رمان زمستان بی بهار قسمت 54
«هه...اتفاق...با این هیکل لندهور راه می افته، لامپا را فوت می کنه و می شکنه... تا خانم بگه اتفاق!»
«و من ایستادم و هر چندگاه صفحه ی شینمای ساعتم را نگاه می کنم. پدر سرانجام لامپا را روشن می کند ــ و وقتی می بیند من همان جا، گوشه ی اتاق، خبردار ایستاده ام راستی راستی مبهوت می شود... حتی رگه ای از نگرانی در نگاهش می دود... با همان قیافه ی عصبانی و بهت زده، اما به لحنی فروکش کرده، می گوید: «حالا چرا همین جوری مثل دست خر اونجا ایستادی... گوساله اقلا یه چیزی بگو!...دِ، دِ...نگاش کن ــ مثل دست خر!» مادرم می گوید: «حسن آقا، ترا به خدا سربسرش نذار...از بس نق زدی بچه را دیوانه کردی...» و می زند زیر گریه. پدرم می کوید: «شیطان میگه... دختر یک کهنه ی چیزی بده این دست صاحب مرده را ببندم...گوساله ی بیشرف...احمق!» لامپا را از روی رحل برمی دارد، پریموس را هم...آلان است که خیز بردارد و از کار درم بیاورد. خوشبختانه تا این چیزها را جا به جا می کند پنج دقیقه هم تمام می شود، و من دیگر معطل نمی کنم، و در حالی که هق هق گریه ی مادر را در پشت سر دارم پله ها را چهار تا یکی می کنم و در می روم ــ آن شب را هم خانه ی خاله می خوابم...»
کم کم به پایان خط رسیده ایم: امروز چهاردهم است؛ فردا آخرین مهلت فرجام خواهی است: فردا غروب...امروز ملاقات داریم. می روم؛ زنم تنها است؛ وکیلی با پدرش روی دو سر تخت نشسته اند و دوستانه صحبت می کنند؛ واله با نامزدش نشسته است... خانواده ها رفته اند شاه عبدالعظیم بست نشسته اند. طفلکی ها! فکر می کنند حالا که از «قدرتمندان» کاری ساخته نیست و انتظار جنبشی از آنها نمی رود درست این است که به سراغ اولیاءالله بروند. چه کنند؟ مادر است، طاقت ندارد. آخر سال های سال پای این نهال نشسته است: سال ها بیدار خوابی کشیده، سال ها در دلهره بوده، تا این یک قدم برداشته ده بار دل او ریخته، با هر کلاسی که او طی کرده چند تار مو از سر این یک سفید شده؛ هر رنگی که این بر چهره آورده با شیره ی جان او رقیق یا غلیظ شده؛ چه مرارت ها کشیده که او را خندان ببیند، چه خود خوری ها و خودسوزی ها کرده که مرارتش را بروز ندهد مبادا که سیمای جگر گوشه اش غبار ملال بگیرد! ــ یعنی اینها همه هیچ؟! ــ همین طوری بگذارند پای دیوار و سرباز بیلمز قلبش را نشانه بگیرد و تق تق!؟ پس این همه رنج و بیدارخوابی چه؟ ــ حق او چه می شود؟ آخر این پسر همه اش که مال خودش نیست! وانگهی دیروز پسر را صحیح و سالم دیده، به رویش لبخنده زده... چطور چنین چیزی ممکن است؟ این خدا کجا است که این چیزها را می بیند، و می بیند که فردا قلب کوچکش را با گلوله سوراخ سوراخ می کنند و ساکت می نشیند و چیزی نمی گوید؟ ای خدای مهربان!...نه، باید رفت باید به سراغ خدا رفت...
قبلا به قم رفته بودند ــ زنم تعریف می کند و من می خندم: «تو هم رفتی؟...عجب، نفهمیدند که تو مسیحی هستی!؟» ــ «چادر سرم کرده بودم؛ دیشب هم تو تلگرافخانه متحصن شده بودیم (و بعدها فهمیدیم که طفلکی ها را به زور سوار کامیون کرده و نیمه شب از تلگرافخانه به شهر نو برده و آنجا پیاده شان کرده بودند ــ طفلک نمی خواست در این لحظات آخر با نقل این گزارش ما را ناراحت کند!) «خوب، چی گفتند؟» ــ «قول دادند.» چشمانش برق می زنند ــ حتما چیزهایی شنیده است... نامزد واله گریه می کند ــ از حالا لباس عزا پوشیده است ــ گریه می کند و او را می بوسد. گروهبان شخصی به تمسخر می خندد؛ تحمل نمی کنم ، و از زنم می خواهم برود؛ زنم ناراحت می شود، ولی می رود...
ساعت شش بعد از ظهر همه با هم قلم و کاغذ می خواهیم و رسما از حکم صادره فرجام می خواهیم. امشب اجازه می دهند با هم باشیم: وکیلی با افشار، من با واله ــ جلالی و جمشیدی هم که با هم بودند...می نشینیم و از گذشته ها و از خاطراتمان حرف می زنیم ــ طفلک خاطراتی ندارد؛ تازه نامزد کرده است. می گوید خیلی دلش میخواست اقلا می گذاشتند شش ماه یک سالی زندگی می کردند بعد می شکتند ــ آخ، اگر تخفیف می دادند یا دری به تخته می خورد و آزاد می شدیم! زندگی آن وقت بود، هر لحظه اش قیمت داشت... نفهمیدیم، غافلگیر شدیم، ولی خوشحالی ما این است که رفقا از یاد ما غافل نمی مانند؛ می دانیم که هر سال، سالروز مرگمان باز زنده ایم، (حالا هم فراموش نشده ایم، آن وقت خبر نداشتیم: در کرمانشاه از پدر یکی از خانواده ها شنیدم: مجلس عزای مجازی نداشتند: غریبانه جمع شده بودند و مخفیانه گریه می کردند. دوستی جلو رفته بود و یواشکی تسلیت حزب را به خانواده ابلاغ کرده و گفته بود که حزب تلاش زیاد کرده ولی متاسفانه نتیجه نداده ــ خداوند ثبر بدهد!) آی اگر آزاد می شدیم چه عروسی ساده و زیبایی راه می انداخت! معطل نمی کرد؛ آن وقت لذت داشت یاد این شب ها و روزها! علی الله، از میدان فرار می کند: یک بسته نمک هم گیر آورده؛ نمک را در چشم نگهبان می پاشد و درمی رود ــ شاید هم توانست خود را از پادگان بیرون بیندازد ــ اطراف را می شناسد... هنوز هم زیاد معلوم نیست چه کار می خواهند بکنند. اگر صحبت کشتن بود همان شب بعد از صدور رای می کشتند... اعدام بچه ها در بیرون خیلی سر و صدا کرده است...می گوید به تو حسادت می کردم، دلم می خواست من هم پا نداشتم، مطمئن بودم که دادگاه به علت وضعی که داری تخفیفی در مجازات تو می دهد... البته در قانون چیزی ندیده ام، اما تا حالا رسم نبوده است معلول را اعدام کنند. ولی به قول وکیلی این ها همه چیز را زیر پا گذاشته اند... از هر چه و هر جا صحبت می کنیم به سرچشمه باز می آییم. خوب، آخر شوخی بردار نیست. به قول یکی از نویسندگان وقتی می روی دندانی بکشی می لرزی، در حالی که دندانی بیش نیست ــ ولی این، همه چیز است؛ دنیا است، کائنات است. جدا حرف آن سوسک را نباید به مسخره گرفت: او را آب می برد، فریاد می زد: «مردم، دنیا را آب برد!»
چرا این طور فکر می کنم؟ برای اینکه جز این هم نیست: من جز برای خود برای دیگران خیالی گذرا بیش نیستم. دوست، زن، بچه... یاد بابا بخیر! ــ همین، مگر این که ترکه و ملک و مالی داشته باشی؛ آن وقت فرق می کند، گاه به تناوب مرحوم یا ملعونی نوش جان می کنی. فلانی چطور است؟ ــ مرد. کی؟ ــ همین چندی پیش ــ خدا بیامرزد، مرد خوبی بود!
تازه اینها دوست بودند، دشمنش هم این است که می بینیم. راست است، ظاهرا همانطور که واله می گفت در یادها زنده خواهیم بود ــ لااقل تا چندی که مفید باشیم، ولی زندگی در ذهن مردم به چه درد من می خورد؛ دنیا یک چیز روانی است؛ دنیا در ذهن من است؛ دنیای آنها برای خودشان خوب است، به چه درد من می خورد. من در دنیای آنان احساسی ندارم، نمی بینم، عکسی هستم که نگاهم می کنند ــ مثل عکس قورباغه ی پیش از توفان نوح! وگرنه می دانم همه ی مردگان زنده اند... پدربزرگ من مرده، ولی خوب برای پدرم که نمرده... و پدرم و ما همان قیافه ها را به نسل های بعد منتقل می کنیم...صحیح! ولی این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود! ...از آن حرف ها است ــ از مرگ بالاتر نیست ــ کافی است که بر وحشت غلبه کنی! آدم یکبار بیشتر که نمی میرد! اما این مرگ نیست... این کشتن است، کشسته شدن است...ورگنه راست است، آدم یکبار بیش این فشار را تحمل نمی کند...اما این آن وقتی است که خواه بر اثر بیماری یا پیری و فرسودگی، جوارح و اعضای بدن آماده شده اند. و حالا بی مرض، بی پیری...چگونه می توان تحمل کرد؟ این قطع زندگی است، این غین است... طلبکار رفتن از زندگی است...
یعنی بعد از این سنگ و درخت و چمنی هم خواهد بود؟! صدای خش خش میکروفن و سرود «بیدارشو ای ایرانی» و ما که دیگر ایرانی نیستیم، همین که می گوید بیدار شو خود را برای خواب آماده می کنیم، و می خوابیم ــ امشب هم به خیر گذشت!
ناهار را با هم می خوریم. وکیلی می گوید امشب خطرناک است، اگر اشمب را رد کنیم جسته ایم. امشب باید گوش به زنگ بود ــ ما که هر شب گوش به زنگیم. می گویند شب هایی وجود دارند که به یک عمر زندگی می ارزند ــ ما که از این شب ها ندیده ایم ــ ولی شب هایی را به روز آورده ایم که هر یک با یک عمر رنج بردن برابری می کند. باور کنید بیشتر هم: هر شب ابدیتی است: ابدیت که مقیاس و معیار ندارد ــ هر لحظه اش ... این همه رنج کجا بود که تا حالا ندیده بودیم! این لحظات همان لحظه های افسانه ای هستند که هر یکیش با صد سال برابر است...سرهنگ جمشیدی می گوید: «من که دیگر خسته شده ام؛ بکشند گور پدرشان ــ همین حالا هم آماده ام!» می خندیم؛ می گوییم: «هورا! حالا که تو آماده ای ما نمی کشیم ــ چه عجله ای است!» و باز می خندیم. ساعت حوالی ده است به ما تکلیف می کنند به سلول های خود برویم... بعد از ظهر آمدند و باز قاشق پلاستیکی و مسواک را گذاشتند... از اتاق حزبی ها سر و صدایی به گوش نمی رسد ولی مهندس چای مقرری را آورد...
سکوت بسیار سنگینی بر راهور دامن گسترده است؛ انگار سکوت موحش پیش از توفان، در حالی که من چون برگی هستم رو به خشکیدن... چرا رو به خشکیدن؟ خشکیده و عاری از حیات، که هر ضربه ی خفیفی، هر وزش نسیمی هوس دست هر کودک رهگذری، آن را از درخت جدا می کند... با این صوف همچنان به درخت آویخته ام، هر چند دیگر از شیره ی حیاتی اش تغذیه نمی کنم...دیگر در عالم زندگان نیستم؛ در دنیای دیگری هستم ــ نه تولدی دیگر که مرگی دیگر...ولی من که مرگ را ندیده ام !؟ در برزخ و دنیای اشباح هستم. دنیای دیگر به طرزی عجیب از این دنیا فاصله گرفته است...دور شده است، گویی که نه دیروز که سال ها پیش با زنم دیدار کرده ام ، از سرچشمه بریده ام و می روم... ولی باز به آن نزدیکم: زن و بچه هایم مدام در چشمانم نگاه می کنند. در چشمانشان می خوانم؛ می پرسند: «آیا واقعا خوشحالی که در راه آینده فدا می شوی؟... که آیندگان شادمانه بر استخوان هایت خواهند رقصید؟...» نمی دا...نم...نه...نه، این ایدآلیسم زشتی است که که آدم در پی هوسی، که هدف نیست، فدا شود...من که چیزی نمی بینم... چه خوشحالی ای؟ مامای آینده هنوز کودک را به دنیا نیاورده من بمیرم؟ بمیرم که چه بشود؟ که مامای دیگری کودک را به دنیا بیاورد؟» از طرف دیگر نمی دانم چرا حق این داوری را از دستگاه سلطنت و آزموده و شرکا نمی گرفتیم ــ نگرفتیم ــ و حق انتخاب را به خود نمی دادیم ــ حق انتخاب پایان دادن به حیات خود، و نشان دادن یک بیلاخ بزرگ به شاه و دستگاهش... هر چند به نحوی می دانم ــ آخر اینجا که آلمان نازی نیست ــ دنیایی است، افکار جهانیی است...اتحاد شوروی، چین کبیر، همبستگی جهانی زحمت کشان...زنم می خندد...ناراحت می شوم...
امروز ظهر به بچه ها می گفتم: می گفتم وحشت تنهایی سلول است که خیال مرگ را این همه سنگین کرده است؛ اگر می توانستیم به هوای آزاد برویم و بادی به سر و گوشمان می خورد اینقدرها وحشت نداشت؛ در این سلول تنگ است که وحشت مرگ این همه کشنده است، خود مرگ هم چیزی نیست ــ من تیر خورده ام، می دانم: ضربه ای شدید، بعد بیهوشی، و دیگر هیچ: یکی دو ثانیه بیشتر نمی کشد. بچه ها می گویند این فرق می کند که آدم ندانسته از کمین گاه هدف قرار بگیرد و یکهو بیفتد تا این که او را به تیر ببندند و با چشم باز به لوله ی تفنگ نگاه کند!...افشار می گوید: «امروز حسین و بچه ها با دسته گل آمده بودند ایستگاه استقبال ما ــ طفلکی ها دمغ شدند ــ مثل این که قطار تاخیر دارد، فردا باز هم باید بیایند...!» می گویم: «بجه ها، با این چوب های زیر بغل تکلیف من چیست؟...من حوصله ندارم، چوب ها را زیر بغل می زنم و از همان کنار می روم توی جهنم، و آنجا می نشینم و اینقدر شکلک درمی آورم که سرهنگ دستپاچه شود و از آن بالا کله معلق بشود...» بچه ها می خندند. حالا دیگر آماده شده ایم...با خیالش انس گرفته ایم ... سیگار است که پشت سیگار دود می کنم...
«بچه ها انتقام شما را خواهند کشید!» آرزویی است...دلخوشی برای زنده ها...شاید هم اینها را بکشند...اما چه فایده من که نیستم، من ارضا نشده می میرم ــ آن که اینها را می کشد تحقیر مرا حس نکرده است... مثل من خرد نشده است تا خرد شدن تک تک اجزاء روح آزموده و دیگران را ــ اگر روحی داشته باشند ــ به آرزو بخواهد...من قربانی غایبم...او همچنان مرا تحقیر کرده است و رفته است، و من همچنان تحقیر شده ام. او ــ آن کس ـ آن کسانی که او و امثال او را می کشند ــ این کار را از سر دلسوزی به من و امثال من می کنند... اما من همچنان در همان وضع و موقعی می مانم که سزاوار دلسوزیم ــ و این دردناک است: مظلوم، تحقیر شده، مورد ترحم واقع شده...
نگهبان ساعت دو را رد کرده ایم؛ نگهبان های ساعت چهار هم می ایند...کم کم امیدوار شده ایم...استواری می آید ــ در این وقت شب! استواری ریزه... می گوید: «جناب سروان، چرا بیداری...بخواب...خبری نیست...به جان بچه هام خبری نیست!» حتی می آید توس سلول و چند لحظه ای هم می نشیند...ساعت چهار و ربع است که رئیس زندان و ساقی و رئیس رکن 2 لشکر به راهرو می ریزند: همین که می آیند از سکو پایین می جهم، و چوب ها را زیر بغل می زنم. زانویم می لرزد. می روم جلو اتاق افشار، شانه اش را می گیرم و سرم را شانه می کنم ــ شانه را هنوز دارم ــ آخر در میدان عکسا ها هم هستند. اقلا آخرین عکسمان خوب باشد ، به خاطر دل بچه ها. می گوید: «پا را نبند ــ همین طور با چوب زیر بغل ــ بیشرف ها؟»
این ملا حسن است...بیچاره مادربزرگ...در تسلایش ایه صدار می کند، و او را به صبر دعوت می کند و حتی انتظار دارد پیرزن صلوات هم بفرستد. حتما می فرستد...اما چه خوب بود مادربزرگ مثل آن لره ای که وارد قنادی شد و انگشت در چشن صاحب دکان کرد، برمی شگت و می گفت: «خیال کردم کوری...په ای بینی و نیخوری!» و من می روم که سفالینه ای باشم که بعدها کشف شوم و با زندگان دمساز گردم. پس کو آن ارامش؟ آخر خوانده بودم به وقتی مرگ پیروز می شود آرامش پیرو می شود...به خود باز می آیم...ای بابا، تو کجای کاری...این وقتی است که مبارزه در حال طبیعی باشد...و سلول ها تک تک آرامش را پذیرا شده باشند...این طبیعی نیست...و باز همان دور باطل ـ چند قیقه ای بیش به بستن «حلقه» نمانده...
به دستشویی می روم ـ ناراحتم. اما می بینم نه، عمومیت دارد. وکیلی می گوید عصبی است، رفع می شود. در راهرو هستیم، دیگر دروغ گفتن ضرورتی ندارد ـ به زندان موقت نمی رویم، می رویم وصیت کنیم. در راهرو را می گشایند، بیرون می رویم. جلو پاسدارخانه و اتاق افسر نگهبان. همین که بیرون می آییم هوایی به سر و گوشمان می خورد سبک می شویم...هوا سرد است... سرهنگ جمشیدی می گوید هوا سرد است، و دستی به سرش می کشد و دو دست را در آستین های فرنج می کند. بچه ها می گویند: نترس، سرما نمی خوری ـ مطمئن باش!» و می خندد... خیال می کنم نگاه هر یک از ما، و همه، بر بدن و نگاه یکایک ما می لغزید؛ همه بیمناک بودیم از این که تک و تنها به نیتسی ابدی سقوط می کنیم؛ هر کی می خواست به دیگری بچسبد و در این سقوط تنها نباشدـ و همه راضی از این که با وکیلی اعدام می شویم: عجیب مردی است! حتی خرام گام ها و آهنگ صدا و رنگ صورتش تغییر نکرده است، با همان لبخند...می گویند یکی زیادی است...می گویند پنج نفر... می گویند تو مشمول عفو واقع شده ای...بچه ها را می بینم...از پس پرده ای تار...می بینم برمی گردند...مرا می بوسند...به من تبریک می گویند...می بینم یکهو چون فیلم های سینمایی، انگار نمای محو به روشنی گرایید و فاصله ای بزرگ در میان آمد...دریایی بزرگ! منم بر این کرانه محکوم به زندگی، و رفقا در کشتی عدم رهسپار به سوی دیار ابدیت... به سرعت دور می شوند... بی اختیار اشک می ریزم ـ با همه ی وجودم...این همه اشک از کجا جوشید؟...و به هر حال به نحوی، به سلول برمی گردم، تا شاهدی زنده باشم بر نامردی ها، برای روزی که رفیقان نارفیق از مهاجرت برگردند و بکویند اینها ـ یعنی وکیلی و دیگران ـ یک مشت بیکار و بیکاره بودند، و از یاد برده باشند که همه ی «مشتی گری » شان به اتکای همین بیکاره ها بود... و رفیقان رفیق رفتند که یک چند در خاطره ها بمانند... تنها در خاطره ها...
نشسته ام و بر یاد آنها ماتم گرفته ام ـ تک و تنها، در عدمی به پهنای ابدیت، و در سوگی به تیرگی مرگ!... گریه می کنم، که یکوهو در باز می شود ـ بچه ها هستند! از جا می جهم، از شادی سر از پا نمی شناسم...«آمدید!؟» ـ «آمیدم...وصیت کردیم، آمدیم.» و من باز به شدت در نیستی جانم سقوط می کنم. به اتاق سرهنگ جمشیدی می رویم. من گریه می کنم. وکیلی می گوید: «صورت خوشی ندارد که تو با اشم ما را دبرقه کنی ـ آخر ما مسافریم، مسافر را با روی خوش بدرقه می کنند!» و همان لبخند خوش، و همان حالت احترام انگیز «پاشو، پاشو برو دست و روت را بشور، و این چند انار را برای ما دان کن!» می روم، آبی به سر و صورتم می زنم... و انارها را دان می کنم...افشار گلوله ی خمیر را در قالب سر دستاربند شکل داده است ـ چیزی شبیه کله ی ابوعلی سینا... می گوید: «خوب زدم تو پوزش، جعفر؟» جعفر می گوید: « عالی بود، بینی اش تیر کشید!» قاضی لشکر به او گفته بود استغفار کند؛ او قران را بوسیده بود و گفته بود: «من خودم می دانم که پاکم و نیازی به این کارها ندارم، تو استغافر کن ـ مگر همین تو نبودی که پارسال به جرم ارتکاب لواط محاکمه شدی؟ فرمواش کردی که من وکیل تسخیری ات بودم...حالا تو مرا نصیحت می کنی!» به آزموده هم پریده بود و او را به صفت «نوکر استعمار» دست آلوده به خون، ستوده بود...از باشگاه صبحانه آورند؛ صبحانه خوردند. ساعت از پنج گذشته بود که امدند: همه پاشدیم، ولی همه را نبردند: وکیلی و واله و جمشیدی را دستبند زدند و بردند...عجب مردم پستی! نخواسته بودند با هم باشند ـ حتی در اعدام! (وکیلی از فرصتی کوتاه استفاده کرد و گفت: «به زنم سلام برسان...بگو در آخرین دم به یاد او و پسرمان بودم، پسرم را ببوس...بگو اگر من نیستم در عوض میلیون ها برادر برایش گذاشته ام...» من تا آن وقت فکر نمی کردم متاهل باشد ـ در بازجویی هم گفته بود مجرد است ـ در دادگاه هم. سرهنگ جمشیدی گفت :«دوست عزیز، تو خودت شاهد بودی...هر ضعفی که نشان دادیم ـ سرانچام گرامی ترین چزیمان را که جانمان باشد در راه این مردم دادیم ـ توقع ما این است که برادران و خواهران این ضعف ها را بر ما ببخشند...» ماموران بدرقه آمدند...)
نشسته بودیم، افشار همچنان خمیر را شکل می داد و گلوی مجسمه را می فشرد و دستار را گنده تر می کرد، که صدای شلیک بلند شد...جلالی گفت: «افشار، این تق و پوق چیه؟» افشار همچنان که به کله ی مجسمه ور می رفت، گفت: «حالا خودمان می ریم می بینیم!» و ماموران در همین هنگام آمدند...
سپیده دم همیشه غمگین است: حالتی است که زمین و زمان ناگهان چندششان می شود: نسیم خنکی می وزد، برگ ها می لرزند، بدن حیات، گویی مورمور می شود: طبیعت متشنج است. لحظات پیش از زایش است: چایش پیش از زایمان: عالم می خواهد بزاید و تاریکی باید آخرین تلاش و تقلایش را بکند تا کودک روشنایی تولد یابد و خود سر زا برود...شاید به همین علت است که شهدا را در این هنگام قربانی می کنند...آخر اینها قربانیان زایش روشنایی اند...شهیدان نبرد نور و ظلمت!...
تو می گویی کسی که با این سهولت دست خود را به خون دیگران می آلاید به ارزش زندگی آگاه است، و آن را پاس می دارد؟! ارزش زندگی!...آخر به قول یکی از بزرگان «هستی آدمی زیبایی جهان است، و خدا بدون انسان چگونه می تواند افریننده ی نیکی و زیبایی باشد؟» از سویی خاله خیال را می آفریند، که سیمایش چشم را نوازش می دهد، جعفر را می آفریند، محقق زاده را می آفریند، روزبه را می آفریند که دشمن را به ستایش زیبایی وامی دارند...و از سویی آزموده را، «زیبایی» زشت را؛ پس چگونه است که این زیبایی می رود که نابود شود، و زشتی بر زیبایی چیره است؟ پس جهان بی این زیبایی ها چه خواهد کرد؟ آخر مگر نه این که زیبایی خدا هم بسته این زیبایی ها است، و ای زیبایی ها جلوه هایی ضعیف از همان زیبایی ازلی اند؟ اگر اینها نباشند آن ازلی هم زیبا نیست ـ هر چشمه ی آبی حفره ای بد سیما بیش نیست. ـ مثل سیمای ناآگاه آن سرباز...
گروهبان دستبندها را در جوی کنار اتاق نگهبانی آب می کشد...آب دمی رنگ خون می گیرد و به راه خود می رود؛ گروهبان دستبندها را باز می آورد و در سلول «وسایل» به میخ ها می آویزد ـ برای استفاده ی آتی. از صدای باز و بسته شدن در سلول «وسایل» که همسایه ی من است به خود باز می آیم.
«و من ایستادم و هر چندگاه صفحه ی شینمای ساعتم را نگاه می کنم. پدر سرانجام لامپا را روشن می کند ــ و وقتی می بیند من همان جا، گوشه ی اتاق، خبردار ایستاده ام راستی راستی مبهوت می شود... حتی رگه ای از نگرانی در نگاهش می دود... با همان قیافه ی عصبانی و بهت زده، اما به لحنی فروکش کرده، می گوید: «حالا چرا همین جوری مثل دست خر اونجا ایستادی... گوساله اقلا یه چیزی بگو!...دِ، دِ...نگاش کن ــ مثل دست خر!» مادرم می گوید: «حسن آقا، ترا به خدا سربسرش نذار...از بس نق زدی بچه را دیوانه کردی...» و می زند زیر گریه. پدرم می کوید: «شیطان میگه... دختر یک کهنه ی چیزی بده این دست صاحب مرده را ببندم...گوساله ی بیشرف...احمق!» لامپا را از روی رحل برمی دارد، پریموس را هم...آلان است که خیز بردارد و از کار درم بیاورد. خوشبختانه تا این چیزها را جا به جا می کند پنج دقیقه هم تمام می شود، و من دیگر معطل نمی کنم، و در حالی که هق هق گریه ی مادر را در پشت سر دارم پله ها را چهار تا یکی می کنم و در می روم ــ آن شب را هم خانه ی خاله می خوابم...»
کم کم به پایان خط رسیده ایم: امروز چهاردهم است؛ فردا آخرین مهلت فرجام خواهی است: فردا غروب...امروز ملاقات داریم. می روم؛ زنم تنها است؛ وکیلی با پدرش روی دو سر تخت نشسته اند و دوستانه صحبت می کنند؛ واله با نامزدش نشسته است... خانواده ها رفته اند شاه عبدالعظیم بست نشسته اند. طفلکی ها! فکر می کنند حالا که از «قدرتمندان» کاری ساخته نیست و انتظار جنبشی از آنها نمی رود درست این است که به سراغ اولیاءالله بروند. چه کنند؟ مادر است، طاقت ندارد. آخر سال های سال پای این نهال نشسته است: سال ها بیدار خوابی کشیده، سال ها در دلهره بوده، تا این یک قدم برداشته ده بار دل او ریخته، با هر کلاسی که او طی کرده چند تار مو از سر این یک سفید شده؛ هر رنگی که این بر چهره آورده با شیره ی جان او رقیق یا غلیظ شده؛ چه مرارت ها کشیده که او را خندان ببیند، چه خود خوری ها و خودسوزی ها کرده که مرارتش را بروز ندهد مبادا که سیمای جگر گوشه اش غبار ملال بگیرد! ــ یعنی اینها همه هیچ؟! ــ همین طوری بگذارند پای دیوار و سرباز بیلمز قلبش را نشانه بگیرد و تق تق!؟ پس این همه رنج و بیدارخوابی چه؟ ــ حق او چه می شود؟ آخر این پسر همه اش که مال خودش نیست! وانگهی دیروز پسر را صحیح و سالم دیده، به رویش لبخنده زده... چطور چنین چیزی ممکن است؟ این خدا کجا است که این چیزها را می بیند، و می بیند که فردا قلب کوچکش را با گلوله سوراخ سوراخ می کنند و ساکت می نشیند و چیزی نمی گوید؟ ای خدای مهربان!...نه، باید رفت باید به سراغ خدا رفت...
قبلا به قم رفته بودند ــ زنم تعریف می کند و من می خندم: «تو هم رفتی؟...عجب، نفهمیدند که تو مسیحی هستی!؟» ــ «چادر سرم کرده بودم؛ دیشب هم تو تلگرافخانه متحصن شده بودیم (و بعدها فهمیدیم که طفلکی ها را به زور سوار کامیون کرده و نیمه شب از تلگرافخانه به شهر نو برده و آنجا پیاده شان کرده بودند ــ طفلک نمی خواست در این لحظات آخر با نقل این گزارش ما را ناراحت کند!) «خوب، چی گفتند؟» ــ «قول دادند.» چشمانش برق می زنند ــ حتما چیزهایی شنیده است... نامزد واله گریه می کند ــ از حالا لباس عزا پوشیده است ــ گریه می کند و او را می بوسد. گروهبان شخصی به تمسخر می خندد؛ تحمل نمی کنم ، و از زنم می خواهم برود؛ زنم ناراحت می شود، ولی می رود...
ساعت شش بعد از ظهر همه با هم قلم و کاغذ می خواهیم و رسما از حکم صادره فرجام می خواهیم. امشب اجازه می دهند با هم باشیم: وکیلی با افشار، من با واله ــ جلالی و جمشیدی هم که با هم بودند...می نشینیم و از گذشته ها و از خاطراتمان حرف می زنیم ــ طفلک خاطراتی ندارد؛ تازه نامزد کرده است. می گوید خیلی دلش میخواست اقلا می گذاشتند شش ماه یک سالی زندگی می کردند بعد می شکتند ــ آخ، اگر تخفیف می دادند یا دری به تخته می خورد و آزاد می شدیم! زندگی آن وقت بود، هر لحظه اش قیمت داشت... نفهمیدیم، غافلگیر شدیم، ولی خوشحالی ما این است که رفقا از یاد ما غافل نمی مانند؛ می دانیم که هر سال، سالروز مرگمان باز زنده ایم، (حالا هم فراموش نشده ایم، آن وقت خبر نداشتیم: در کرمانشاه از پدر یکی از خانواده ها شنیدم: مجلس عزای مجازی نداشتند: غریبانه جمع شده بودند و مخفیانه گریه می کردند. دوستی جلو رفته بود و یواشکی تسلیت حزب را به خانواده ابلاغ کرده و گفته بود که حزب تلاش زیاد کرده ولی متاسفانه نتیجه نداده ــ خداوند ثبر بدهد!) آی اگر آزاد می شدیم چه عروسی ساده و زیبایی راه می انداخت! معطل نمی کرد؛ آن وقت لذت داشت یاد این شب ها و روزها! علی الله، از میدان فرار می کند: یک بسته نمک هم گیر آورده؛ نمک را در چشم نگهبان می پاشد و درمی رود ــ شاید هم توانست خود را از پادگان بیرون بیندازد ــ اطراف را می شناسد... هنوز هم زیاد معلوم نیست چه کار می خواهند بکنند. اگر صحبت کشتن بود همان شب بعد از صدور رای می کشتند... اعدام بچه ها در بیرون خیلی سر و صدا کرده است...می گوید به تو حسادت می کردم، دلم می خواست من هم پا نداشتم، مطمئن بودم که دادگاه به علت وضعی که داری تخفیفی در مجازات تو می دهد... البته در قانون چیزی ندیده ام، اما تا حالا رسم نبوده است معلول را اعدام کنند. ولی به قول وکیلی این ها همه چیز را زیر پا گذاشته اند... از هر چه و هر جا صحبت می کنیم به سرچشمه باز می آییم. خوب، آخر شوخی بردار نیست. به قول یکی از نویسندگان وقتی می روی دندانی بکشی می لرزی، در حالی که دندانی بیش نیست ــ ولی این، همه چیز است؛ دنیا است، کائنات است. جدا حرف آن سوسک را نباید به مسخره گرفت: او را آب می برد، فریاد می زد: «مردم، دنیا را آب برد!»
چرا این طور فکر می کنم؟ برای اینکه جز این هم نیست: من جز برای خود برای دیگران خیالی گذرا بیش نیستم. دوست، زن، بچه... یاد بابا بخیر! ــ همین، مگر این که ترکه و ملک و مالی داشته باشی؛ آن وقت فرق می کند، گاه به تناوب مرحوم یا ملعونی نوش جان می کنی. فلانی چطور است؟ ــ مرد. کی؟ ــ همین چندی پیش ــ خدا بیامرزد، مرد خوبی بود!
تازه اینها دوست بودند، دشمنش هم این است که می بینیم. راست است، ظاهرا همانطور که واله می گفت در یادها زنده خواهیم بود ــ لااقل تا چندی که مفید باشیم، ولی زندگی در ذهن مردم به چه درد من می خورد؛ دنیا یک چیز روانی است؛ دنیا در ذهن من است؛ دنیای آنها برای خودشان خوب است، به چه درد من می خورد. من در دنیای آنان احساسی ندارم، نمی بینم، عکسی هستم که نگاهم می کنند ــ مثل عکس قورباغه ی پیش از توفان نوح! وگرنه می دانم همه ی مردگان زنده اند... پدربزرگ من مرده، ولی خوب برای پدرم که نمرده... و پدرم و ما همان قیافه ها را به نسل های بعد منتقل می کنیم...صحیح! ولی این حرف ها برای فاطی تنبان نمی شود! ...از آن حرف ها است ــ از مرگ بالاتر نیست ــ کافی است که بر وحشت غلبه کنی! آدم یکبار بیشتر که نمی میرد! اما این مرگ نیست... این کشتن است، کشسته شدن است...ورگنه راست است، آدم یکبار بیش این فشار را تحمل نمی کند...اما این آن وقتی است که خواه بر اثر بیماری یا پیری و فرسودگی، جوارح و اعضای بدن آماده شده اند. و حالا بی مرض، بی پیری...چگونه می توان تحمل کرد؟ این قطع زندگی است، این غین است... طلبکار رفتن از زندگی است...
یعنی بعد از این سنگ و درخت و چمنی هم خواهد بود؟! صدای خش خش میکروفن و سرود «بیدارشو ای ایرانی» و ما که دیگر ایرانی نیستیم، همین که می گوید بیدار شو خود را برای خواب آماده می کنیم، و می خوابیم ــ امشب هم به خیر گذشت!
ناهار را با هم می خوریم. وکیلی می گوید امشب خطرناک است، اگر اشمب را رد کنیم جسته ایم. امشب باید گوش به زنگ بود ــ ما که هر شب گوش به زنگیم. می گویند شب هایی وجود دارند که به یک عمر زندگی می ارزند ــ ما که از این شب ها ندیده ایم ــ ولی شب هایی را به روز آورده ایم که هر یک با یک عمر رنج بردن برابری می کند. باور کنید بیشتر هم: هر شب ابدیتی است: ابدیت که مقیاس و معیار ندارد ــ هر لحظه اش ... این همه رنج کجا بود که تا حالا ندیده بودیم! این لحظات همان لحظه های افسانه ای هستند که هر یکیش با صد سال برابر است...سرهنگ جمشیدی می گوید: «من که دیگر خسته شده ام؛ بکشند گور پدرشان ــ همین حالا هم آماده ام!» می خندیم؛ می گوییم: «هورا! حالا که تو آماده ای ما نمی کشیم ــ چه عجله ای است!» و باز می خندیم. ساعت حوالی ده است به ما تکلیف می کنند به سلول های خود برویم... بعد از ظهر آمدند و باز قاشق پلاستیکی و مسواک را گذاشتند... از اتاق حزبی ها سر و صدایی به گوش نمی رسد ولی مهندس چای مقرری را آورد...
سکوت بسیار سنگینی بر راهور دامن گسترده است؛ انگار سکوت موحش پیش از توفان، در حالی که من چون برگی هستم رو به خشکیدن... چرا رو به خشکیدن؟ خشکیده و عاری از حیات، که هر ضربه ی خفیفی، هر وزش نسیمی هوس دست هر کودک رهگذری، آن را از درخت جدا می کند... با این صوف همچنان به درخت آویخته ام، هر چند دیگر از شیره ی حیاتی اش تغذیه نمی کنم...دیگر در عالم زندگان نیستم؛ در دنیای دیگری هستم ــ نه تولدی دیگر که مرگی دیگر...ولی من که مرگ را ندیده ام !؟ در برزخ و دنیای اشباح هستم. دنیای دیگر به طرزی عجیب از این دنیا فاصله گرفته است...دور شده است، گویی که نه دیروز که سال ها پیش با زنم دیدار کرده ام ، از سرچشمه بریده ام و می روم... ولی باز به آن نزدیکم: زن و بچه هایم مدام در چشمانم نگاه می کنند. در چشمانشان می خوانم؛ می پرسند: «آیا واقعا خوشحالی که در راه آینده فدا می شوی؟... که آیندگان شادمانه بر استخوان هایت خواهند رقصید؟...» نمی دا...نم...نه...نه، این ایدآلیسم زشتی است که که آدم در پی هوسی، که هدف نیست، فدا شود...من که چیزی نمی بینم... چه خوشحالی ای؟ مامای آینده هنوز کودک را به دنیا نیاورده من بمیرم؟ بمیرم که چه بشود؟ که مامای دیگری کودک را به دنیا بیاورد؟» از طرف دیگر نمی دانم چرا حق این داوری را از دستگاه سلطنت و آزموده و شرکا نمی گرفتیم ــ نگرفتیم ــ و حق انتخاب را به خود نمی دادیم ــ حق انتخاب پایان دادن به حیات خود، و نشان دادن یک بیلاخ بزرگ به شاه و دستگاهش... هر چند به نحوی می دانم ــ آخر اینجا که آلمان نازی نیست ــ دنیایی است، افکار جهانیی است...اتحاد شوروی، چین کبیر، همبستگی جهانی زحمت کشان...زنم می خندد...ناراحت می شوم...
امروز ظهر به بچه ها می گفتم: می گفتم وحشت تنهایی سلول است که خیال مرگ را این همه سنگین کرده است؛ اگر می توانستیم به هوای آزاد برویم و بادی به سر و گوشمان می خورد اینقدرها وحشت نداشت؛ در این سلول تنگ است که وحشت مرگ این همه کشنده است، خود مرگ هم چیزی نیست ــ من تیر خورده ام، می دانم: ضربه ای شدید، بعد بیهوشی، و دیگر هیچ: یکی دو ثانیه بیشتر نمی کشد. بچه ها می گویند این فرق می کند که آدم ندانسته از کمین گاه هدف قرار بگیرد و یکهو بیفتد تا این که او را به تیر ببندند و با چشم باز به لوله ی تفنگ نگاه کند!...افشار می گوید: «امروز حسین و بچه ها با دسته گل آمده بودند ایستگاه استقبال ما ــ طفلکی ها دمغ شدند ــ مثل این که قطار تاخیر دارد، فردا باز هم باید بیایند...!» می گویم: «بجه ها، با این چوب های زیر بغل تکلیف من چیست؟...من حوصله ندارم، چوب ها را زیر بغل می زنم و از همان کنار می روم توی جهنم، و آنجا می نشینم و اینقدر شکلک درمی آورم که سرهنگ دستپاچه شود و از آن بالا کله معلق بشود...» بچه ها می خندند. حالا دیگر آماده شده ایم...با خیالش انس گرفته ایم ... سیگار است که پشت سیگار دود می کنم...
«بچه ها انتقام شما را خواهند کشید!» آرزویی است...دلخوشی برای زنده ها...شاید هم اینها را بکشند...اما چه فایده من که نیستم، من ارضا نشده می میرم ــ آن که اینها را می کشد تحقیر مرا حس نکرده است... مثل من خرد نشده است تا خرد شدن تک تک اجزاء روح آزموده و دیگران را ــ اگر روحی داشته باشند ــ به آرزو بخواهد...من قربانی غایبم...او همچنان مرا تحقیر کرده است و رفته است، و من همچنان تحقیر شده ام. او ــ آن کس ـ آن کسانی که او و امثال او را می کشند ــ این کار را از سر دلسوزی به من و امثال من می کنند... اما من همچنان در همان وضع و موقعی می مانم که سزاوار دلسوزیم ــ و این دردناک است: مظلوم، تحقیر شده، مورد ترحم واقع شده...
نگهبان ساعت دو را رد کرده ایم؛ نگهبان های ساعت چهار هم می ایند...کم کم امیدوار شده ایم...استواری می آید ــ در این وقت شب! استواری ریزه... می گوید: «جناب سروان، چرا بیداری...بخواب...خبری نیست...به جان بچه هام خبری نیست!» حتی می آید توس سلول و چند لحظه ای هم می نشیند...ساعت چهار و ربع است که رئیس زندان و ساقی و رئیس رکن 2 لشکر به راهرو می ریزند: همین که می آیند از سکو پایین می جهم، و چوب ها را زیر بغل می زنم. زانویم می لرزد. می روم جلو اتاق افشار، شانه اش را می گیرم و سرم را شانه می کنم ــ شانه را هنوز دارم ــ آخر در میدان عکسا ها هم هستند. اقلا آخرین عکسمان خوب باشد ، به خاطر دل بچه ها. می گوید: «پا را نبند ــ همین طور با چوب زیر بغل ــ بیشرف ها؟»
این ملا حسن است...بیچاره مادربزرگ...در تسلایش ایه صدار می کند، و او را به صبر دعوت می کند و حتی انتظار دارد پیرزن صلوات هم بفرستد. حتما می فرستد...اما چه خوب بود مادربزرگ مثل آن لره ای که وارد قنادی شد و انگشت در چشن صاحب دکان کرد، برمی شگت و می گفت: «خیال کردم کوری...په ای بینی و نیخوری!» و من می روم که سفالینه ای باشم که بعدها کشف شوم و با زندگان دمساز گردم. پس کو آن ارامش؟ آخر خوانده بودم به وقتی مرگ پیروز می شود آرامش پیرو می شود...به خود باز می آیم...ای بابا، تو کجای کاری...این وقتی است که مبارزه در حال طبیعی باشد...و سلول ها تک تک آرامش را پذیرا شده باشند...این طبیعی نیست...و باز همان دور باطل ـ چند قیقه ای بیش به بستن «حلقه» نمانده...
به دستشویی می روم ـ ناراحتم. اما می بینم نه، عمومیت دارد. وکیلی می گوید عصبی است، رفع می شود. در راهرو هستیم، دیگر دروغ گفتن ضرورتی ندارد ـ به زندان موقت نمی رویم، می رویم وصیت کنیم. در راهرو را می گشایند، بیرون می رویم. جلو پاسدارخانه و اتاق افسر نگهبان. همین که بیرون می آییم هوایی به سر و گوشمان می خورد سبک می شویم...هوا سرد است... سرهنگ جمشیدی می گوید هوا سرد است، و دستی به سرش می کشد و دو دست را در آستین های فرنج می کند. بچه ها می گویند: نترس، سرما نمی خوری ـ مطمئن باش!» و می خندد... خیال می کنم نگاه هر یک از ما، و همه، بر بدن و نگاه یکایک ما می لغزید؛ همه بیمناک بودیم از این که تک و تنها به نیتسی ابدی سقوط می کنیم؛ هر کی می خواست به دیگری بچسبد و در این سقوط تنها نباشدـ و همه راضی از این که با وکیلی اعدام می شویم: عجیب مردی است! حتی خرام گام ها و آهنگ صدا و رنگ صورتش تغییر نکرده است، با همان لبخند...می گویند یکی زیادی است...می گویند پنج نفر... می گویند تو مشمول عفو واقع شده ای...بچه ها را می بینم...از پس پرده ای تار...می بینم برمی گردند...مرا می بوسند...به من تبریک می گویند...می بینم یکهو چون فیلم های سینمایی، انگار نمای محو به روشنی گرایید و فاصله ای بزرگ در میان آمد...دریایی بزرگ! منم بر این کرانه محکوم به زندگی، و رفقا در کشتی عدم رهسپار به سوی دیار ابدیت... به سرعت دور می شوند... بی اختیار اشک می ریزم ـ با همه ی وجودم...این همه اشک از کجا جوشید؟...و به هر حال به نحوی، به سلول برمی گردم، تا شاهدی زنده باشم بر نامردی ها، برای روزی که رفیقان نارفیق از مهاجرت برگردند و بکویند اینها ـ یعنی وکیلی و دیگران ـ یک مشت بیکار و بیکاره بودند، و از یاد برده باشند که همه ی «مشتی گری » شان به اتکای همین بیکاره ها بود... و رفیقان رفیق رفتند که یک چند در خاطره ها بمانند... تنها در خاطره ها...
نشسته ام و بر یاد آنها ماتم گرفته ام ـ تک و تنها، در عدمی به پهنای ابدیت، و در سوگی به تیرگی مرگ!... گریه می کنم، که یکوهو در باز می شود ـ بچه ها هستند! از جا می جهم، از شادی سر از پا نمی شناسم...«آمدید!؟» ـ «آمیدم...وصیت کردیم، آمدیم.» و من باز به شدت در نیستی جانم سقوط می کنم. به اتاق سرهنگ جمشیدی می رویم. من گریه می کنم. وکیلی می گوید: «صورت خوشی ندارد که تو با اشم ما را دبرقه کنی ـ آخر ما مسافریم، مسافر را با روی خوش بدرقه می کنند!» و همان لبخند خوش، و همان حالت احترام انگیز «پاشو، پاشو برو دست و روت را بشور، و این چند انار را برای ما دان کن!» می روم، آبی به سر و صورتم می زنم... و انارها را دان می کنم...افشار گلوله ی خمیر را در قالب سر دستاربند شکل داده است ـ چیزی شبیه کله ی ابوعلی سینا... می گوید: «خوب زدم تو پوزش، جعفر؟» جعفر می گوید: « عالی بود، بینی اش تیر کشید!» قاضی لشکر به او گفته بود استغفار کند؛ او قران را بوسیده بود و گفته بود: «من خودم می دانم که پاکم و نیازی به این کارها ندارم، تو استغافر کن ـ مگر همین تو نبودی که پارسال به جرم ارتکاب لواط محاکمه شدی؟ فرمواش کردی که من وکیل تسخیری ات بودم...حالا تو مرا نصیحت می کنی!» به آزموده هم پریده بود و او را به صفت «نوکر استعمار» دست آلوده به خون، ستوده بود...از باشگاه صبحانه آورند؛ صبحانه خوردند. ساعت از پنج گذشته بود که امدند: همه پاشدیم، ولی همه را نبردند: وکیلی و واله و جمشیدی را دستبند زدند و بردند...عجب مردم پستی! نخواسته بودند با هم باشند ـ حتی در اعدام! (وکیلی از فرصتی کوتاه استفاده کرد و گفت: «به زنم سلام برسان...بگو در آخرین دم به یاد او و پسرمان بودم، پسرم را ببوس...بگو اگر من نیستم در عوض میلیون ها برادر برایش گذاشته ام...» من تا آن وقت فکر نمی کردم متاهل باشد ـ در بازجویی هم گفته بود مجرد است ـ در دادگاه هم. سرهنگ جمشیدی گفت :«دوست عزیز، تو خودت شاهد بودی...هر ضعفی که نشان دادیم ـ سرانچام گرامی ترین چزیمان را که جانمان باشد در راه این مردم دادیم ـ توقع ما این است که برادران و خواهران این ضعف ها را بر ما ببخشند...» ماموران بدرقه آمدند...)
نشسته بودیم، افشار همچنان خمیر را شکل می داد و گلوی مجسمه را می فشرد و دستار را گنده تر می کرد، که صدای شلیک بلند شد...جلالی گفت: «افشار، این تق و پوق چیه؟» افشار همچنان که به کله ی مجسمه ور می رفت، گفت: «حالا خودمان می ریم می بینیم!» و ماموران در همین هنگام آمدند...
سپیده دم همیشه غمگین است: حالتی است که زمین و زمان ناگهان چندششان می شود: نسیم خنکی می وزد، برگ ها می لرزند، بدن حیات، گویی مورمور می شود: طبیعت متشنج است. لحظات پیش از زایش است: چایش پیش از زایمان: عالم می خواهد بزاید و تاریکی باید آخرین تلاش و تقلایش را بکند تا کودک روشنایی تولد یابد و خود سر زا برود...شاید به همین علت است که شهدا را در این هنگام قربانی می کنند...آخر اینها قربانیان زایش روشنایی اند...شهیدان نبرد نور و ظلمت!...
تو می گویی کسی که با این سهولت دست خود را به خون دیگران می آلاید به ارزش زندگی آگاه است، و آن را پاس می دارد؟! ارزش زندگی!...آخر به قول یکی از بزرگان «هستی آدمی زیبایی جهان است، و خدا بدون انسان چگونه می تواند افریننده ی نیکی و زیبایی باشد؟» از سویی خاله خیال را می آفریند، که سیمایش چشم را نوازش می دهد، جعفر را می آفریند، محقق زاده را می آفریند، روزبه را می آفریند که دشمن را به ستایش زیبایی وامی دارند...و از سویی آزموده را، «زیبایی» زشت را؛ پس چگونه است که این زیبایی می رود که نابود شود، و زشتی بر زیبایی چیره است؟ پس جهان بی این زیبایی ها چه خواهد کرد؟ آخر مگر نه این که زیبایی خدا هم بسته این زیبایی ها است، و ای زیبایی ها جلوه هایی ضعیف از همان زیبایی ازلی اند؟ اگر اینها نباشند آن ازلی هم زیبا نیست ـ هر چشمه ی آبی حفره ای بد سیما بیش نیست. ـ مثل سیمای ناآگاه آن سرباز...
گروهبان دستبندها را در جوی کنار اتاق نگهبانی آب می کشد...آب دمی رنگ خون می گیرد و به راه خود می رود؛ گروهبان دستبندها را باز می آورد و در سلول «وسایل» به میخ ها می آویزد ـ برای استفاده ی آتی. از صدای باز و بسته شدن در سلول «وسایل» که همسایه ی من است به خود باز می آیم.
+ نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ ساعت 21:42 توسط فرید
|
در امتداد نگاه تو