا خانم نیستین که تازه از خارج برگشتن؟
محکم زدم تو پهلوش که یلدا گفت
_من دختر آقاي پرهام هستم. خمسایه و دوست پدرتون!
نیما _خدا مرگ بده اون بابام رو که به من نگفته شما از خارج برگشتین ! حال شما چطوره؟ بابا چطورن؟ مامان چطورن؟ خارج چطور بود؟ ایرانیاي خارج چطورن؟ بابا کجایین شما آخه؟ ! دل ما پوسید تو این چهار دیواري! هیچ فکر نمی کنین که دل ما براتون تنگ می شه؟!
یلدا، مات نیما رو نگاه می کرد که من دوباره زدم تو پهلوش »
یلدا _یه اتفاق بد براي من افتاده! به یه خانم پیر!
نیما_ خیلی کار خوبی کردین، دستتون درد ...
« تازه فهمید که یلدا چی گفته ! با تعجب گفت »
_چیکار کردین؟! با ماشین زدین بهش؟!

یلدا _بله! خواهش می کنم کمک کنین! من بقدري هول شدم که نمی دونم باید چیکار کنم!

نیما_ مرده؟!!
یلدا _نه، نه!
نیما _زدین و فرار کردین؟!
یلدا _نه به خدا!
نیما _داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟!
یلدا _نه! اصلا!
نیما _پیرزنه فرار کرده؟!
یلدا _آخه شما بذارین منم حرف بزنم!
نیما _آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟!
نیما، بزار ایشونم حرف بزنه!
نیما _آره، حرف بزن قربونت! می خواي سه تایی با هم یه بلاملا سر پیرزنه بیاریم؟
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
_الآن اون خانم کجا هستن؟
یلدا_ تو ماشین، جلو بیمارستان!
نیما _دختر آقاي پرهام، شما اصلا ناراحت نباشین . من وسیاوش الآن میریم و یه جایی سر به نیستش می کنیم! چند سالیش هس؟
یلدا _پیره بدبخت. فکر می کنم هشتاد سال رو داره.
نیما _دیگه چه بهتر ! ه ده داره، خونواده ش از خدا می خوان که از شرش خلاص بشن ! دنبال جنازه ش نمگردن ! بیا بریم سیاوش که خیلی کار داریم! یه چاقوام سر راه با خودت وردار بیار! اما نه! همین با دست خفه ش می
کنیم! نیمه جونِ الآن!
خلاصه یه ویلچر ورداشتیم و رفتیم بیرون بیمارستان و اون خانم پیر رو که شکر خدا طوریشم نشده بود ! نشوندیم روش و آوردیمش قسمت پذیرش. تا رسیدیم اونجا، نیما به همون خانمها که باهاشون دیگه آشنا شده بودیم گفت
_مهین جون بدو که این دفعه یه زائو راست راستکی آکبند برات آوردم! بگیر بگو خیرش رو ببینی!
خلاصه با خنده و شوخی، او ن خانم پیرورو بردیم اورژانس و به سیمام خبر دادیم . یه دقیقه بعد سیما اومد و ترتیب کارها رو داد. وقتی دکتر مسئول اورژانس کاملا اون خانم رو معاینه کرد، گفت
_خانم، خوشبختانه شما از منم سالم ترین. هیچ مشکلی ندارین. هیچ آسیبی ندیدین.
« خانم پیر که هنوز رو تخت خوابیده بود، گفت »
_پس ننه چرا اینقدر چشمام کم سوئه؟! چرا دستام گیر نداره؟
دکتر_ بعد از تصادف اینطوري شدین؟
خانم پیر _نه مادر! الآن بیست ساله اینطوریه! هر چی م دوا درمون کردم فایده نداشته!
« دکتر شروع کرد خندیدن و نیما اومد جلوی اون خانمه و آروم در گوشش گفت »
_مادر، دواي شما پیش منه!
خانم پیر _ننه تو دکتري؟
نیما _آره. اما تخصصم چیز دیگه س! ببینم شما پنجاه و شیش هفت که بیشتر سن و سال نداري؟
« تا اینو گفت, خانم از رو تخت مثل فنر بلند شد و نشست! ماها مات بهش نگاه کردیم که نیما آروم بهش گفت
_میشه مادر نشونی ت رو به من بدي؟ ما یه دوست خونوادگی داریم که یه مرد تنهاس . شصت و هفت هشت ساله ش بیشتر نیس. بیچاره، یه دهسالی هس که زنش مرده . اونم تنهاس و بی کس . داره دنبال یه زن جا افتاده می گرده که ناز و نوز نداشته باشه و هر روز اینو می خوام و اونو می خوام براش نکنه! البته باید سالم باشه ها!
تا اینو گفت ، اون خانمه مثل یه دختر بیست ساله از تخت پرید پایین ! دیگه ماها داشتیم از خنده می ترکیدیم اما جلوي خودمون رو گرفتیم که نیما دوباره گفت
_شما تو آشناهاتون یه همچین زنی سراغ ندارین؟ جسارته ! اما همین قاعده ي سن وسال ما باشه خوبه . فقط شرط ش همون که گفتم. سالم باشه و بی ادا اصول!
« خانمه که حسابی رفته بود تو فکر، گفت
_واله و فک و فامیلا که به یه همچین نشونی کسی رو نمی شناسم. اما این آقا بازنشسته س؟ خونه وزندگی داره؟ اخلاق داره؟
نیما رفت جلو و زیر بازوش رو گرفت و آروم آروم باهاش راه افتاد و همونجور در گوشش حرف می زد ! چند قدم که رفتن، صداي خنده ي خانمه بلند شد و قاه قاه می خندید و دست تو دست نیما راه می رفت ! نمی دونم چی در گوشش می گفت که پیرزنه می خندید و بلند بلند می گفت
_سالمه! اون که سالمه سالمه!
« خلاصه چند دقیقه بعد، نیما برگشت و تا رسید به ما، دستاشو زد بهم و گفت »
_دختر آقاي پرهام، این مشکل که حل شد و رفت پی کارش . فقط یه کار کوچولو مونده که شما باید زحمتش رو بکشی تا این پیرزن م راضی راضی بشه.
یلدا _واقعا ازتون ممنونم . هم از شما و هم از دوستتو و هم از خانم دکتر. هر کاري م باشه انجام می دم . احتمالا باید فردام بیارم شون اینجا که یک چک آپ دیگه م بشن، درسته؟
نیما _نه دختر آقاي پرهام . اصلا احتیاج به این چیزا نیس! خیالتون راحت راحت باشه! این پیرزنه اگه صد تا مرض دیگه م داشته باشه، یه کلمه م در موردش حرفی نمی زنه!
_چی در گوش بیچاره خوندي که سالم سالم شد؟!
نیما_ اون دیگه اسرار مگئه! براش باطل السحر خوندم!
یلدا _ببخشید، پس من باید براي این خانم چیکار کنم؟ آهان! حتما پول می خوان!
نیما _نه پول نمی خوان نه چیز دیگه . فقط شما لطف کنین و جناب پرهام، پدرتون رو آماده کنین که بیان و خواستگاري این پیرزنه!
_داشتی اینا رو در گوشش می گفتی؟!
نیما _پس چی؟ فکر می کردي اگه اینا رو بهش نمی گفتم رضایت می داد؟ ! این پیرزنه که من دیدم، تا درد رماتیسم شم متصل به این تصادف نمی کرد ول کن نبود!
« . سیما مرده بود از خنده و یلدا که با اخلاق نیما آشنا نبود، مات بهش نگاه می کرد »
نیما _سیما خانم از سیستم درمانی م خوشتون اومده؟
سیما _خیلی! واقعا که اعجاز کردین!
نیما _الهی قربون اون تشویق تون برم که باعث دلگرمی آدم می شه!
_اوهو ... ! ! داري چی می گی؟!
نیما _بابا تو چرا با هر چی قربون صدقه س مخالفت می کنی؟! دارم از تشویق شون تشکر می کنم!
_لازم نکرده به این غلظت تشکر کنی!
نیما _چیکار کنم؟ چگالی یه کلمات من زیاده!
سیما جون تو برگرد سر کارت. خیلی ممنون که کمک کردي.
نیما _خاك بر سر بخیل ت کنن! حالا یه خواهر داره ها! چقدر این خواهرت رو از من می پوشونیش؟! منکه چشمم پاکه!
_اره جون عمه ت! بیا بریم اینور. مزاحم کار پرسنل اینجا شدیم.
« سیما از همه مون خداحافظی کرد و رفت و من و نیما و یلدام رفتیم تو سالن که یلدا گفت »
_بازم ازتون تشکر می کنم. اگه شما نبودین نمی دونم باید چیکار می کردم.
نیما _ احتمالا باید تشریف می بردین یا زندان یا بازداشتگاه!
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
_ببخشین خانم پرهام. این دوست من کمی شوخه.
نیما _دختر آقاي پرهام شما منو از کجا میشناختین؟
« یلدا خندید و گفت »
_منکه اسمم رو به شما گفت، پس چرا مرتب آقاي دختر آقاي پرهام صدام می کنین؟
نیما_ ببخشین، اسم تون چی بود؟ آهان! شب چله بود؟
« بهش چشم غره رفتم و گفتم »
_می شه یه دقیقه بري اون ور نیما ؟
نیما _نمی شه ! چطور وقتی سیما هس، من باید وجود سرخري مثل ترو تحمل کنم، اما حالا که یلدا خانم یه نسبتی با من دارن، نباید من سرخر بشم؟!