رمان یلدا


ببخشید ، بدلیل اینکه دیگه قادر نبودم ادامه رمان را براتون بگذارم فایل Jarرا برای دانلود گذاشتم .



زبان: فارسی
نویسنده: م.مودب پور
نوع فایل: PDF
تعداد صفحات: 303
ناشر: نشر شادان
حجم کتاب: 4.27 مگابایت

توضیحات
رمان یلدا






*** لینک دانلود رمان یلدا ***

رمان یلدا قسمت نوزدهم


بعد شیشه رو کشید بالا و به من گفت »

خوب شد؟ حالا اگه احیانا پخش م بکنن ما جواب خوب دادیم. نه گفتیم نه، نه گفتیم آره! اصلا به ما چه مربوطه؟

این همه آدم دار می خورن یکی صداش در نمی آد! حالا گیرم اون بیچاره چند صد سال پیش خورده باشه!

الآنی ها رو ول کردن رفتن سراغ اون بیچاره!

جرآت دارین برین سراغ اونایی که الآن دارن می خورن و یکی بهشون نمی گه بالا چشمت ابرو! طرف اسمش اینه که حقوق بگیره  و مثلا ماهی چهارصد هزار تومن حقوق شه! اونوقت برج ساخته سی طبقه و هر واحدش هفتصد متره! حالا متري چند، بهت بگم برق ازت می پره! همه شم می گه ما خدمتگزاریم! اما خدمتگذار کی، خدا می دونه! خدا ذلیل کنه اونی رو که مال مردم رو می خوره!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت هجدهم


اره فهمیدم این نیماي زرنگ چه چیز به موقعی گفته. داشتم تو دلم دعاش می کردم که خانم بزرگ همونجور که به نیما »

« مات شده بود گفت
سیما جون نگفتی این چند وقته که ما نبودیم اینجا چه خبرا بوده؟
نیما خانم بزرگ من نیمام نه سیما! سیما خواهر سیاوشه! اسم من نیماس. نیما! نیما!
خانم بزرگ مینا؟!
« همه مون خنده مون گرفته بود اما به روي خودمون نیاوردیم »
نیما آره بابا! همون مینا خوبه! د اقل وقتی صدام می کنی فقط خودم جواب می دم! سیما که می گین من و سیما خانم می
مونیم این وسط که با کدوم مون کار دارین!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت هفدهم


فصل چهارم

طرفاي ساعت 7شب بود که من و سیما و پدر و مارم جلوي خونه ي نیما اینا بودیم. یه سبد گل رز خیلی قشنگم گرفته »
بودم. کت و شلوار پوشیده بودم و کراواتم زده بودم. دلم می خواست خیلی رسمی برم خونه ي پرهام اینا.
دو دقیقه بعد، نیما و پدر و مادرشم از خونه اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم طرف خونه ي پرهام. نیمام کت و شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. پدرشم همینطور. پدر خودمم که همیشه کراوات می زد. خلاصه همه مون خیلی رسمی و شیک بودیم چون خونواده ي پرهام خیلی به این چیزا اهمیت می ادن. خلاصه زنگ زدیم و در واشد و همه گشرفتیم تو. من و « . نیما عقب تر می رفتیم. به نیما گفتم

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت شانزدهم


چرا اینطوري به من نگاه می کنی؟! مگه قرار بوده من

خیلی خوبه که یه خنده اي م می کنن!
شیوا چه خنده اي؟ چه روحیه اي؟ شما اصلا معنی این مرضرو می دونین چیه؟ شما اصلا می دونین مردن چیه؟ شما اصلا
می دونین درد کشیدن چیه؟
« یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
هیچکدوم تون نمی فهمین آدمی که قراره تا چند وقت دیگه بمیره چه حالی داره؟ هیچکدوم تون نمی دونین که هر روز صبح....

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت پانزدهم

این دفعه دیگه دقعا اون قلم صاب مرده ت رو بذار زمین که ابرومون جلو خواننده ها رفت!
« یه آن به خودم اومدم و به شیوا گفتم «
شما ایدز دارین؟!!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد. صورتم رو گرفتم دو دستم و سرم رو تکون داد. یه لحظه بع بهش گفتم «
آخه چرا؟!! چرا شماها؟! بخدا اگه هر کدوم از شماها تو خونه می موندین، ده تا خواستگار براتون می اومد! شماها دیگه چرا؟!
اگه زشت و بدقیافه بودین دلم نمی سوخت اما شما با این خوشگلی و قشنگی تون چرا؟!
نیما انقدر چرا چرا نکن! فکر خودت باش بدبخت!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت چهاردهم

تو چی می گی سیاوش؟ تو برادر سیمایی. فکر می کنی نظرت سیما چیه؟
برو خودت ازش بپرس.
کوروش تو بگو.
بگم حرف منو قبول می کنی؟
کوروش آره. تو همیشه راست می گفتی. حالام می دونم که حقیقت رو می گی.
سیما فعلا قصد ازدواج نداره اما اگرم ازدواج کنه به احتمال نود درصد فقط به نیما جواب مثبت می ده، چون نیما رو دوست داره. حالا بازم می تونی بري خودت ازش بپرسی.
» تو همین موقع سیما برگشت تو سالن و سرجاش نشست. تا نشست کوروش گفت «
سیما خانم یه سوالی ازتون دارم.

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت سیزدهم

نیما از بسمثل شما یه دنده و لجبازه پدر سگ!
مادرم تف بهت بیاد بی شرف!
مادرم اینو گفت و بامدمپایی دنبال نیما کرد و اونم در رفت طرف حیاط که سینه به سینه خورد به پدرم! پدرم که مات ونا »
« رو نگاه می کرد، گفت
چرا همچین می کنین؟!
« نیما که سیده بود ته حیاط، گفت »
عمو اونقدر که من از زهره خانم تو زندگیم کتک خوردم، از ننه باباي خودم نخوردم بخدا!
پدرم ت خانم چیکارش داري؟!
« مادرم که می خندید گفت »

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت دوازدهم


اینو گفت فرار کرد تو یه کوچه »

خجالت نمی کشی نیما؟!
نیما بابا تو می خواي به همه کمک نی ! می خواستم بهت نشون بدم که از یک گل بهار نمی شه! تازه اینا دگوریاشن که تو
خیابون واستاده! بقیه شون ...!
راه بیتف برو. هر کسی تا اونجا که از دستش بر می اد باید یه کاري بکنه. ماهام امشب همین از دست مون بر می اومد که
کردیم. آدم باید دست خیر داشته باشه و اگه کاري براي کسی از دستش ساخته بودف انجام بده.
نیما تو چرا امشی انقدر دست دست می کنی؟! بابا مگه چند تا دست داریم؟! همه ي دستا رو بکار خیر ننداز! یکی شم بزار
واسه معصیت کاري خودمون!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت یازدهم

 


بخاطر شکلاتی که بهم دادي و خیلی خوشمزه بود و گرمم کرد، اسم حقیقی م رو بهتون می گم. اسم اصلی م فهیمه س. اما

بهم شهره می گن، شهرزاد می گن، فریبا می گن، لیلا می گن، خلاصه هر جایی منو به یه اسمی می شناسن!
نیما هزار آفرین به تو که هزار تا اسم داري! تا حالا دو امتیاز مثبت تو کارنامه ت ثبت شده. یکی براي این که خیلی وقته از
خونه فرار کردي و یکی م براي این که این همه اسم قشنگ رو خودت گذاشتی!
فهیمه پس اگه کاراي دیگه اي رو که کردم بگم چند امتیاز مثبت تو کارنامه م ثبت می کنی؟!
نیما اگه چند تا از این کارهات رو بگی دیگه کارنامه نمی خواي که توش بهت امتیاز مثبت بدم! یه راست بهت مدرك
دکترات رو می دم بري دنبال کارت!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت دهم

بله. منظورم همین بود! فقط انگار خیلی بد عنوان کردم!
خندید و رفت طرف پله هاي حیاط و روي پله ي بالایی نشست. طوري نشسته بود که پشت ش به در راهرو بود. همونطور »
که اونجا واستاده بودم، دیدم که نیما اومد پشت در راهرو واستاد و شروع کرد به من اشاره کردن! نمی فهمیدم چی داره می گه
! هی بهم اشاره می کرد که برم پیش یلدا بنشینم و گاهی م می زد تو سر خودش و حرصمی خورد! آخرش انگار داشت بهم
فحش می داد! بعد که دید من واستادم و نگاهشمی کنم، لنگه کفش ش رو در آورد ومی خواست پرت کنه طرف من که یه
« دفعه بی اختیار گفتم

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت نهم

05


خانم پرهام موضوع این حرفا نیسکه! همونجام تمام ایرانیا شازده رو می شناختن! خونه ي چند هزار متري و کلفت و نوکر و

آشپز و راننده و خلاصه هر چی! مردم یه شازده می گفتن، صد تا از دهن شون می ریخت! سه تا چهار تا ماشین تو گاراژ بود!
سفره پهن می شد تو خونه از این سر تا اون سر!
« با دست ته سالن رو نشون داد که نیما یواش به من گفت »
بیا کنار که انگار وسط سفره نشستیم!
خانم پرهام شنبه شبی نبود که تو خونه ي ما پارتی و مهمونی باشه! آخه می دونین، اونجا یکشنبه ها ش تعطیله!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت هشتم

یواش پام رو زیر پاش فشار داد و گفت »
آره! از این سیاوش بپرسین! اینکه دیگه داداش تونه و بهتون دروغ نمی گه! من شب و روز با اینم! بگو دیگه سیاوش!
کدومشرو؟
« ! همه زدن زیر خنده »
نیما زهر مارو کدومشرو! تو ام نمک پرونی ت، همین الآن گل کرده؟! بذار حالا این دختره یلدا بیاد تا نشون ت بدم!
یعنی منظورم این بود که کدوم یکی از محاسن ت رو بگم!
نیما آهان! حالا هر کدوم که دم دست تره بگو اینا کمی منو بهتر بشناسن!
اون شبی رو که می خواستیم بریم دو تایی سینما و یه جوري شد که نرفتیم و جاش رفتیم جاي دیگه رو بگم؟
« یه چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت »

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت هفتم

فصل دوم
فردا عصر نزدیک ساعت 7 بود نیما بهم تلفن زد. گ.شی رو خودم ور داشتم.
نیما الو سیا !
سلام. خودمم. چی شد؟
نیما سیاه، قربده بیا که برات جورش کردم.
زهر مار! صد بار بهت گفتم اسم منو کامل بگو!
نیما تقصیر منه که دیشب یه کاري کردم که یلدام بیاد خونه مون!
راست می گی ترو خدا؟!
نیما آره ولی یه مشکلی پیش اومده.
چه مشکلی؟ چی شده؟

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت ششم


نیما _خب می گم، عصبانی نشو . عرضم بحضورت که   اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی اسم و رسم دارن. فقطم با کسی وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه . مثلا شازده اي چیزي باشه . شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري ! شازده قمبل الممالک و پشم السلطنه و گردالدوله ! واسه همی م عمه ي یلدا خانم هنوز شوهر نکرده و بکر و باکر، تو خونه ور دل خان داداشش نشسته ! حالا اگه تو، تو شجره نامه ي خونوادگیت، ته اسمت یه لقب سلطنه یا دوله پیدا کردي، زود بگو بریم خواستگاري عمه خانم باکر السلطنه!

_ما نه از این القاب داریم و نه ازشون خوشم می آد.
نیما_ اتفاقا به تو می آد یه لقب داشته باشی ! جناب آقاي سیاوش فطرت الدوله، چیز کج و کوله! آخ ببخشیت! قرار بود دیگه بی تربیتی نکنم!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت پنجم


_خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟

نیما _رختاي بچه گی های باباشون با رختاي بچگی هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده ! چطور با هم نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بزن!
_خجالت بکش نیما! منظورم این بود که تو سربسر ایشون نذاري!
یلدا غش کرده بود از خنده. یه خرده بعد گفت
_در هر صورت بازم ممنون. اگه اجازه بدین من دیگه باید برم. شاید در یه فرصت دیگه بازم همدیگر رو دیدیم.
« دستش رو آورد جلو و با من و نیما دست داد و رفت و تا دو قدم دور شد ، نیما آروم گفت »
_تف به گور پدرت یلدا خانم ! فکر کرده اینجام خارجه! اگه یکی یقه مونو می گرفت که چرا با دختر مردم دست دادیم که پدرمون در اومده بود!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت چهارم


« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »

_بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما گفت
_واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!
نیما _اصلا خودتون رو ناراحت نکنین . ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو سعید بذاریم خوبه؟!

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت سوم


« بعد از نیام پرسید »

_حالا شما بگین؟
نیما_ چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
_آقا سربسر من می ذارین؟
نیما _نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول_ با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.
نیما _آهان! عرضم به حضورتون ...

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت دوم



مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو به پیج می کرد.

مسئول پذیرش _دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.
ارباب رجوع_ خانم ببخشین، یه مریض بد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!
مسئول پذیرش _اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.
ارباب رجوع _ خانم ما زودتر اومدیم، مریض مام بد حاله!
مسئول پذیرش _اجازه بدین قبل از شمام هستن!
« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »

ادامه نوشته

رمان یلدا قسمت اول

رمان یلدا از م .مودب پور

قسمت اول...

ساعت حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
_بله، بفرمائین.

نیما_ الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!

« آروم تو تلفن گفتم »


نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. داریم با پدرم « فن ها » رو چک می کنیم.


نیما_ صدات درست نمی آد
! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!

ادامه نوشته

رکسانا م.مودب پور قسمت اول



فصل اول

با پسر عموم , تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده بود به شیشه بغل و همونجور که اروم اروم میرفتیم جلو , با همدیگه حرف میزدیم.
پدر من و مانی, دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن.همیشه م با همدیگه شریک بودن. الانم یه کار خونه بزرگ دارن. خونه هامون بغل همدیگه س. دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط شون دیوار نداره.

ادامه نوشته