رمان یلدا قسمت پنجم
_خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟
نیما _رختاي بچه گی های باباشون با رختاي بچگی هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده ! چطور با هم نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بزن!_خجالت بکش نیما! منظورم این بود که تو سربسر ایشون نذاري!
یلدا غش کرده بود از خنده. یه خرده بعد گفت
_در هر صورت بازم ممنون. اگه اجازه بدین من دیگه باید برم. شاید در یه فرصت دیگه بازم همدیگر رو دیدیم.
« دستش رو آورد جلو و با من و نیما دست داد و رفت و تا دو قدم دور شد ، نیما آروم گفت »
_تف به گور پدرت یلدا خانم ! فکر کرده اینجام خارجه! اگه یکی یقه مونو می گرفت که چرا با دختر مردم دست دادیم که پدرمون در اومده بود!
_تو چرا اینقدر بی ادب شدي پسر؟ بیا بریم کار دارم.
نیما_ نمی ذاري برم یه خداحافظی با مهین اینا بکنم ؟
« دستش رو کشیدم و با خودم بردم. دم آخر گفت »
_من بابامو دیدم بالاخره یا نه؟!
ساعت تقریبا یک و نیم بعد از ظهر بود . قرار شد با نیما بریم یه جا و ناهار رو با هم بخوریم . هر کدوم سوار ماشین خودمون شدیم. ماشین من یه پراید بود و ماشین نیما یه اپل مدل امگا. اون جلو می رفت و منم پشت سرش . تو خیابون ولیعصر،رستوران ... که رسیدیم، از تو ماشین، رستوران رو بهم نشون داد و خودش پیچید تو کوچه ش و رفت تو پارکینگ رستوران .
« منم دنبالش رفتم و ماشینا رو پارك کردیم و رفتیم تو رستوران
« ! تو سالن رستوران شلوغ بود، اکثرا دختر و پسر »
نیما _ببین چه خبره ! اون وقت می گن اقتصاد کشور مریضه و در حال موت! آدم اینجا رو نگاه می کنه تازه می فهمه که اقتصادمون رو به موت که نیس هیچی، وامونده یه زکام ساده م نشده!
_تو فقط همینا رو می بینی؟
نیما_ اصل کاري م همینان! بقیه رو ول کن!
_تعداد این آدما در مقابل اونایی که وضع خوبی ندارن، بحساب نمی آد ...
نیما_ بیا بشین غذات رو بخور و این شعارا رو برو بعدا واسه عمه ت بده ! جلو امثال ما پولدارا از این حرفا نزن که جدا بهمون بر می خوره!
دوتایی رفتیم و پشت یه میز نشستیم و گارسن اومد و با نیما که می شناختش سلام و احوالپرسی کرد و صورت غذا رو برامون آورد. نیما یه نگاهی به صورت غذا کرد و گفت
_ اِه ! اینکه گرون ترین ش پنج هزار تومن بیشتر نیس ! پس من این پولای دزدي بابامو کجا خرج کنم؟ ! اون وقت می گن چرا هی مردم می ذارن و می رن خارج ! باید این پولاي وامونده رو یه جا خرج کرد یا نه؟ ! به به! چه آب و هوایی داره اینجا! تومنی صد تومن با چهار قدم پایین تر فرق داره آب و هواش!
_ترو خدا اینجا دیگه ساکت بشین! همون تو بیمارستان آتیش سوزوندي کافیه!
گارسن سفارش غذا رو گرفت و رفت . میز ما کنار پنجره بود و مبل هاي دایره شکل داشت و از اونجایی که من نشسته بودم پشت سر نیما، صورت یه دختر ، حدود بیست و هفت هشت ساله معلوم بود که با یه پسر پشت اون یکی میز نشسته بودن .
دختره قشنگ بود و چیزي که جلب توجه می کرد این بود که داشت آروم آروم گریه می کرد و با پسره حرف می زد ! نیمام که صداشون رو می شنید، سرشو برده بود کمی عقب تر که صدا بهش بهتر برسه. اوتا حرف می زدن . نیما تائید می کرد
دختره _مگه تو نبودي که می گفتی هر جوري باشه، با من عروسی می کنی؟
پسره_ من اینطوري نگفتم.
دختره_ پس چه جوري گفتی؟ گفتن با گفتن مگه فرق داره؟
نیما _چرا فرق نداره؟ گفتن داریم تا گفتن!
_نیما ساکت باش! زشته! میشنون!
پسره _اینا مال گذشته س! ول کن دیگه!
دختره _حالا که بدبختم کردي؟! اون شب رو می گم ها؟! یادت که هس؟
نیما _خدا کنه پسره یادش نباشه و دختره بهش یادآوري کنه!
_هیس! خفه شی نیما!
پسره _بعله یادم هس! اما خودتم دلت می خواس!
نیما _مرده شور اون هوش و حواست رو ببرن ! حالا می ذاشتی یه بارم این دختره طفل معصوم برات تعریف می کرد و ماهام گوش می کردیم!
_هیس نیما! صدا می ره اون ور!
نیما _اي بدبختی! من فقط AUDIO رو دارم!تو VIDEO رو کامل داري؟! یعنی صورت دختره معلومه از طرف تو؟
_یواش حرف بزن! آره معلومه.
دختره _اون شب اخلاقت اینطوري نبود!
پسره _اگه بخواي ادامه بدي، بلند می شم می رم آ!
دختره _دیگه برام مهم نیس! من دختر بودم که اومدم پیش تو! اما حالا چی؟!
پسره _اگه حرفت فقط همینه، بیا!
دست کرد جیب ش و یه کاغذ که انگار چک تضمینی بود در آورد و گرفت جلو دختره ! دختره یه لحظه مکث کرد و بعد چک رو گرفت و اشک هاشو پاك کرد و بلند شد و قبل از اینکه بره گفت
_تو با همه ي دخترا اینطوري رفتار می کنی؟
پسره _این دیگه به خودم مربوطه.
دختره _ باشه. ولی حد اقل از من یه یادگاري برات می مونه! می دونم که بازم به من فکر می کنی. مطمئن باش.
داشتم تو چشماش نگاه می کردم که اونم متوجه ي من شد و من آروم بحالت تاسف سري تکون دادم و اونم یه پوزخند به من زد و رفت
نیما _تو هنوز تصویر رو داري؟ صدا که قطع شد!
_نه دیگه، رفت. زمونه ي بدي شده!
نیما_ در این میون یه مسئله بسیار حیرت آوره ! تا بوده، ما شنیده بودیم که
دختر خانمها یه یادگاري از آقا پسرا براشون می مونه! حالا انقدر زمونه بد
شده که آقا پسرا به یاد بود یه چیزي از دختر خانمها نگه می دارن ! فکر کنم
این پسره حامله س و خودشم خبر نداره ! یعنی چون تجربه ش رو نداره، تا
آزمایش نده براش مسجل نمی شه ! ببین خوراکی چی می خوره شاید از نوع ویارش
بفهمیم دختر آبستنه یا پسر!
_باز دري وري بگو!
نیما_ باور نمی کنی؟ بابام این چند روز آخر همه ش ترشی می خورد ! دیدي که
تو بیمارستان گفتن بچه ش پسره! راستی،صحبت بابام شد. بالاخره بابام چه ش
بود؟
_زهر مار ! این اخلاقات رو یادم باشه که به سیما بگم . اونکه باباته و
بزرگت کرده، اینجوري به فکرشی واي به حال دختري که با تو عروسی کنه!
نیما _مرده شور تو رفیق رو ببرن ! یه دختر نمی تونی برام خواستگاري کنی!
ناسلامتی پارتی م دارم! داداش دختره رفیق بیست و خرده اي سال مونه!
_اولا که من خواهر به تو بده نیستم ! دوما، بابا سیما فعلا نمی خواد شوهر کنه ! چیکارش کنم؟ بچه که نیس یزنیم تو سرش و شوهرش بدیم!
نیما _اینم خواهر تو داري؟ بزن تو سرش ایکبیري رو ! دختره ي زشت لوس! اصلا
دیگه اسم شو جلو من نیار ! ایشااله یه خواستگارم واسه ش پیدا نشه . بمونه
رو دست تون!
_بد بخت خبر نداری! همین دیشب یکی از فامیلامون پیغوم داده که می خواد بیاد خواستگاریش!
نیما_ غلط کرده فامیل تون! بخدا اگر من بذارم یه خواستگار پاش برسه خونه شما!
_بی تربیت!
تو همین موقع گارسن غذا رو آورد و گذاشت رومیز جلومون . نیما اومد حرف بزنه که بهش اشاره کردم ساکت باشه . تا گارسن رفت، گفت
_بجون تو ناراحت شدم. انگار یه چیزي چنگ زد تو قلبم!
_مگه تو ناراحتم می شی؟!
نیما _فکر کردي من سیب زمینی م؟! جون نیما راست می گی یا داري سربسرم می ذاري؟
_بجون تو راست می گم! تازه این یکی از خواستگارهاشه! ده تا دیگه خواستگار داره که همه رو رد کرده!
نیما _خبه حالا! ده تا خواستگار داره! ! گفتم خواهرت رو می گیرم، میگیرم دیگه! بازار گرمی واسه چی می کنی؟!
_برو گم شو! سیما زن تو بشو نیس!
نیما _جون من خواستگاري چه روزي یه؟
_نمی گم. پررو شدي.
نیما _الهی مرده شور روي منو بشوره! حالا بگو.
_نه! خیلی سر و گوشت می جنبه!
نیما _آخه منکه همه ش با توام!
_همین با خودم که هستی رو می گم!
نیما_ کور شده توام که بدت نمی آد؟ من بودم که پریشب با اون ...
« نذاشتم حرف بزنه و گفتم »
_همین دیگه ! بخاطر همین کارات بهت شب خواستگاري رو نمی گم!
نیما _ باشه ! من قول می دم که دیگه با کسی گز نزم . اصلا منو ببر یه آب
توبه بریز سرم که طیب و طاهر بشم ! اما از فرداش نیاي بگی نیما پاشو بریم
هواخوري ها!
_ اِ... ! چقدر حرف می زنی؟ شب جمعه بابا! حالا چند روز مونده!
نیما _تو پس اونجا چوب کبریت بودي که این برنامه رو بهم نزدي؟!
منکه نمی تونم کار و زندگیم رو بذارم زمین و بنشینم پاي تلفن که کی
خواستگار زنگ می زنه و من بهمش بزنم ! خودت عرضه داشته باش! یه غلطی بکن
دیگه!
« با حالت گریه گفت »
_آه چیکار کنم دیگه؟! سلاح من رو این خواهر چشم سفید تو کارگر نمی افته! نکنه اصلا از من خوشش نمی آد؟!
_چرا خره، خوشش می آد. خیلی م دوستت داره اما می گه فعلا براي ازدواج آمادگی نداره.
نیما خب بهش بگو اول ازدواج می کنیم و بعد آماده می شیم!
_زهر مار!
نیما _ببینم! اگه منو دوست داره، پس چرا اجازه داده خواستگار براش بیاد؟
_سیما اصلا خبر نداره. مامانم این برنامه رو جور کرده. آخه خواستگاره از فامیلاشه.
نیما _ایشااله خبر مرگ این مادرت رو برام بیارن که از این لقمه ها واسه این دختره نگیره!
_لال شی نیما! بخدا خیلی پر رو شدي!
نیما _آخه تا اسم خواستگار سیما می آد دلم می لرزه!
« بهش خندیدم و گفتم »
_نترس. سیما آخرش زن تو می شه! الآنم اگه بفهمه شب جمعه قراره خواستگار براش بیاد، ناراحت می شه.
نیما _یه چیزي بگم، بهم نه نمی گی؟
_تا چی باشه.
نیما_ بگو جون تو نه نمی گم!
_باشه، به جون تو نه نمی گم.
نیما _شب جمعه، منم یه جوري ببر خونه تون.
_می خواي بیاي و خواستگاري رو بهم بزنی؟
نیما_ آره.
_فقط یه کاري نکنی که آبروریزي و سر و صدا بشه ها!
نیما _بجون تو مواظبم. فقط یه جوري بی سروصدا رأي شونو می زنم.
_باشه. حالا غذاتو بخور.
دوتایی شروع کردیم به غذا خوردن . استیک سفارش داده بودیم. خیلی م خوشمزه بود. همونجور که غذا می خوردیم بهش گفتم
_نیما، خونه ي این آقاي پرهام کجاست؟
نیما _درست روبروي خونه ما.همون خونه هه که خیلی بزرگه! فکر کنم دو سه هزار متري هس! می خواي چیکار؟
_ازش خیلی خوشم اومده.
نیما_ از خونه هه؟
_از یلدا.
« داشت نوشابه می خورد. یه دفعه جست گلوش و به سرفه افتاد و بعد گفت »
_با همین یه نظر؟!
_خب آره! از وقتی دیدمش، اصلا از جلو چشمم نمی ره کنار!
نیما _آخه نیم ساعتم ندیدیش!
_دل که این حرفا حالی ش نمی شه! وقتی از یکی خوشش اومد، می گه خوشم اومد!
نیما_ چه دل بی چاك و دهنی داري تو! دو تا با لنگه کفش بزن تو دهنش که خونین مالین بشه و دیگه از این چیزا نگه!
_تو چرا امروز اینقدر بی ادب شدي؟!
نیما _آخه تو خبر نداري ! اولا این دختره یلدا، چندین ساله که ایران نبوده و
تازه برگشته. خونواده شم تازه یه چند وقتیه که از خارج اومدن.
_خب؟ که چی؟
نیما _فکر شو از سرت بیرون کن که این کار شدنی نیس.
_چرا؟
نیما_ اینا دختر به من و تو بده نیستن.
_چرا؟
نیما _یعنی اصلا با ما جور نیستن!
_چرا؟
نیما _عرضم به حضور شما که تا جون از اونجات در اد!
« یه لحظه نگاهش کردم که بی خیال داشت به استیک ش ور می رفت. کارد و چنگال رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم »
_امروز خیلی پرور شدي! بشین تنهایی غذاتو کوفت کن!
نیما _ببخشین! غلط کردم! دیگه بی تربیتی نمی کن. بشین جون من. آخه تو هی می گی چرا، چرا!
_من می گم چرا، تو باید اون حرفو بزنی؟!
نیما_ آخه می گن، یعنی قدیمیا می گن، نباید کلمه ي چرا رو سه بار یه نفر
پشت سر هم بگه ! براش یمن نداره! منم اون جمله رو گفتم که نحسی ش رو باطل
کنه!
_حالا بگو ببینم ، چرا با ما جور نیستن و به ما دختر نمی دن؟
نیما_ این چرا، سومی بود یا چهارمی؟
_ اِه ... !
در امتداد نگاه تو