نیما از بسمثل شما یه دنده و لجبازه پدر سگ!
مادرم تف بهت بیاد بی شرف!
مادرم اینو گفت و بامدمپایی دنبال نیما کرد و اونم در رفت طرف حیاط که سینه به سینه خورد به پدرم! پدرم که مات ونا »
« رو نگاه می کرد، گفت
چرا همچین می کنین؟!
« نیما که سیده بود ته حیاط، گفت »
عمو اونقدر که من از زهره خانم تو زندگیم کتک خوردم، از ننه باباي خودم نخوردم بخدا!
پدرم ت خانم چیکارش داري؟!
« مادرم که می خندید گفت »
آخه تو نمی دونی که این چی می گه؟!
نیما بخدا از بچگی این زهره خانم منو کتک زده! بابا آخه من دیگه بزرگ شدم! مرد گنده رو که دیگه نمی زنن! یکی ببینه،
چی می گه!
مادرم واسه من هنوز همون پسر بچه اي! حق نداري بیاي تو خونه 1 همونجا تو حیاط بمون!
نیما چشم. اما شمام بدونین زهره خانم، نتیجه همیشه نتیجه ي معکوس داشته! اونم تنبیه بدنی! تشویقه که سطح تربیت رو
می بره بالا!
» مادرم خندید و با پدرم رفتن تو. نیما هنوز تو حیاط واستاده بود. به گفتم »
بیا بریم تو.
نیما نه، الان بیام بازم دنبالم می کنه!
بیا من ضامن ت می شم کاري ت نداشته باشه.
نیما برو گمشو! من خودم از بچه گی همیشه ضامن می شدم که تو کتک نخوري! زهره خانم یه ربع دیگه اصلا یادش می ره
که جریان چی بوده! تو برو فعلا دو تا چایی وردار بیار.
بیا تو. می گم کاري ت نداره!
نیما الان زوده بیام. برو دو تا چایی بیار بخوریم بعد. الان بیام بازم دنبالم می کنه 1
خنده م گرفت! مثل بچه گی هاش حرف می زد مرد گنده! بچه گی هاشم همینجوري بود. می اومد خونه ي ما و یه شري بپا »
می کرد و مادرم با لنگه کفش دنبالش می کرد و اونم یا در می رفت تو حیاط یا می رفت بالا پشت بودم و می پرید رو پشت
بودم بغلی! بعدش وقتی مادرم ولش می کرد و می رفت، به منمی گفت که برم و واسه خودمون خوراکی بیارم. منم می رفتم و
« ! می آوردم و وقتی خوراکی هامون تموم می شد، دیگه مادرم یادش رفته بود می خواسته کتکش بزنه
بیا بریم تو! آخه جلو همسایه آبرو براي ما نذاشتی! این کارا چیه می کنی؟!
نیما برو دو تا چایی بیار بخوریم که اینجا تو حیاط خیلی مزه می ده.
« تو همین موقع سیما باکلید در حیاط رو وا کرد و اومد تو و تا ماها رو دید سلا کرد و به نیما گفت »
تو حیاط چیکار می کنین؟
نیما داشتیم بازهره خانم گرگم به هوا بازي می کردیم، باباتون اومد و بازي مون رو بهم زد!
سیما چی می گی؟!
« سیما که می خندید، به من نگاه کرد که گفتم »
یه چیزي به مامان گفت، اونم با دمپایی دنبالشکرد! بهش گفته حق نداري بیاي تو!
سیما حالا کجان؟
نیما رفتن تو. بازي مون رو باباتون بهم زد و دست زهره خانم رو گرفت و رفت تو خونه! خیلی حسوده این باباتون سیما خانم!
« سیما با خنده رفت طرف نیما و گفت »
بیاین بریم تو. من ضمانت تون رو می کنم.
نیما نمی شه ضمانت م رو بکنین اما دو تایی همینجا بمونیم؟
زهر مار! بیا رو تو خونه!
« سه تایی به خنده و شوخی رفتیم تو خونه، مثل دوران بچه گی 1 تارسیدیم تو مادرم به سیما گفت »
زود بدو یه حموم بکن که مهمون داریم! با این سر و وضع زشته جلوشون بیاي!
نیما حموم برا چی؟! دختره همینجوري مثل گل می مونه!
سیما مگه کی می خواد بیاد؟
مادرم خوانواده ي شفیق.
« سیما یه نگاهی کرد و گفت »
شفیق؟! چطور یه دفعه یادما کردن؟ اونا که خیلی وقت بود ازشون خبري نبود!
مادرم هیچی بابا. می خوان بیان دیدن پدرت. چیز مهمی نیس.
نیما تآره بابا، می خوان بیان یه تک پا باباتون رو خواستگاري کنن و برن! باباي دم بخت داشتن این رفت و آمدها رو هم داره
دیگه!
مادرم باز تو حرف زدي!
« پدرم غشکرده بود از خنده که نیما گفت »
بخدا می خوام یواش یواش حالی این سیما خانم کنم که قراره براش خواستگار بیاد! یه دفعه بگیم جا می خوره!
سیما ت براي من خواستگار بیاد؟! پسر اقاي شفیق؟!
نیما کدوم شفیق؟ همونکنه پسرش اسمشکوروشه؟ مگه با نامزدش بهم زد؟!
پدرم مگه نامزد داشت کوروش؟!
نیما آره، یه سال و نیمی م با هم بودن . دخترهخاك بر سر بهانه هاي بیخودي گرفت و نامزدي شونو بهم زد.
« پدرم که می خندید گفت »
سر چی بهم خورد نامزدي شون؟
براش بخره و بده کوروش « گن » نیما می گفت کوروش خان شیکمش گنده س! آخه اینم شد بهانه؟! خب می تونست یه
خان ببنده و شیکمش بره تو! شیکمی م نداره بیچاره 1 نگاه کنی شیشماهه بیشتر نشون نمی ده!
« من و سیما و پدرم زدیم زیر خنده
نیما سیما خانم زودتر برین کارهاتون رو بکنین و بیایین که الان پیداشون می شه ها! فقط خدا کنه جوراباشو عوضکرده باشه
کوروش خان. گلاب به روتون پاهاش قاعده ي پاي شتر بو می ده! البته اینم نمی تونه عیب مرد باشه!
« ! سیما از خنده نشست رو مبل »
نیما گرفتین نشستین سیما خانم؟! دیر می شه ها! راستی سیاوش یادت باشه یه جعبه دستمال کاغذي بزاري رو میز جلو
کوروش خان! طفلک تا حرف می زنه نمی دون چرا گوشه ي لباش کف جمع می شه!
اه ...! حالمون رو بهم زدي نیما!
« ! سیما و پدرم مرده بودن از خنده! مادرمم داشت می خندید اما خود کور شدش یه لبخندم نمی زد »
نیما زهره خانم همه چی حاضره؟ کاشکی یه جعبه خرمام می گرفتین! کوروش خان خیلی خرما دوست داره. اون روز که ختم
اقاي توکلی بود، تو سالت این کوروش خان بغل من نشسته بود. طفلک گویا گرسنه بود، یه دیس خرما خورد! دست نوچ ش رو
هم می لیسید و بعد با شلوارش پاك می کرد!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما کوروش خان ماشااله وقتی چیز می خوره، آدم به هوس می افته! خرماها رو که می خورد همچین ملچ ملچ می کرد که
یارو مداحه روضه رو قطع کرد و صداي بلند گو رو زیاد کرد که صدا به مردم برسه!
« داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن. آیفون بغل نیما بود که زود ورداشت و »
کیه؟
بجا نمی آرم!
ببخشین صداتون نمی آد!
انگار اشتباهی زنگ رو زدین!
« آیفون رو گذاشت و گفت »
داشتم چی می گفتم؟
مادرم کی بود؟
!« رفیقم » نیما نمی دونم، یکی بود می گفت من
مادرم اوا! خدا مرگم بده! گفته من شفیقم!
« مادرم پرید و رفت طرف آیفون. ماها مرده بودیم از خنده! مادرم در رو وا کرد و به نیما گفت »
بیا برو خونه تون! می دونستم تو بالاخره یه شري بپا می کنی! بیا برو ببینم!
نیما الان که نمی تونم جلو اینا بدوام برم زهره خانم. بذارین بیان تو بشینن، بعد من میرم.
مادرم از دست تو یه خواستگار جرات نمی کنه پاشو بذاره تو این خونه!
نیما زشته بخدا! صداتون می ره بیرون ها! برین جلو حداقل استقبالشون! دخترتون خواستگار نداره به من چه مربوطه!
مادرم بذار اینا بیا و برن، من می دونم و تو!
خلاصه مادرم رفت به استقبال مهمونا و یه خرده بعد با هم اومدن تو خونه و سلام و احوالپرسی شروع شد و تا کوروش خان »
که یه جوون حدود سی ساله بود رسید جلوي نیما و باهاش سلام و احوالپرسی کرد، نیما همونجور که باهاش دست می داد
« گفت

خوبین شما کوروش خان؟ این یه ساله که ندیدم تون چه داغون شدین! حتما از مشغله زیاده! بفرمائین تو! خیلی خوش
آمدین.
بیچاره کوروش دمغ شد اما بروي خودش نیاورد وشروع کرد یا بقیه سلام و علیک کردن و همگی رفتن تو سالن و نشستن. »
من مخصوصا رفتم کنار نیما که اگه خواست کاري بکنه و یا چیزي بگهف حواسم بهش باشه. می دونستم اونقدر سیما رو
دوست داره که براي بهم زدن خواستگاري از هیچ کاري رو برگردون نیس! خلاصه همه نشستن و من برگشتم با آقاي شفیق
که این طرفم نشسته بود احوالپرسی کردم، کمی حرف زدیم که یه دفعه متوجه شدم نیما بغلم نیس! یه خرده صبر کردم،
اومدم بلند شم که نیما با یه سینی چایی پیداش شد! مادرم لبش رو گاز گرفت و به نیما چشم غره رفت! اما نیما سرش به کار
خودش گرم بود. به همه چایی تعارف کرد غیر از کوروش بدبخ! آخر از همه سینی رو برد جلوي کوروش! مادر کوروش یه
« خرده بعد گفت
پس سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« تا مادرم اومد جواب بده که نیما گفت »
همین پیش پاي شما تشریف آوردم. یه خرده خسته بودن، رفتن کمی دراز بکشن که سر حال بیان! تا شما چایی تون رو میل
کنین و دهن تون رو شیرین بفرمائین، می آن خدمتتون!
پدرم که داشت از خنده می ترکید بلند شد و به هواي اینکه سیما رو صدا کنه رفت از سالن بیرون! من به این کاراي نیما »
عادت داشتم و می تونستم جلوي خنده م رو بگیرم. آقاي شفیق و خانمش و کوروش یه نگاهی بهم کردن و هیچی نگفتن. مادرم
داشت حرص می خورد که نیما بلند شد و شیرینی رو ورداشت و به همه تعارف کرد و آخرش آورد جلوي کوروش. کوروش
یکی ورداشت اما نیما به زور چند تا شیرینی گذاشت تو بشقابش و گذاشت رومیزي که جلوي کوروش بود. موروش بدبختم یه
حساب اینکه نیما داره بهشمحبت می کنه ازش تشکر کرد! نیما تا نشست، شروع کرد به میوه پوست کندن. همونجور که با
کوروش حرف می زد، تند تند سیب و پرتغال نارنگی و خیار و کیوي و موزم براش پوست کند و دو تا بسقاب رو پر کرد و
گذاشت جلوي کوروش! بیچاره ي کوروشم هی ازش تشکر می کرد. اونقدر به حرفش کشیده بود و از کارش و قدیم ها و این
چیزا حرف زد که کوروش وقت نمی کرد جواب بده! یه خرده بعد نیما بلند شد و یه زیر دستی م شکلات پر کرد و اونم
گذاشت جلوي کوروش و بعد شروع کرد به تعارف کردن. بعدشم دستاش رو باچند تا دستمال کاغذي پاك کرد و دستمال ها
رو مچاله کرد و گذاشت گوشه ي میز کوروش بیچاره! من یه وقت متوجه شدم که رومیزي که جلوي کوروشه، دو تا بشقاب پر
« میوه ویه بشقاب پر شیرینی و یه بشقاب پر شکلاته! چند تا دستمالم جلوشه! آروم در گوش نیما گفتم
نیما بسه! بشین دیگه!
بذار بخوره پدر سگ کچل! نوش جونش!
تو همین موقع سیما و پدرم اومدن تو و همه بلند شدن و سلام و علیک! انگار جریان چایی آوردن رو پدرم براي سیما تعریف »
کرده بود که سیما آماده ي خندیدن بود. تا رسید و با همه سلام و علیک کرد و تا چشمش افتاد رومیزي که جلوي کوروش
« بود اون همه شیرینی و میوه رو دید، نزدیک بود بزنه زیر خنده! زود گفتم
سیما یادته یه بار که کوروش اومده بود خونه ي ما، موقع بازي کردن من افتادم تو حوض؟!
یه دفعه سیما زد زیر خنده و مثلا از یادآوري اون خاطره خندید! منم مخصوصا اینو گفتم. چون دیدم دیگه سیما نمی تونه »
جلوي خودشو بگیره و اگرم بیخودي بخنده، زشته. خلاصه سیما اومد روي مبلی که من قبلا نشسته بودم، نشست. تا من اومدم
بغلش بشینم، نیما هول م داد کنار و خودش نشست بغل سیما! منم مجبوري رفتم رو مبل کناري نشستم. دوباره احوالپرسی ها
« . شروع شد. کوروش چپ چپ به نیما نگاه می کرد
مادر کوروش خب سیما جون چطوري؟ شنیدم تو جراحی براي خودت استادي شدي!
« تا سیما اومد حرف بزنه، نیما گفت »
بعله! اونم چه استادي! چند روز پیش آپاندیس واسه بابام عمل کردن شاهکار! امروز آپاندیس عمل نکرده، فرداش بابام تو
مسابقه ي دو شرکت کرد!
شفیق مگه جناب ذکاوت هنوز می دوئن؟!
نیما بغله! البته دنبال مامانم!
« همه زدن زیرخنده که مادر کوروش به سیما گفت »
وقاعا که خانمی شدي واسه خودت! هم خوشگل، هم خانم، هم تحصیل کرده!
« تا اینو گفت، نیما سرشو آورد در گوش منو و آروم گفت »
رو بخارونه! « اونجاش » پاشو زود به سیما بگو
« آروم بهش گفتم »
چی کار کنه؟!
نیما اونجاشو بخارونه.
کجاشو؟!
نیما اِه ... ! مادر کوروش چشمش شوره! یه دفعه سیما چشم می خوره ها!
سیما اونجارو بخارونه؟!
نیما پسمن برم اونجاشو بخارونم؟! باید خودش بخارونه دیگه!
زهر مار مرتیکه ي خر!
شفیق خب سیاوش خان شما چطورین؟ کجا بسلامتی مشغولین؟
خوبم، خیلی ممنون. شرکت پدرم هستم.
مادر کوروش ایشااله بسلامتی همین روزا یه دستی م باید براي شما بلند کنیم.
نیما مگه خودش چلاقه خانم شفیق؟!
« همه زدن زیر خنده. سیما که فقط منتظر بود این نیما یه چیزي بگه و اونم بخنده »
مادر کوروش آخه دیگه دیر می شه. انگار خودش خیال زن گرفتن نداره. اینه که باید ماها براش دست بلند کنیم.
نیما احتیاج نیس. خودش بلند کرده!
« کوروش که حواسش فقط به سیما بود یه دفعه گفت »
چی رو؟
نیما خاك تو گور بی حیات کنن! خب دستشرو دیگه!
دوباره همه زدن زیر خنده. کوروش بدبخت از خجالت سرخ شد. منم داشتم می خندیدم که دیدم نیما داره به سیما می کنه »
« و میز جلوي کوروش رو بهش نشون می ده که پر میوه وشیرینی بود! سیمام نگاه می کرد و می خندید! آروم به نیما گفتم
نیما زشته! قول داده بودي که آبروریزي نکنی!
« جوابم رو نداد و به آقاي شفیق گفت »
کوروش جون از آخرین بار که دیدمش یه خرده فرق کرده. انگار یه خرده موهاش ریخته!
شفیق خب زندگی یه دیگه نیما جون. معمولا آقایون زود موهاشون میریزه کچل می شن! منحصر به کوروشم نیس. نوبتی یه.
نیما کوروش جون که کچل نیس! پیشونیش یه خرده بلنده!
« دوباره همه زدن زیر خنده، کوروش براي اینکه تلافی کنه گفت »
نیما جون تو هنوزم مثل قدیما همه ش خونه ي سیاوش اینایی؟ اصلا خونه ي خودتون نمی ري؟
نیما چرا. گاهی یه سري خونه مون می زنم. اتفاقا امروز جایی کار داشتم ولی سیاوش زنگ زد گفت بیا که قرار کوروش بیاد
خونه مون. گفت بیا یه خرده بخندیم! البته به یاد بچه گی ها! یادت می آد اون موقع ها سر به سرت میذاشتیم قهر می کردي
می رفتی مامانت رو می اوردي؟ چه روزاي خوبی بود بجون تو! یادش بخیر!
« بعد رو کرد به همه و گفت «
یادمه یه بار یه ملخ گرفته بودم و انداختمش تو تن کوروش! یه جیغی کشید که نگو! البته یه کار بدیم کرد تو شلوارش!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما تا چند سال بهشمی گفتیم شاشو شاشو شرمنده جارو به دمب ش بنده سر همین م چه کتکی از بابام خوردم! یعنی
کوروش به مامانش گفت و خانم شفیقم شکایتم رو به بابام کرد و اونم یه کتک مفصبه من زد! چه روزاي خوبی بود!
دوباره همه زدن زیر خنده و بیچاره کوروش خودشو جمع و جور کرد و دیگه هیچی نگفت. پدرم براي این که حرف رو عوض »
« کرده باشه گفت
خب، کوروش خان کجا شاغل هستین شما؟
کوروش تو کار حمل و نقل م.
نیما مسافر کشی می کنی؟!
کوروش حمل و نقل کامیون!
نیما راننده کامیونی؟!
مادر کوروش شرکت حمل و نقل داره نیما جون!
نیما آهان! دیدم ماشااله شکل و هیبت کامیوندارا رو پیدا کرده! نگو افتاده تو کار حمل و نقل و جابجایی! نه، در آمدش خیلی
خوبه.
شفیق ت شکر خدا بد نیس.
نیما اثاث مثاث بار می زنین؟
شفیق اثاث مثاث چیه نیما جون؟ شرکت حمل و نقل ترانزیته!
نیما آهان! خیلی عالیه! اصلا کامیونداري کار پردرآمدیه!
« بعد برگشت آروم در گوش سیما گفت »
شوهر آینده تون کامیونداره!
ما سرش رو انداخت پایین و خندید. کوروش و پدر مادرش چپ چپ به نیما نگاه می کردن! دیدم داره اوضاع ناجور می »
« شه. آروم به نیما گفتم
پاشو بریم بیرون کارت دارم.
نیما خفه!
مادرم براي اینکه حرف تو حرف بیاد، شروع کرد با مادر کوروش حرف زدن. اونا شروع کردن با هم حرف زدن و پدرمم »
« مشغول صحبت با آقاي شفیق شد که کوروش آروم به سیما گفت
سیما خانم می خواستم اگه اجازه بدین چند دقیقه تنهایی با شما صحبت کنم.
نیما مگه می خواي حرف بدي بزنی که نباید ما بشنویم؟!
کوروش ت نیما خان انگار شما از اینکه من اومدم اینجا ناراحتی؟
نیما آره، ناراحتم!
کوروش چرا؟
نیما براي اینکه پات رو زیادتر از گلیمت دراز کردي! جریان ملخه رو هم گفتم که قدیما یادت بیاد! اون موقعم زیادي دور و
ور سیما می گشتی!
این حرفا چیه نیما؟! زشته!
کوروش اون وقتا بچه بودیم نیماخان!
نیما آره کوروش خان! براي همینم مسئله با یه ملخ حل شد! بهتره که بري دنبال کارت. این لقمه اندازه ي گلوي تو نیس!
« ! تا اومدم یه چیزي بگم؛ سیما بلند شد و از سالن رفت بیرون »
کوروش یعنی هیچکس حق نداره بیاد خواستگاري سیما خانم؟
نیما نع! تا جواب منو نداده نه.
کوروش خود سیما خانم حق اظهار نظر نداره؟
نیما سیما خانم تا قبل از اومدن شما اصلا خبر نداشته که قراره بیان خواستگاریش! وگرنه براتون پیغوم پسغوم می کرد که
این همه راه رو زحمت نکشین بیاین!
کوروش یعنی من حق ندارم چند دقیقه با خودش حرف بزنم؟
نیما چرا! اما اگه جواب نه داد دیگه پیله نکن! باشه؟
« تا کوروش اومد حرف بزنه، دوباره نیما گفت »
ببین کوروش جون، من خواستگار پا به جفت سیمام! اگرم تا حالا جلو نیومدم بخاطر اینه که به سیما احترام می ذارم و نظرش
برام مهمه. فعلا نمی خواد ازدواج کنه. تو ام مثل من همین کارو بکن. اگه بهت گفت نه، برو دنبال کارت. یعنی می گم مثل
قدیما بد پیله نباش! اون وقتام سیما نمی خواست با تو بازي کنه اما تو ول کن نبودي!
کوروش حالا با اون وقتا فرق کرده. دیگه من اون بچه ي هفت هشت ساله نیستم!
نیما منم نیستم. اما تو بد پیله اي!
بابا این حرفا چیه؟! ناسلامتی شماها با هم رفیقین! سیمام خودش می تونه براي زندگیش تصمیم بگیره.
« هر دو ساکت شدن که یه خرده بعد کوروش به من گفت