به خیابان استانبول آمدم : سربازها علناً مردم را می زدند و زنده باد شاه می گفتند ، و خیابان را قرق کرده بودند.با تاکسی به خانه سرهنگ جمشیدی رفتم ، گفتم که کودتای دوم شروع شده است ؛ گفت حالا که دیر وقت است ، تازه این موقع شب چه کار بکنند؟وانگهی لابد یکی از آقایان ( رفقای کمیته مرکزی ) مثل شما در خیابان بوده ، و جریان را دیده - همین...!
بر ترک موتور دوستم ( یاوری ) جا می گیرم ، و به توپخانه می رویم.چند گروهبان اخراجی گارد و سه چهار زن - از آنهایی که به لفظ معلوم الحال از ایشان یاد می شود - و هفت هشت بچه با تکه مقواهایی که بر سر چوب هایی کرده و آرزوی مرگ مصدق و جاوید بودن شاه را بر آن نقش کرده اند ترسان و نگران به سوی میدان روانند - قبلاً هم یکی از روزنامه ها ( خیال می کنم افق آسیا ) فرمان نخست وزیری زاهدی را چاپ کرده است.با موتور میدان را دور می زنیم ، و به خیابان شاهپور می آییم.در اینجا هم عده ای در همین حدود در حول و حوش ژاندارمری به همین صورت اجتماع کرده اند... خانه ام در امیریه است - به امیریه می آییم... بچه ها در رضائیه هستند... بچه های سازمان پیدایشان می شود : علی و محسن و فرهاد ؛ همسایه حزبی هم می آید.امیر با موتور می رود حوالی خانه مصدق تا سر و گوشی آب بدهد ؛ خبر می آورد که تیراندازی در خیابان کاخ و اطراف آن شروع شده است - صدای تیر می آید... و باز می رود - می رود که برگردد ، و ما منتظر که از حزب کسی پیدایش بشود و دستور بیاورد ... رادیو به خرخ می افتد ، مثل اینکه دستگاه را گذاشته و رفته اند... صدای دورگه جناب میراشرافی شنیده می شود - و شلوغی.هر کس می خواهد حرف بزند و پیام بفرستد.ملکه خانم رئیس حزب ذوالفقار افعی دشمن را از نیام ذوالفقار بیرون می کشد و زمرد شاه را از جای دیگر ، و به مار تشدد می کند ، مار زبان ذوفاقش را در نیام می کند و کور می شود ، و دارنده ذوالفقار ، سرمست : دیگر تردید ندارد که شاه در بازگشت دست کم به لطف نظری بر دارنده ذوالفقار می افگند... و ما همچنین در انتظار: در انتظار ، که الئان است که کودتا به ضد کوتا تبدیل شود ؛ دست کم ماشینی با بلندگو راه بیفتد و بگوید ملت بریزید بیرون!بعدها می فهمیم که رفقای بالا به دکتر مصدق اطلاع داده اند ؛ گفته است بر اوضاع مسلط است ؛ دوباره اطلاع داده اند ، و درخواست اسلحه کرده اند ؛ گفته است ندارم ، بر اوضاع هم مسلط نیستم - دیگر خود دانید ؛ و رفقا به بحث نشسته اند ، و پس از بحث خستگی درکرده اند ، سپس دوباره بحث کرده اند - بعد هم که موقع خواب شده است ؛ بعد هم به مصلحت دانسته اند که بی هیچ سراسیمگی عقب نشینی کنند و کادرهای حزب را از زیر ضربات احتمالی دشمن خارج کنند : کاسه داغ تر از آش که نیستند - اسلحه بدهد بجنگند - حالا که نمی دهد یعنی که نمی خواهد بجنگند!عشق نشینی ، اما بی سراسیمگی - سراسیمگی سم مهلکی است...!
عده ای هم گفتند کمیته مرکزی به کیانوری ماموریت داده با مصدق تماس بگیرد و به او از سوی حزب پیشنهاد کمک کند ، اما کیانوری که خسته بوده اول به سفارت رفته که لیوانی آب خنک بخورد ، و دیر به مصدق رسیده!
فردا عصر احضار می شویم ، به خانه سرهنگ جمشیدی.در آن گرمای روز ، پنجره ها را بسته و حصیرها را انداخته اند:«یواشتر ، ممکن است از توی کوچه بشنوند!»- ترس هنوز جوانه نزده بارور شده بود... ماحصل این که آمریکایی ها مداخله می کردند ، زمینه اجتماعی نبود ، جنگ به مرزهای اتحاد شوروی می کشید - رفقا احساس مسئولیت کرده اند ( نمی دانم این اظهار نظرها شخصی بود یا حزبی!).
شادروان دکتر یوسف اکبرآزاد همین اواخر ( حدود سه سال پیش ، سال 1374) دو سه روز پیش از مرگ سرانجام پس از مدت ها تامل و تردید و حصول اطمینان از بابت جدی بودن فروپاشی شوروی ، «راز» را بروز داد.گفت روز 28 مرداد جلسه رفقای کمیته مرکزی در خانه او - در کوچه ارباب جمشید - تشکیل شده ؛ شرمینی در طی مدت اجلاس چندین بار با دوچرخه به خیابان شاه آباد و میدان بهارستان رفته و رفقا را در جریان اوضاع شهر قرار داده ؛ کیانوری هم رفته که گویا به «مصدق تلفن بزند». از شاندرمنی نتیجه بحث جلسه را جویا شده (دکتر آزاد ، گویا پس بازآمدن کیانوری) ، شاندرمنی گفته که رفقا به این نتیجه رسیده اند که مرزهای جنوبی اتحاد شوروی آسیب پذیرند ، و نباید بهانه آتش افروزی به دست امپریالیسم جهانی داد - ضمناً رفقا از قرمه سبزی دستپخت خانم خیلی تعریف کرده بودند!
حکومت نظامی است ؛ به خانه نمی رسم : می روم خانه یک دوست ارمنی ، در پل چوبی... آدم وقتی خبیلی حرف دارد حرف نمی تواند بزند: هر مطلبی خود را مهم می داند و اولویت خاطی برای خود قائل است و فشار می اورد و مطالب دیگر را پس می زند ، و همه چیز قاطی می شود.این رفیق ارمنی مسئول کمیته بخش یا محل است - درست نمی دانم - مرا می برد به حوزه ها ، برای تعلیمات نظامی : بچه ندارد ، خودش هست و زنش.در حیاطی زندگی می کنند ، با ده دوازده خانوار ارمنی - همه کارگر ، و همه بی چیز ، و آنطور که رفیق ارمنی می گوید از همین حیاط ، چند نفری در حال حاضر در زندانند.خانواده ها به وضوح نگرانند ، اما وقتی برای خواب در حیاط لخت می شوم و «کُلتم» را از زیر پیراهنم در می آورم و با حرکتی که می خواهم دیده نشود و در عین حال تمام قد دیده شود - مثل بعضی خانم ها که هنگام درست کردن چادر ، آن را طوری به خود می کشند که همه تن و بدنشان آشکار شود - آن را زیر بالش می گذارم ، چشم ها فروغ می گیرند و با بارقه امید روشن می شوند ؛ دخترها نگاه های ستاینده ای می کنند که نشان می دهد مطمئن اند که کودتا بی پشتوانه است ، و هر چه هست اینجا است...
از قدیم گفته اند مصیبت که آمد تنها نمی آید:روزنامه فرمان خبر خودکشی سفیر اتحاد شوروی را منتشر می کند... بدشانسی را می بینی؟ - همین را ک داشتیم!آخر این چه وقت خودکشی بود!باور کن دردِ این خودکشی از درد کودتا هم بدتر است.راست است که کودتا شده ، ولی ارتش کودتا کرده است ، و ما هم هر چه باشد ارتشی هستیم - زیاد هم بد نشده... به این نشانی که دو روز بعدش چهار قوطی روغن آمریکایی و یک دست لباس دست دوم به ما دادند... و چه روغنی ، به روغن کرمانشاهی می گفت تو جلو نیا!همسایه مان از حیرت و حسرت زرد و سفید شده بود... ولی حالا وقت این خودکشی نبود.چه زن قشنگی داشت - لهستانی بود... طفلک!زنش حالا چه حالی دارد؟ما حتی با زنش هم پُز می دادیم...
باز یک مصیبت دیگر!لاهوتی هم فرار کرده - رفته افغانستان!ای آدم نمک نشناس - کم به تو محبت کردند ، که حالا فرار می کنی!جداً اعصاب می خواهد:انگار حلقه های به هم پیوسته یک زنجیر توطئه...
سبحان الله!برای هزارمین بار در می یابیم که حزب اشتباه نمی کند!همیشه می گفت:به اخبار خبرگزاری ها و مطبوعات امپریالیستی هیچ وقت نباید اعتماد کرد... اصلا نباید خوند و گوش کرد... این مردمه چه دروغی چاپ زده بود!«سفیر شوروی خودکشی کرد!» آنهم با آن تیتر درشت!سفارت شوروی اطلاعیه ای داد که سفیر بیمار بوده و برای استراحت به کنار دریا رفته - آخی ، خدا را شکر ؛ خدا انشالله شفای عاجل بدهد...! رفیق لاهوتی هم دیشب از رادیو مسکو صحبت کرد - من صدایش را می شناسم.ای بر پدر هر چه روزنامه نویس امپریالیستی دروغگو است لعنت!کلی ما را نارحت کرده بود - آنهم رفیق لاهوتی ، پس از یک عمر مبارزه - که وزیر فرهنگ تاجیکستان هم بوده!...
در اداره از افسرها می شنوم:«ارتش هنوز نگران است.توده ای ها آرام نمی نشینند!»... صبح فردای کودتا است ، امروز سرگردی آمد ، با یک سردوشی ورآمده ، و یک سردوشی سالم : می گفت سرگرد مسکوکی است ، فرمانده گروهان ارابه حنگی - سروان بوده ولی تیمسار ریاست جدید ستاد گفته درجه سرگردی را بزند - خواسته بوده بزند که سردوشی ورآمده بود!همین که آمد با قیافه ای بسیار آمرانه و نظامی گفت که مهمات می خواهد ، فلان و فلان قدر گلوله توپ و اینقدر فشنگ - مجال ندادم رئیس شعبه دستور بدهد.گفتم امریه باید داشته باشید ، و کارت عکس دار.پاکتی را که در دست داشت با قیافه ای عصبانی جلو بینی رئیس گرفت ، انگار کسی که بخواهد چشم بندی کند و با یک حرکت مثلا کبوتری از زیر چانه سرهنگ در بیاورد.گفت:«این را ملاحظه بفرمایید!»یعنی این را ببینید بعد بگویید که معرفی نامه باید داشته باشم یا نه.روی پاکت مارک نخست وزیر بود: فرمان نخست وزیری دکتر مصدق بود ، که سرگردم مسکوکی می گفت پس از اینکه با تانکش دیوار خانه مصدق را کوبیده و به درون خانه رفته آن را از گاو صندوق نخست وزیر معزول بیرون کشیده... رئیس شعبه نگاه من کرد.گفتم:«شما خودتان نظامی هستید ؛ ما رسما شما را نمی شناسیم.کاری شده است ؛ عده ای رفته اند خانه نخست وزیر را خراب کرده اند ، ما مستندی نداریم تا به استناد آن به شما یا هر کس دیگری مهمات بدهیم ؛ بعلاوه رئیس اداره هم نیست که حواله را امضا کند ؛ حواله را او باید امضا کند (رئیس اداره را گروهبان ها به اتهام ملی بودن کتک زده بودند). سرگرد رفت ، با کلی پکری ، و لابد خظ و نشان کشیدن.من هم با اجازه رفتم ، خوشحال از اینکه حزب دست به کار خواهد شد و حضرات مهمات نخواهند داشت و به پیسی خواهند افتاد... رفتم که دم دست نباشم ؛ برگ های حواله را هم قایم کردم...
حزب دست به کار شده ، اما مثل این که خیلی دیر شده است - سه چهار روزی گذشته است.تانک ها در میدان ها مستقر شده اند و کامیون ها پر از سرباز در چهار راه پهلوی و کالج ، دم دانشگاه و بهارستان و به اصطلاح امروز ، سایر مواضع «کلیدیِ»شهر مستقر شده اند : کامیون های پر از سرباز مدام بین نقاط مختلف در حرکت اند - از دو سو : کامیونی در مبدا متوقف است ، در حالی که دیگری از مبدا راه افتاده به طرف مقصد ؛ در مقصد هم به همین طور.به این ترتبی خلایی بین نقاط مهم نیست...
یکی از اعیاد مذهبی است.دستور می دهند به خانه ای واقع در میدان شاهپور برویم ، حوالی ژاندارمری.«من هم بروم؟» یعنی که من پا ندارم؟ - «بله ، شما هم بروید.شما آنجا کاری ندارید ، رئیس ستاد عملیات هستید - برای حمله به ژاندارمری.»
با اسماعیل می رویم : من با دو کلت و فشنگ های مربوطه : کلت نظام ناظم رضوی را هم دزدیه ام.نظام هم منزل من است : یکی از اتاق خانه را به او کرایه داده ایم.گویا در ماموریت است... حزبی است ، ولی من خیال می کنم نیست - و کلتش را با خود برده ام : اگر برگشتم که کلت هم بر می گردد ، اگرنه که قیافه هم را نمی بینیم.می رویم ، جوانی که رئیس عملیات است نشسته است روی زمین ، و عده ای - پانزده بیست نفری - در اطرافش ، با کوهی از اعلامیه و تراکت.می گوید وظیفه ما حمله به ژاندارمری است - بخش جیره بگیر قوای انتظامی! - من و اسماعیل دستیاران ستادی و عملیاتی او هستیم.اسماعیل می پرسد:«چه امکاناتی دارید؟»رئیس عملیاتی می گوید:«سه نارنجک.»البته اضافه نمی کند «و این اعلامیه ها: ، چون آنها را می بینیم.تازه معلوم می شود که طرز کار با نارنجک ها را هم بلد نیستند: می خواهند همان جا یاد بگیرند - چه زرنگ!... دوستی داشتیم در زندان ، که ان وقت ها زرنگیش مرا به یاد زرنگی این رفیق می انداخت ، و حالا که این چیزها را می نویسم باز به یاد او هستم: او هم سه سال و نیمی در زندان دود کرده و راه رفته و در پوکر تخصص اندوخته بود.غروب روزی که گفتند تخفیف گرفته است و فردا مرخص می شود به اتاق ما امد.از همان دم در گفت:«پرویز ، اون کتاب را بده!»پرویز گفت:«کدوم کتاب؟»گفت:«همون کتاب انگلیسی - کلمات اصلی.»جزوه ای بود حاوی 120 یا 220 کلمه که مولف آن می گفت اینها کلمات اصلی انگلیسی است و هر کس این کلمات و مشتقاتشان را بدانند انگلیسی را فوت آب است:«زبان انگلیسی در دو ساعت!» ، منتهایش دو ساعت و نیم.می خواست همان شب انگلیسی را فوت آب بشود که فردا که مرخص می شود آن را به دردی بزند!
اسماعیل می گوید نمی شود ، ئریس عملیات می گوید می شود صحبت ِ می شود و نمی شود نیست ، رفیق - دستور حزب است.اسماعیل نوک بینی اش عرق کرده و رنگش پریده است ، چیزی نمانده است منفجر شود - که خدا رحم می کند:دوچرخه سواری می رسد : دست نگه دارید!عملیات تا دستور ثانوی متوقف شده است!اسماعیا از سر سبکباری آه می کشد ، رفیق رئیس عملیات اعلامیه ها را در کیسه هایی جا می دهد ، رفقا کیسه ها را می برند ، و با دوچرخه و بی دوچرخه دور می شوند ، و من و اسماعیل با هم می رویم: من به اداره و او به باغشاه.وضع درستی ندارد:فهمیده اند که کودتای اول را او لو داده است: به احترام همان دو هزارا کیلومتر مرز مشترک و متحمل نبودن وقوع کودتا تمارض کرده بود و به ابتکار شخصی با دیگران به ماموریت های محوله نرفته بود ، و با ان مقدمه و این موخره لو رفته بود ، و حالا وسیله بود که می انگیخت ، که دست از سر کچلش بردارند.
اطلاع دادند فردا اول وقت به همان محل برومی : رفتیم - من تنها ، با همان کیف و همان وسایل ، و عصای مربوطه.به سر کوچه که رسیدم شخصی از پنجره ای یا پشت بامی گفت:«خانه را پلیس اشغال کرده - نروید!»تردید کردم - یعنی چه؟پس چرا به ما اطلاع ندادند؟یعنی اینقدر گل گشاد!جوانی با عینک دودی از ضلع جنوبی خیابان راست به طرفم می آید ، انگار بخواهد «رمز قرار» یا چیزی بگوید - و من مردد در کنار تیر سیمانی چراغ ، و دلم در تپش.از خیابان صدایی می شنوم : جناب سروان...» سرهنگ چلیپا است ، از توی تاکسی صدا می زند.به سوی تاکسی می روم ، سوار می شوم.می گوید:«مگر به شما اطلاع ندادند؟» میگویم :«نه.» می گوید:«آخر قرار بود دیروز اطلاع بدهند ؛ خانه اشغال شده است...» و زیر لب یکی دو غر می زند.جوان عینکی ایستاده بود و در ما زل زده بود ، که راه افتادیم.سرهنگ هم نارنجکی داشت ، که آن را توی کیفم گذاشتم - و رفتیم.او در اواسط راه پیاده شد ، و من در چهار راه حشمت الدوله: با این نیست که وسایل را به مادر فرهاد بدهم ، و به اداره بروم.همین که از تاکسی پیاده می شوم و می خواهم پای چپ را رد کنم درِ کیف باز می شود وفشنگ ها و نارنجک و کلت ها روی آسفالت خیابان قل می خورند ، مثل گردوهایی که از جوال بریزند... خودم را نمی بازم ، تاکسی دور می شود ، پاسبانی را که وسط چهار راه ایستاده است صدا میزنم ، می گویم آنها را جمع کند و در کیف بریزد.پاسبان

همه را جمع می کند و در کیف می ریزد و درِ کیف را می بندد ؛ سلام می دهد ؛ اجازه می دهم برود : مطمئن است که از ناف کودتا می آیم ، نگاه ستاینده اش نشان می دهد ...
بی قراری ها فرو کش کرده است ــ از هر دو سو . دور دور بابا است : اعلیحضرت موفق شده ، و مصدق رفته است . می نشیند و می نوشد و چپ و راست متلک می گوید . اسم این جریان را گذاشته است : « شیپورِ جو » . می گوید : « از اولش هم می دانسته که مرد این کار نبوده ایم ، و نیستیم ( از کجا می دانستی !؟ ) این کار اخلاص می خواهد و استقلال : اجازه ندارید : رفقا اجازه نمی دهند ــ کار خوبی هم می کنند ، این جوری سلامت تر است . همین اطلاعاتی جمع بکنید و متینگی راه بیندازید ، و زور ارباب را به رخ بکشید ، کافی است ــ از این بیشتر اجازه ندارید ... نباشد چون فکر می کنید انسان هستید و فکر می کنید ، حق دارید هر کاری بکنید ؟ ... بله دیدند شما هالوها خیلی بی تابی می کنید و ممکن است نا پرهیزی کنید و جفتکی بپرانید شیپوره را زدند . » او می خندد و من خودداری می کنم . وجدانم نیست که آزرده می شود ، خودبینی و غرورم است که جریحه دار می شود . می گوید : « شیپور جو را که می دانی ؟ ــ قطعاً می دانی ، چون خودت افسر صنف سوار هستی ــ شیپوری که برای جو دادن به اسپ ها می زنند ؟ » البته که می دانستم ، آهنگش هنوز در گوشم است : « جو بدید ــ جو بدید ! جو بدید ــ جو بدید ! » همین که صدای شیپور بلند می شود اسپ ها انگار فرماندهی به زبان خودشان « به جای خود خبردار ! » داده باشد در مقابل آخورهایشان راست می ایستند و گوش تیز می کنند . هیچ پا و دستی حرکت نمی کند : کفل ها و شانه ها همه در یک خط ــ تماشایی است ! بابا می گوید در یکی از مجله ها خوانده که در جنگ بین الملل یک هنگ سوار را با کشتی بادبانی به جایی می برده اند : دریا توفانی بوده ، و کشتی به موقع به مقصد نرسیده ، و علیق اسپ ها تمام شده و اسپ ها بی تابی می کرده اند ، طوری که چیزی نمانده در اثر سم کوفتن و لگد پرانی های آنها کشتی بادبانی غرق بشود . جریان را به فرمانده گزارش می کنند ؛ فرمانده فکری می کند ، و می گوید : « شیپور جو » بزنند ــ شیپور جو می زنند . اسپ ها به شنیدن صدای شیپور آرام می گیرند و آرام بر جا می مانند ... ربع ساعتی می گذرد ، از جو خبری نمی شود ، باز بی تابی و ناراحتی شروع می شود و تا اوج می گیرید شیپور تکرار می شود ــ و این کار آنقدر تکرار می شود که کشتی به سلامت به مقصد می رسد ! ...
من دل و دماغ ندارم . بابا می گوید : « حق داری ، مثل این که آش اینقدر شور بود که آشپزباشی هم فهمید ... »
کُرکُری می خواند ... وقت های دیگر تا حرف به حرف می آمد می گفت : « از سستی آدمیزاد است که گرگ آدمیخوار پیدا می شود ! »
« بلاخره ورق بر می گردد ...!»
« بله ، که بر می گردد ــ اگر بر نمی گشت که به قول شما تکامل معنی نداشت ... ولی حالا که کتاب می خوانی از این کتاب های شیرازه سفت که دیده ای !؟ ــ می بینی که گاه به علت سفتی ته دوزی یک ورق که می زنی سی ورق به عقب بر می گردد ... نگه داشتن صفحاتش وزنه می خواهد ... بله که بر می گردد ! »
حرف هایی می زند ...
« کلاغ روده اش در آمده بود می گفت من جراحم ... راست می گوید ، مرزهایش را باز کند ...!»
هی هی !
« بله ، قربان ، اجازه ندارید ــ نداشتید ... شما می خواستید مثل حسین کرد شبستری ، چاه را سر بکشید ــ آخر حسین کرد هم چون دلوی دم دستش نبود چاه را قلفتی از جاش کند و سر کشید ... ! اوم قضیه شما شده قضیۀ کیخسرو بیگ ما ... برات تعریف کردم ؟ نه .... پس گوش کن ... » گیلاسش را سر کشید و لبخند زنان گفت : « ناراحت نشو ... اینها تجربه است ... عمویم نوکری داشت به نام کیخسرو بیگ ... ناظر خرجش بود ... عمویم چند بار برای انجام کارهایی فرستاده بودش پیش سردار بوکان ... سردار خیلی ازش احترام گرفته بود . کیخسرو بیگ فکر کرد من که اینقدر محترمم چرا نوکری کنم ، می آیم اینجا پیش سردار ... رفت ــ سردار باز خیلی محبت کرد و جویای حال عمویم شد ... کیخسرو بیگ گفت والله آقا ، آدم جالبی نیست و چندی است که دیگر پیش او نیست و آمده است در خدمت سردار باشد ... سردار گفت : پس بلند شو ، بلند شو ــ برو اتاق نوکرها ! » حالا قضیۀ شما است ... آقای عزیز ، تو تا وقتی ایرانی باشی محترمی ، وقتی نوکر شدی باید بری اتاق نوکرها ... ه..وم ! احزاب برادر ... عجب برادری ! »
و بعد ، « شما مثل این حشرات مردنی هستید که در بدن های رو به مرگ تخم می گذارند : خودتان عرضۀ زندگی کردن ندارید : پاهایتان را دراز می کنید ، تا من خانه ای بسازم که شما مصادره کنید ...! »
جزوه ای هم در تعقیب و تحلیل جریان منتشر شد که مصنفاتش به حق گفته بودند که اولاً آنها در صدد نبوده و نیستند که یک جمهوری بورژوایی نظیر جمهوری عبدالناصر ، که دشمن کارگران است و کارگردان اسکندریه را اعدام می کند ، داشته باشند ؛ آنها چیز دیگری می خواهند که فعلاً موقعش نیست ... ثانیاً کسی که نهضت را ترمز کرد بورژوازی بود، او بود که پشت فرمان بود و ما مسافرانی بیش نبودیم ؛ مسافر که نمی تواند وقتی شوفر پا روی ترمز گذاشته کلاچ بگیرد یا دنده عوض کند ! حالا که ترمز کرده و ماشین نهضت را نگه داشته چشمش کور ، می خواست نگه ندارد . وانگهی شرایط عینی هم اصولاً آماده نبود ؛ هدف های صریحی نبود ؛ آنچه هم بود ما قبول نداشتیم ، آنچه ما می خواستیم آنها قبول نداشتند . آنها در این شرایط می خواستند نفت کشور را ملی بکنند که کردند ، کی به حرف ما گوش کردند ، چه وقت به ما اعتماد کردند ؟ ما که رسمیتی نداشتیم !
انصافاً در اینجا هم مثل همیشه صداقت و صراحت به خرج داده بودند ؛ نوشته بودند که اگر حزب در آن روز ، یعنی 28 مرداد ، کاری انجام نداد گناه از ما است ــ یعنی از کمیتۀ مرکزی ــ که از قبل پیش بینی های لازم را نکرده بود و در روز 28 مرداد هم در اتخاذ تصمیم سرعت کافی به خرج نداده بود . ( البته در اینجا به قول فضلا خفص جناح کرده بودند ،چون اقداماتی کرده بودند : به قول ارسطو احساس همین که بر سطح آمد و در چهره دگرگونی ایجاد کرد به قلمرو و عمل وارد شده است ، و پر واضح است که رفقا علاوه بر آنکه قیافةً متأثر بودند طبعاً بحث و فحصی هم کرده بودند ، و این جزوه خود نتیجه و ما حصل همین جر و بحث ها بود ) و خلاصه از بابت این کوتاهی از خود انتقاد می کنند ( تکیۀ روی کلمه از کمیتۀ مرکزی است ) !
من از رهبران حزب دفاع نمی کنم ، ولی وقتی خودم را به جای آنها می گذارم می بینم که خیلی صداقت و از خود گذشتگی می خواهد که آدم زیر چنین کلمه ای را خط بکشد ــ آنهم خط پررنگ ! از طرفی قبولت ندارند ، از طرفی تو آنها را قبول نداری ، از طرفی گروه های ملی و شبه ملی گوش خوابانده اند که تو دست از پا خطا کنی تا به مردم بگویند : ای مردم ، اگر اینها نمی جنبیدند قوای نظامی و انتظامی مداخله نمی کرد ، آمریکا به میدان نمی آمد ، شعبان خان دسته راه نمی انداخت ، آن یکی اعلامیه نمی داد ، و حکومت قانونی سر جایش بود ــ اینها بودند که آب به آسیاب ضد انقلاب ریختند . خوب ، با این تفاصیل تو هم بودی پیشقراولان نهضت را ، در حالی که شرایط عینی اصلاً آماده نیست ، در یک نبرد نابرابر ــ با « این همه قوایی که ضد انقلاب به میدان آورده بود و همه شاهد بودیم » ــ درگیر می کردی ، که مفت و مسلم فدا شوند !؟ در چنین احوالی جز تاسف و تاثر شدید چه می ماند ؟ ــ جز اینکه به شدت از خود انتقاد کنی ؟ ــ جداً اگر مورد جز این بود که بود هر خواننده یا شنونده ای بی اختیار می گفت : این دیگر صراحت نیست ، این وقاحت است : هیچ به خودشان رحم نکرده اند و همه چیزشان را بی هیچ پوششی به ملت ارائه کرده اند ! عمل بسیار درست بود : چون آدم تا گذشته را مطالعه نکند نمی تواند راه به سوی آینده را مشخص کند ، چرا که تجارب بشری از خاطرۀ اشتباهات گذشته تغذیه می کند ...
و اما بعد ، عده ای بدبینانه می گویند ( این را جزوه می گفت ) که دستگاه پس از کوبیدن نهضت دست به آزار و حبس و تبعید آزادیخواهان می گشاید و عناصر مبارزه و ترقیخواه را به جزایر مرگ تبعید می کنند .این گونه بدبینی ها از مظاهر شکست و روحیۀ شکست طلبی و جبن و بزدلی رفیقان نیمه راه است . دستگاه به دلایل بسیار ، که اهم آنها هم مرز بودن با اتحاد شوروی است ، جرأت اقدام به چنین کاری را ندارد ــ اینجا با یونان فرق دارد ! وظیفۀ ما در شرایط و اوضاع فعلی عقب نشینی بی سراسیمگی است .... البته نه عقب نشینی ، بلکه اجتناب از در گیر کردن کادرها با دشمن .
ولی کودتاچی که شرم و آزرم ندارد ! این مردم بی شرم حتی آزرم ریش سفید نویسندگان جزوه را نگه نداشتند و بچه ها را درست به همان جزایر و نقاطی فرستادند که از سوی حزب ممنوعه اعلام شده بود ! سال ها بعد ، در شرایط و اوضاعی دیگر ، جزوۀ دیگری بیرون دادند با اضافۀ « تجربه » آن یکی 28 مرداد بود ، این یکی شده بود تجربۀ 28 مرداد . البته این جای ایراد نیست ، بعد از این همه سال این زائده چیز زیادی نیست . جریان حزب و زندگی حزبی هم عیناً جریان تاریخ است : تنها چیزی که یاد می دهد فعالیت نابخود است ، و کسی که نقش و سهمی در وقایع ایفا می کند محتوا و معنای آن را در نمی یابد ، و همین که خواست معنا و مفهوم اعمال خود را در یابد دیگر قادر به هیچ عملی نیست ... باید جزو تاریخ شود تا معنا و مفهوم حقیقی عمل خود را دریابد ... باری ، حالا دیگر این موضوع جریانی بود مربوط به گذشته و مثل هر چیز مربوط به گذشته خشونتش را از دست داده بود ، و شده بود تجربه ــ چیزی در حد تجربۀ جنسی ؛ چیزی مثل لواط و به همین سادگی ــ خدا رحم کرد آن وقت ها مجازات لواط اعدام نبود ، و خوب است که حالا قانون عطف به ما سبق نمی شود ... هر چند خیالم از این بابت راحت است . رفقا ، حساب کار دستشان هست ، اگر خطری بود عنوان دیگری می یافتند و روی کتاب می گذاشتند ، مثلاً « مشتِ در کونی ! » و عجیب این است که در این کتاب و کتاب های دیگر همۀ جریانات را هم قبلاً پیش بینی کرده و هشدار داده بودند ، و پیش بینی ها همه درست از آب در آمده بود ــ بی آنکه از جن گیری یا کف بینی سررشته ای داشته باشد !
خیر، تازه می فهمیدم که برای آشی پول داده ایم که به این زودی ها نمی پخت : آخر من هم نشان های رفقای نیمه راه را بروز می دهم : غر میزنم ، و تظاهرات « بلانکیستی » می کنم . ناراحتم . اگر در بدو امر آشپزباشی گفته بود که به این زودی ها نمی پزد حرفی نداشتم ، شاید ناراحت هم نمی شدم ، و مطمئناً باز طالب آش بودم ــ می گفتم خوب ، آشپزباشی است ، مثل مادر است ، سر به سر بچه می گذارد . ولی اکنون احساس دیگری داشتم : چیزی شبیه احساس خریداری که بر اثر دست کشیدن ها و به به گفتن های دختر فروشندۀ فرانسوی کُت را می خرد و چون به خانه می آید آستین را بلند و تنه را تنگ و رنگ را زننده می یابد ــ احساسی حقیر !
بازار مبارزه گرم است : شعبان خان همچنان می تازد ــ می خواهد دانشگاه را ببندد ؛ « ناطق پلکانی » که کلمات مترادف را چون پله های رشته پلکان ، یکی پس از دیگری ، پشت هم قطار می کند هر شب سخن می دواند از زشتی جمهوری و زیبایی نظام سلطنت ؛ و ما همچنان در حوزه شرکت می کنیم و « مبارزه » می کنیم ؛ گزارش می دهیم ــ از هر چیز و همه چیز ــ و خیلی دقیق ــ و تعلیمات نظامی می دهیم ... رفقای حزبی همچنان تنفرنامه می نویسند ، و شاعران حزب به زبان هنر دشنام می دهند : « تنفرنامه هایتان را به پیشانی بچسبانید ، تا پلیس به احترامتان کلاه بردارد و مسعودی ها به افتخارتان روزنامه سیاه کنند ... » چیزهایی در این حدود ــ اما زیبا ... اتحاد شوروی جهت یابی تازه ای در سیاست می کند ؛ لاورنتیف می رود ، پگوف می آید : بابا کرم می رقصد ــ خوب هم می رقصد ــ و مجلس را گرم می کند ، با دخترش . با حضور در جشن سالروز فتح اذربایجان شاهکار می زند ، آنقدر که شاهنده و میر اشرفی انگشت به دهان می مانند و از فلان مسعودی برق سه فاز می جهد . به کوری چشم دشمنان ، دیپلماسی را از سیاست جدا می کند ــ باید هم جدا کند : دیپلماسی با سیاست فرق دارد : سیاست کار حزب است ، دیپلماسی کار دولت ــ این دیگر الفبای سیاست است ... از جانب دولت متبوع خود یک هواپیمای ایلیوشن هم به شاهنشاه هدیه می کند ، با یک جفت اسپ اصیل ؛ و هر روز تمجید ، آنقدر که ترس برم می دارد نکند شاهنشاه ما را به ما زیادی ببینند و ببرند شاهنشاه خودشان کنند ! ای دل غافل ، بعید نیست ببرند ؛ صدها سال است می گویند صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق ، و تو همینطور نشسته ای ! و شاهنشاه اسپ می تازد ، و خر ما در گل مانده است ...
« خوب ، خوش می گذره بحمدالله ؟ » ــ « متشکرم ، بد نیستم » ــ « خوب ، خدا را شکر ... ببخشید اگر فضولی می کنم . ــ حالا کجا تشریف دارید ؟ ... کار هم می کنید ؟ ... مانع نشدند ؟ » ــ « چرا ، برای خودم کار می کنم ... » حوصلۀ این مردکۀ پرگو را ندارم ــ این هم کم کم دارد به ما متلک می گوید ! ــ « خیلی وقته تشریف نیاوردید ؛ گفتم بلا دور ، نباشه خدای نکرده باز هم اتفاقی افتاده ... دولتسرا همون جای سابقه ؟ » ــ « بله ، همون جا است .» در حالی که یک سالی است از آنجا پاشده ایم ، و او به عمرش « دولتسرا» را ندیده است ...
نمی دانم هیچ توجه کرده اید ؟ سلمانی هم یک چیزی است مثل حزب ؛ آدم که به یک سلمانی عادت کرد دیگر مشکل است از او ببُرد ، حزب هم همینطور . حزب هم مثل زن مطلقه است : با این که او را طلاق داده ای ناراحتی از اینکه دیگری او را تصاحب کرده است ، حتی نمی خواهی قیافۀ طرف را ببینی ؛ او هم همینطور است ، نمی خواهد قیافۀ زن تازۀ ترا ببیند . آخر تمام وجود همدیگر را می شناسید ، و یک وقت مالک آن بوده اید . مردی را می شناختم که خانۀ پدریش را فروخته بود ؛ خانه را کوبیده و کافه ساخته بودند ، و او هر روز که از کار فارغ می شد باز به این کافه می آمد و در گوشه ای ــ یحتمل همان گوشه ای که سابقا در آن می نشست ــ لم می داد ...
باری ، نمی خواهید غیر از خودتان کسی پشت سر شما دو تا بد بگوید ، چون این چیزها به نوعی توهین به شما و شخصیت و تشخیص شما دو تا است ــ طبیعی هم هست . زن و شوهری را می شناختم که از هم جدا شده بودند ، یک وقت که تصادفاً به هم رسیدند من هم بودم : زن خودش را مخفی کرد و مرد رنگش پرید . دردناک است ؛ آدم با خاطراتش چه کند ؟ هر یک در ذهن دیگری پایگاه هایی دارد که اکنون در تصرف دیگری است . من خیال می کنم این هم چیزی است شبیه به تاخت و تاز اقوام ، که موجی می آید و مردم بومی را می راند و خودش بر جای او می نشیند ــ چه دردناک است برای بومیان !
حزب هم همین طور : حالا هم که در حزب نیستم ولی باز هر وقت با رفقای سابق به هم بر می خوریم همه اش از آن صحبت می کنیم ــ خوب و بد ؛ وگرنه حوصلۀ این مردکه را نداشتم .
« بله داشتم عرض می کردم ... اینام بیکارند ــ یعنی کارشون همینه ــ که این بندۀ خدا را از این کار وا کنند و برای اون یکی بندۀ خدا گرفتاری درست کنند ؛ والا حالا که خبری نیست ــ زیاد کوتاه نکنم ؟
چشم . اینجاها رو چطور ؟ ــ نه ؟ ــ چشم بله ، داشتم عرض می کردم . اینا بدیشون اینه که وقتی می گی برو کلاه بیار سر میارن ... والا حالا که خبری نیست ــ آبها از آسیاب ها افتاده ، و مملکت شکر خدا امن و امان ــ » طوری زیر گردنم را سفت کرده است که دارم خفه می شوم ، و عرق کرده ام « یک خانی بوده ، اومده رفته ــ حالا دیگه اینها ول کن نیستند . آقا یکی از مشتریام که گذرش اون ور ها افتاده بود چیزهایی تعریف می کرد که آدم راس راستی شاخ در می آورد ! می گفت بلانسبت شما یک خرس بزرگ اونجا دارند که می اندازنش به جون دخترهای مردم ــ راست میگه آقا ؟ » ــ « من هم شنیده ام ــ خودم ندیده ام . » ــ « عجب ! پس شما هم شنیدین ! لابد یه چیزی هست که میگن ؛ چون به قول فرمایش سرکار تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ... » در حالی که من حرفی نزده ام « این مشتری ما ، آقا ، بعض شما نباشه آدم چاخانی نیست ــ دیده که میگه . آدم راست راستی شاخ در میاره ــ آخر برای چی ؟ ــ انگار مرض دارن :خرسو بیندازی بجون بچۀ مردم ! آقا ، می گفت دخترها خرسو که میبینند اغلب غش می کنند... حق هم دارند ، خرس که دیگه شوخی سرش نمی شه ... این آقا ــ فعلاً بفرمایید اسمشو عرض نکنم ... می گفت خرسو میندازن به جون بچه های مردم ، و صاحب منصبای خودمان و آمریکایی ها غش غش می خندن ... خوب ، حالا چی میگن ؟ میگن تو این شهر بزرگ خودت و زن و بچه ات باد هوا بخورین ؟ اون وقت فکر می کنن آدم گرسنه چیکار باید بکنه ؟ همینطور دست رو دست بذاره و تماشا بکنه ؟ آقا از قدیم و ندیم گفته اند آدم گرسنه دین و ایمون نداره ... یه وقت دیدی پرید و لقمه را از جلوت قاپ زد ... اون وقت خر بیار و باقالی بار کن ! خلاف عرض می کنم آقا ؟ » ــ آقا خدا نصیب نکنه ــ خدا هیچکی رو پیش زن و بچه اش رو زرد نکنه ! ... اونم با مملکتِ با این ثروت ، خدا بده برکت روی دریای نفت خوابیده ــ شما هم که ماشاالله گرگر می فروشید ... در راه خدا هم که شده اقلاً لقمه ای به فقیر فقرا بدید ... خلاف عرض می کنم آقا ؟ »ــ « درست می فرمایید ! » ( حالا دیگر چانه اش گرم شده است ، مگر به این زودی ها خفه می شود ! )
« بنده اگه جای اینها بودم ــ البته بنده خیلی کوچکتر از اینام ... اما به قول فرمایش شما در مثل مناقشه نیست ــ بنده اگر جای اینها بودم این طوری می گفتم : می گفتم سفره ای انداخته اند ، خدا بده برکت ، انواع و اقسام نعمت ها ــ نوش جونتان ــ حالا چی میشه ، به کجا بر می خوره ؛ بذار حسن ، تقی یا نقی و زن و بچه اش هم یه لقمه بخورند ــ از جیب من که نمی ره ــ خلاف عرض می کنم ؟ » جواب نمی دهم ؛ او هم منتظر جواب نیست . ــ « آقا یه مشتری دارم بعض شما نباشه خیلی آدم حسابی است ... اونم طفلکی بد آورد ... اونم کتاب متاب می نویسه ــ چندی پیش کتابی نوشته بود ، آقا ، باور بفرمایید به این کلفتی ! » بین قیچی و شانه به قدر یک زرع فاصله می اندازد و قطر کتاب را مجسم می کند . سرم را می دزدم : چیزی نمانده بود چشمم را با نوک قیچی در بیاورد . ــ « این آقایی که عرض می کنم کارمند وزارت دارایی است ــ آقای حمید ... شما باید بشناسید ... نمی شناسید ؟ ... بله ، اونطور که خودش میگه ... دلیل هم نداره دروغ بگه ــ از دیگرون هم شنیدم ... زبان روسی را از زبان مادریش بهتر می دونه ... یعنی مثل بنده و جنابعالی ، چطوری که نشستیم و با هم حرف می زنیم ــ اونم روسی را همین طور حرف می زنه . شعرهایی می خونه آقا ، که آدم حظ می کنه ... بنده هم خودم یه وقتی سرم می خارید ــ ای جوانی ! بله بنده هم با اجازۀ شما طبع شعرکی داشتم ، یعنی حالا هم اگه زندگی بذاره و مجالی بده گاه گداری با خودم درددلی می کنم . چیزهایی ساخته ام که انشاالله یه وقت فرصت شد و حال و حوصله اش بود براتون می خونم ــ بدک نیست ، یعنی خیال می کنم بدتون نیاد ... بله ، ایشون هم مدتی همون جایی بود که شما تشریف داشتین . حالا بحمدالله وضعش خوبه ــ ماشاالله خیلی هم سر حاله ، حسابی رو اومده ــ تخت سینه آها اه ... به این پهنا ! » فاصلۀ بین شانه و قیچی و تخت سینۀ آقای حمید را از توی آیینه می بینم ... « خیال می کنم آقا اقل کمش صد صد و بیست کیلویی وزنش باشه ــ ماشاالله ! خلاف عرض نمی کنم ــ شاید هم بیشتر ... حالا شکر خدا رو اومده و وضع زندگیش خوبه ــ تا دلتون بخواد ... حالا جزو رجال مملکنه ... باهاش شور و مشورت می کنند ، تو مهمونی ها دعوتش می کنند ، خارج می ره ــ خلاصه زندگی ای بهم زده که بیا و ببین ــ اول ها ، ای ، چرا ، اذیت می کردن ــ اونم مدتی دواندنش ــ طفلکی مدتی بیکار بود ... خیلی این در و اون در زد . مثل این که یکی از کله گنده ها زیر بالشو گرفت ... آقا به عقیدۀ من آدم تا پشتوانه و پول زیاد نداشته باشه نباید تو سیاست بره ــ خلاف عرض می کنم ؟ » اینجا را موافقم ، تصدیق می کنم « درست می فرمایید ! » ــ « آدم که پول داشت ، و پشتوانه داشت خیالش راحته ــ از هر حیث . هر وقت گیر افتاد پول میده ؛ با پول درست نشد پارتی رو کار میندازه ــ زن و بچه اش گرسنه نیستند ... حالا شما کسی را ندارید ؟ » ــ « خیر ! » با کلی دمغی . ــ « بله ، داشتم اینو عرض می کردم ــ می بخشید سرتونو درد میارم » ــ « خواهش می کنم ! » ــ « بله ، حالا خدا را شکر ــ اَنَ رجلُ ــ خیلی هم راضی است ــ میگه اصلاً از اولش راهو عوضی رفته ــ ماشاالله همیشه خنده تو صورتش موج می زنه ، قیافه اش طوری است که انگار همیشه تو دلش عروسی است ــ درستش هم همینه ، آقا . یه وقت بود ، خوب ، رابطه بد بود ، برا هم شاخ و شونه می کشیدند ، به هم دندون قروچه می کردند ــ حالا دیگه بحمدالله رابطه عاشقانه است ، دل میدند قلوه می گیرند ؛ شوروی ها که هر روز تعریف می کننند و دعوت می کنند و پیشکش میدن ... طلاها را هم که دادند ــ ولی آقا من از یه چیز باز سر در نمیارم ــ اونا اینهمه خوش رقصی می کنند و اینا باز هی می کشند ! ــ و اونا باز ، انگار نه انگار ــ بریش نمی گیرند ... آقا همینه که میگند سیاست پدر مادر نداره ... بله ، اینو می خواستم خدمتتون عرض کنم ــ این را آقای حمید تعریف می کرد . می گفت یه شبی ــ همین مدتی پیش که سیرک شوروی ها اومده بود ــ سفارت شوروی به افتخارشان یه مهمونی داده ــ توی یکی از این هتل های بالای شهر . آقای حمید هم بوده ــ عرض کردم روسی خیلی خوب می دونه ــ تعریف می کرد آقا ــ آقا تعریف می کرد و غش غش می خندید ... تعریف می کرد می گفت ــ آقای حمید را عرض می کنم ــ می گفت چند گیلاسی که زدیم و کله ها گرم شد با یکی از کله گنده های سفارت گوشه ای ایستاده بودیم کنار « بار » و از این در و اون در صحبت می کردیم . یارو دستش را زده بود زیر چونه اش و رفته بود تو کوک عکس علیحضرت ، حالا نگاه نکن کی بکن . گفتم :
ــ آقای حمید میگه ــ گفتم : « گاسپادین چیه ، خیلی تو فکری ؟ ــ اینو آقای حمید میگه آقا . گفت ، هیچی ، شاخنشاخ شما « اوچین دموکراتیچسکی ... » متوجه هستید آقا ؟ یعنی شاهنشاه شما خیلی آزادیخواهه ! گفتم ــ آقای حمید می گه ــ گاسپادین شما خسرو روزبه را می شناسید ؟ گفت : « دا ، دا !» یعنی « بله ، بله » اوچین پروگرسیوسکی ! یعنی بله ، خیلی ترقیخواه بود ! گفتم خوب گاسپادین ، این دموکراتیچسکی آن پروگرسیوسکی را کشته ــ تکلیف ما مردم این وسط چی میشه ؟ هاهاها ، هاهاها ! آقا خودش که تعریف می کنه آدم از خنده روده بر میشه ... اودکلن بزنم ــ نه ؟ ابروها چطور کوتاه نکنم ؟ چشم آقا ... هه هه هه ! »

زهرمار ــ دهنش بوی لاشۀ گندیدۀ سگ می دهد . مردکه مستراح شاه را گذاشته تو آن دهن گندیده و آورده جلو بینی من . هاهاها ! کوفت و زهر مار !مردکه طوری می خندید که زبان کوچکه اش را ، که به فلانِ پیرزن ها شبیه بود ، می دیدی ، و می دیدی که لوزه اش متأسفانه چرکی نیست .
حال ما را بکلی گرفت . به قول معروف برای فراموش شدن فراموش کردن کافی نیست . نمی گذارند ... تا فراموش میکنی مرده ای ، حشره ای ، از پیله اش در می آید و می آید و در پیش چشمت نبش قبر می کند و هزاران مرده را جلوی چشمت رژه می برد ... اغلب با خودت می گویی زمانی که شاهی هست ، سازمان امنیتی هست ... تو نباید به حزب فکر کنی و دل آزردگی های کهنه را بکاوی ، و نفرتت را باید متوجه آنها کنی . اما باز می بینی که نه ــ آخر فکر می کنی که قدرت شاه هم یک پایه اش روی اشتباهات همین ها بنا شده ... روی اشتباهات من ، ساده لوحی های من و امثال من ... هیچ کدام را نمی شود تحمل کرد ــ نه سفاهت خود را نه سفاکی شاه را ... در حزب هم نباشی اثرش می ماند ، انگار آدم کشته باشی عذاب وجدان می کشی ... عده ای را هم واقعاً کشته ای و زن ها و دخترانشان را به فحشا کشانده ای ... عده ای را آورده ای که بیش از آنچه به اصول گرویده باشند گول دوستی تو را خورده اند . من این را خوب احساس می کنم . در محکمه رئیس از یکی از بچه ها پرسید : « وقتی وضع را چنین دیدی چرا کنار نرفتی ؟ » رفیق شهید جواب داد : « نگاهم که به صورت وکیلی می افتاد خجالت می کشیدم ، و حرفم را پس می گرفتم ... » چقدر باید در بستر غلتید و از یاد این چیزها سرخ شد ، و بی خواب شد ــ از یاد خانواده هایی که باعث پریشانیشان بوده ای ! »
اما به هر حال سرمایه گذاری عاطفی کرده ای ... زن را که شوهر دیگری اختیار کرده هنوز دوست داری ، از نزدیک او را می پایی ــ می خواهی ببینی که چگونه است . اگر در رفاه است ناراحت می شوی ــ می خواهی این رفاه و راحتی را با تو می داشت ؛ اگر در رفاه نیست ، باز ناراحت می شوی ... « تا چشمش کور ! » اما این خوشحالی نیست ــ این درد است ، در واقع می گویی چشمش کور که با تو نساخت ، که نفهمید دوستش می داشتی ...
قطعۀ زاج را به خط گیجگاه و پشت گوش ها و پس گردنم کشید ... احساس سوزش کردم ــ معلوم شد پس گردنم را هم بریده است ... حوله اطراف گردن را گشود ، و پنبه هایی را که لای آن گذاشته بود در آورد ... حوله را تکاند ــ تپ ، تپ ... و آن را تا کرد ...
حزب برای تهیۀ اسلحه به دست و پا افتاده است ، مثل اینکه شرایط عینی را برای مبارزۀ مسلحانه فراهم کرده اند . جداً آفرین ، به این زودی ــ کسی تصورش را نمی کرد ! گویا با قشقایی ها هم تماس گرفته اند ــ بنا است دکتر مصدق را هم از زندان فرار بدهند و متینگ نیمه مسلحانه ای راه بیندازند و حکومت را ساقط کنند . ظاهراً مثل این که اطمینان حاصل کرده اند که آمریکا مداخله نمی کند ! ــ یا اتحاد شوروی مرزهایش را یک هوا می کشد ( برای فرار مصدق هم پیش بینی هایی شد : همایونی افسر گارد مصدق از رفقا است . افسرهای دیگری هم در محوطه داریم . آمبولانسی و جایی تهیه دیدند ــ ولی این بار هم مصدق دبه در آورد و نیامد ؛ گفت چیزهایی دارد که باید در محکمه به ملت ایران بگوید ؛ اگر فشار بیاورند داد می زند . می بینی ترمز را ! این را البته بعدها فهمیدیم ) ....
عازم اروپا هستم .. به من گفته می شود چنانچه نوشته هایی دربارۀ جنگ های چریکی دیدم با خود بیاورم ــ بسیار حسابی ، این شد یک چیزی ! ملاقاتی می کنم ، با رفیق حسینی ــ یکی دیگر از رفقا هم بود : تفنگ می خواهند ، فشنگ و بازوکا . پیشنهاد می کنم به سازمان ، که حالا که من حواله ها را می نویسم حزب تعدادی کامیون فراهم کند ــ راننده و و کامیون ارتشی دارد ــ بیایند با افسری : مأمور تیر یکی از لشکرها : از بچه های خودمان . از این بچه ها در مرکز سه چهارتایی داریم : شفابخش ، خلیلی ، مومنی ، یاوری ... حواله را به دستشان بدهم و هرچه می خواهند بگیرند و من مخفی شوم . ترتیب کار از این قرار است : من حواله را می نویسم و پاراف می کنم ؛ رئیس اداره به اعتبار امضای من که مهمات مصرفی را بررسی کرده ام و حساب سهمیۀ لشکرها و تیپ ها را دارم حواله را امضا می کند ؛ یک برگ از حواله را نگه می دارم ، یک برگ دست گیرنده می دهم ، و یکی را هم برای تحویل دهنده ، یعنی رئیس زاغه ها که سرهنگی است می فرستم . قبل از تحویل ، سرهنگ وقتی حواله به دستش می رسد تلفن می کند ــ من جواب می دهم ، و تائید می کنم ــ چون اکثراً همه دنبال کارشان هستند ، و در شعبه جز من کسی نیست ــ و او مطمئن می شود و جنس را تحویل می دهد . نپذیرفتند ــ نمی ارزید به مخفی شدن و از دست دادن این پست ... سرهنگ جمشیدی هم که به دانشگاه نظامی رفته است ، و شعبۀ قطعات یدکی که آنهمه اسلحۀ بی حساب در آن ریخته بود در تحویل دیگری است ، و حالا می باید با پول اسلحه می خریدیم یا که می دزدیدیم ... تفنگ به آن بزرگی را زیر پالتو مخفی می کنم و خود را با خنس و فنسی به تاکسی می رسانم ــ شق و رق ــ عیناً آدم کوکی که با زاویه راه می رود ...
عازم اروپا هستم . رکن 2 بازی درآورده است . تیمسار رئیس ستاد که برای کمک به او متوسل شده ام دستور میدهد نصیحتم کنند . سناتوری هم کمک می کند ، و با توصیه به سرتیپ قره نی رئیس رکن 2 گشایشی در کار پدید می آورد . بنا است یکی از آقایان ــ درست نمی دانم ، دکتر محسنی کوپل شادروان دکتر فاطمی یا شادروان مختاری ــ با ما زندگی کند ، چون ما نوزاد چند ماهه ای داریم و هم منزلی احتمالی ما نوزاد چند ماهه ای دارد ؛ حزب می خواهد « خلط مبحثی بشود » و سر و صدای نوزاد شبهه ای بر نیانگیزد ... من حرفی ندارم ــ حزب هر چه بگوید همان است . به رکن 2 می روم . سرهنگ نوایی نصیحتم می کند . افسر سوار است ؛ مرا می شناسد .افسرهای سوار روابط نزدیک و دوستانه ای با هم دارند ــ به یمن وجود اسپ که خشکی انضباط انسانی را می گیرد و رابطه ای صمیم و حیوانی ایجاد می کند . می گوید پرونده ام را بیاورند . پرونده را می آورند : شهر فرنگی است ! تنها فرخ لقا و پطرس شاه فرنگی را کم دارد : همه هم با مشخصات کامل ، و گزارشهایی دایر بر مشارکتم در تعلیمات نظامی ؛ حتی آبجو خوردن با سروان یاوری ، و گاه سروان اقتصادی ، در کافۀ شمیران نو ، و خوردن به سلامتی رفیق استالین !
به اسم رشیدی در تعلیمات نظامی شرکت می کردم ؛ ولی همان روز اول یکی از متعلمان گفت: « شما جناب سروان یونسی نیستید ؟ » حاشا کردم ، گفت در رضائیه خدمت وظیفه می کرده و خدمت من ارادت داشته است .
هر چه نوشته اند درست است ؛ با این همه قسم و آیه می خورم که من کجا و تعلیمات نظامی کجا ــ و نداشتن پا را مستمسک قرار می دهم . سرهنگ نوایی کار را رفع رجوع می کند . می گوید اگر هم در گروه یا سازمانی هستی از همین حالا ببوس و بگذار کنار ، فردا اگر اسمت از جایی درآمد رحم نمی کنند . این چیزها را گزارش می کنم ، و خطرات هم منزل شدن با رفقا را تذکر می دهم ، اما اضافه می کنم که همچنان در اختیار سازمان هستم : هر وقت خواستند وسیله ببرند ، و وسایل منزل و بچه ها را به هر کجا که خواستند انتقال دهند ــ به زنم هم از همین قرار سفارش می کنم ...
گفته اند به اروپا بروم و پای مصنوعی را که شکسته است تعمیر کنم : نامه ای به رئیس ستاد ارتش نوشته ام ... فردا به ستاد ارتش می روم برای جواب نامه . همه به من تبریک می گویند ، انگار خارج از نوبت ترفیع گرفته باشم ــ می گویند برای تفضیلات بیشتر به انتشارات و تبلیغات بروم . زندگیم متحول شده است : اعلیحضرت دستور داده اند به هزینۀ شخصی او به اروپا بروم ، دخترم به هزینۀ شخصی او معالجه بشود ــ در هر جایی از دنیا که مقدور باشد ــ اتومبیل و راننده به من بدهند ... چیزی نمانده از خوشحالی سکته کنم : اتومبیل ! یعنی از این ببعد با جیپ شخصی می گردم ؟ دخترم را به معالجه می برم ؟ یکی از افسران می گوید : « یونسی ، از تو خوشبخت تر نیست ؛ تو دیگر غم و غصه ای نداری ؛ می توانی به حساب اعلیحضرت قمار بکنی . اعلیحضرت فرموده اند سعی کنید این افسر ناراحتی نداشته باشد ــ یعنی برود برای خودش خوش باشد .» ــ او گفته است و رئیس ستاد در حاشیۀ نامه یادداشت کرده است . به قول فرنگی ها خبر آنقدر خوش است که راست نمی نماید ــ ولی درست است . به خانه می آیم ، می گویم زن چه نشسته ای که زندگی زیر و رو شد ! تو از حالا می توانی توی جیپ بنشینی ؛ ولی این را از اول با تو طی کنم ، جای بغل راننده مال من است ، چون من در عقب اتومبیل نمی توانم بنشینم ، فردا دبه در نیاوری ! زن با خوشحالی موافقت می کند ، حالا که وسیلۀ معالجۀ بچه اش فراهم شده حتی حاضر است الی الابد روی رکاب جیپ بایستد ؛ بخصوص که اروپا یا آمریکایی هم می بیند ، چون اگر بنا باشد بچه را بفرستد او هم باید بیاید ...
چند روزی به انتشارات و تبلیغات می روم . سرتیپی رئیس آن بود ــ برادر هدایت ــ که مقاله ای هم « اندر ناسپاسی من » در مجلِۀ 28 مرداد نوشت ، در حالی که خودش می دانست که آنچه می نویسد دروغ است . رئیس ستاد ارتش آن روز غروب در سخن رانی هفتگی در دانشکدۀ افسری از توجهات و الطاف شاهانه سخن به میان می آورد و شمه ای در مورد وضع و حال من و این که با پای چوبی چگونه جلوی او خبردار ایستاده ام و چه روحیه ای داشته ام می گوید و همین چیزهایی را که گفتم با آب و تاب و طول و تفصیل بیشتر تکرار می کند ... افسران غبطه می خورند ، به من ؛ رفقا کم تا کوتاهی ظنین می شوند ، باز هم به من ، چه شده ست که رئیس ستاد با این طرز فکر از او تمجید می کند ؟ حتماً ریگی به کفشش هست ــ این نباید ساده باشد : حتی یکی از رفقا رک و راست از من توضیح می خواهد ...
روزها از صبح تا بعدازظهر در انتشارات و تبلیغات هستم ــ و مشغول اقدام . ترتیب کار قاعدتاً باید این باشد که بنشینند و هزینه را بر آورد کنند و به اعلیحضرت صورت بدهند ؛ و اعلیحضرت بگوید پول را بدهند و من راهم را بگیرم و بروم . ولی حضرات معتقدند که این درست نیست : اعلیحضرت تعارفی کرده ، ما که نباید سوء استفاده کنیم ــ در حالیکه اگر گفته بود تنبیهم کنند اعدامم می کردند ــ یعنی مدت ها بود یک وجب علف روی قبرم سبز شده بود . رئیس ستاد معتقد است ــ یعنی در حاشیۀ گزارش انتشارات و تبلیغات می نویسد ــ که شنیده است کشیشی در اصفهان بوده که به بچه های کر و لال تعلیم می داده ، تحقیق کنند ببینند این کشیش هنوز زنده است یا نه ، اگر زنده است کجا است ؟ برای خود ستوان یونسی ، چطور است با ناوهای ببر و پلنگ که برای تعمیر به بنادر ایتالیا می روند برود ؟ ( در این ناوها خرابکاری کرده بودند ، و سه نفر به این اتهام اعدام شده بودند ) ضمناً مقرر می دارند از حساب زلزله زدگان « ترود » دو هزار تومان به ستوان کمک شود . ( در ترود زلزله آمده بود و خرابی بسیار به بار آورده بود ، و مردم برای کمک به مصدومین و بازماندگان پول هایی داده بودند که در این حساب بود ، و به این ترتیب مصرف می شد .) می روم و می آیم ؛ حالا دیگر تقریباً جزو ابوابجمعی انتشارات و تبلیغات هستم ــ با کارمندان می آیم و با آنها می روم . سرهنگ گلستانه ــ صاحب فرهنگ گلستانه ــ که در دفتر تبلیغات و انتشارات کار می کند ــ و مرد بسیار شریفی است ــ می گوید این کار عملی نیست : مسافرت دریایی این جوان را از بین می برد ــ کشتی یک ماه در راه است . تازه با دو هزار تومان چه می تواند بکند ؟ به من دستورمی دهند به شرکت ارفرانس بروم و بگویم ارتشیم ، معلولم ، یک بلیط به من کمک کنید ــ من نمی روم ، می گویم صرفنظر کرده ام ؛ ولی تیمسار ریاست ستاد دستور می دهند نامه ای در این زمینه و با این مضمون تهیه شود : می گوید این افتخار است که آدم معلول خدمتی باشد و خود را به این ترتیب به خارجیان نشان دهد . اما من این افتخار را نمی پذیرم . سرهنگ دومی از انتشارات نامه را می برد ؛ شرکت ارفرانس می گوید مسائل « خیریه » در اساسنامه پیش بینی نشده است . تیمسار دستور می دهد همان روز بعدازظهر با هواپیمای سرلشکر زیمرمن ، رئیس هیأت مستشاری ، که عازم اروپا است بروم ــ ولی نه پاسپورتی ، نه پولی ــ آنهم نمی شود .
برای اتومبیل و راننده هم باز تیمسار است که راه حل شایسته را می یابد : دستور می دهد به اداره بنویسند اتوبوس اداره در مسیر خود مرا هم سوار کند ؛ فبلاً علی آقا ، راننده اتوبوس ، بی دستور تیمسار همین کار را می کرد و تا مرا سوار نمی کرد ، راه نمی افتاد . اما این دفعه چیز دیگری است ، و طعم و مزۀ دیگری دارد ــ این دفعه با منویات و الطاف است ــ فرق می کند !
به سپهبد هدایت ، وزیر جنگ متوسل می شوم ، به یاری سرهنگ شاه خلیلی ، رئیس دفترش : هر دو مردم محترمی هستند . در طرف های خودمان مثلی داریم : « خاک هم اگر خواستی به سرت بریزی از تپۀ بزرگ بریز » ــ می روم که از تپۀ بزرگ خاک بر سرم بریزم ، و صورت و محتوای مثل را درست می یابم : ظرف یکی دو ساعت 250 پوند و بلیط رفت و برگشت می گیرم ــ هرچند از بلیط استفاده نمی کنم ــ می گوید اگر بیشتر هم لازم شد از آنجا بنویسم ، یک پولی است که در حساب معلولین بانک سپه است ــ برای همین کارها است . پاسپورت هم به هر حال با آن مقدماتی که گفتم درست می شود ، یعنی رکن 2 با رفتنم موافقت می کند . اما به خلاف بار اول خود رکن 2 به ادارۀ گذرنامه نمی نویسد ؛ می گویند خودم بروم و از طریق معمول کار را درست کنم .
به کلانتری واقع در ضلع شرقی میدان راه آهن می روم . ورقه را می گیرم ، پر می کنم ، ورقه را به محمد علی خان می دهم ــ همه کاره ممد علی خان است ، با لباس شخصی . می گوید : « ضامن معتبر ! » ــ « ضامن ؟ برای چه ؟ » ــ « برای اینکه اگر بر نگشتی ــ شاید بدهکار باشی ، شاید بخواهی فرار کنی ... » ــ « بر نگشتم !؟ من افسر هست ، حتماً بر می گردم ــ مرخصی دارم ...» می گوید مقررات این طور می گوید .