رمان یلدا
ببخشید ، بدلیل اینکه دیگه قادر نبودم ادامه رمان را براتون بگذارم فایل Jarرا برای دانلود گذاشتم .
ببخشید ، بدلیل اینکه دیگه قادر نبودم ادامه رمان را براتون بگذارم فایل Jarرا برای دانلود گذاشتم .
بعد شیشه رو کشید بالا و به من گفت »
خوب شد؟ حالا اگه احیانا پخش م بکنن ما جواب خوب دادیم. نه گفتیم نه، نه گفتیم آره! اصلا به ما چه مربوطه؟
این همه آدم دار می خورن یکی صداش در نمی آد! حالا گیرم اون بیچاره چند صد سال پیش خورده باشه!
الآنی ها رو ول کردن رفتن سراغ اون بیچاره!
جرآت دارین برین سراغ اونایی که الآن دارن می خورن و یکی بهشون نمی گه بالا چشمت ابرو! طرف اسمش اینه که حقوق بگیره و مثلا ماهی چهارصد هزار تومن حقوق شه! اونوقت برج ساخته سی طبقه و هر واحدش هفتصد متره! حالا متري چند، بهت بگم برق ازت می پره! همه شم می گه ما خدمتگزاریم! اما خدمتگذار کی، خدا می دونه! خدا ذلیل کنه اونی رو که مال مردم رو می خوره!
اره فهمیدم این نیماي زرنگ چه چیز به موقعی گفته. داشتم تو دلم دعاش می کردم که خانم بزرگ همونجور که به نیما »
« مات شده بود گفت
فصل چهارم
طرفاي ساعت 7شب بود که من و سیما و پدر و مارم جلوي خونه ي نیما اینا بودیم. یه سبد گل رز خیلی قشنگم گرفته »
چرا اینطوري به من نگاه می کنی؟! مگه قرار بوده من
خیلی خوبه که یه خنده اي م می کنن!
اینو گفت فرار کرد تو یه کوچه »
خجالت نمی کشی نیما؟!
بخاطر شکلاتی که بهم دادي و خیلی خوشمزه بود و گرمم کرد، اسم حقیقی م رو بهتون می گم. اسم اصلی م فهیمه س. اما
بهم شهره می گن، شهرزاد می گن، فریبا می گن، لیلا می گن، خلاصه هر جایی منو به یه اسمی می شناسن!
خانم پرهام موضوع این حرفا نیسکه! همونجام تمام ایرانیا شازده رو می شناختن! خونه ي چند هزار متري و کلفت و نوکر و
آشپز و راننده و خلاصه هر چی! مردم یه شازده می گفتن، صد تا از دهن شون می ریخت! سه تا چهار تا ماشین تو گاراژ بود!
نیما _خب می گم، عصبانی نشو . عرضم بحضورت که اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی اسم و رسم دارن. فقطم با کسی وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه . مثلا شازده اي چیزي باشه . شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري ! شازده قمبل الممالک و پشم السلطنه و گردالدوله ! واسه همی م عمه ي یلدا خانم هنوز شوهر نکرده و بکر و باکر، تو خونه ور دل خان داداشش نشسته ! حالا اگه تو، تو شجره نامه ي خونوادگیت، ته اسمت یه لقب سلطنه یا دوله پیدا کردي، زود بگو بریم خواستگاري عمه خانم باکر السلطنه!
_ما نه از این القاب داریم و نه ازشون خوشم می آد.
_خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟
نیما _رختاي بچه گی های باباشون با رختاي بچگی هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده ! چطور با هم نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بزن!
« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »
_بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
« بعد از نیام پرسید »
_حالا شما بگین؟
مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو به پیج می کرد.
مسئول پذیرش _دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.
قسمت اول...
ساعت حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد .
داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم
نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
_بله، بفرمائین.
نیما_ الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم. داریم با پدرم « فن ها » رو چک می کنیم.
نیما_ صدات درست نمی آد
! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!
فصل اول
با پسر عموم , تو ماشین من نشسته بودیم و داشتیم تو یه بزرگراه خیلی شلوغ
حرکت میکردیم. من رانندگی میکردم و مانی کنارم نشسته بود و تکیه ش رو داده
بود به شیشه بغل و همونجور که اروم اروم میرفتیم جلو , با همدیگه حرف
میزدیم.
پدر من و مانی, دو تابرادر بودن که همیشه با همدیگه زندگی کردن.همیشه م با
همدیگه شریک بودن. الانم یه کار خونه بزرگ دارن. خونه هامون بغل همدیگه س.
دو تا خونه ی دو بلکس بغل هم با حیاط های بزرگ و پرگل و گیاه و درخت که وسط
شون دیوار نداره.