رمان زمستان بی بهار قسمت 56
جاروب وقتی مفید است- که گرد و غبار
فرو نشسته باشد، و این گرد و غبار طوری که مدام آشفته وار بر فضای ذهن
دامن گسترده است و فرو نشستنی نیست. سالیان دراز باید بنشینی به این امید
که فرو بنشیند، و تازه مگر تنها همین یک گرد و غبار است که بنشینیم تا به
یاری خدا فرو بنشیند و من به سلامتی جاروب کنم!؟- حوصله و صبر ایوب و عمر
نوح می خواهد...
نمی دانم این چطوری است؟ آرزو زیبا، دنبال کردن آرزو زیبا، وجود همه حسن نیّت- و نتیجه این طور! جداً آدم گیج می شود از بغرنجی های وجود این آدم: مثل یک اسپ خوش تعلیم به کمترین اشاره «دست عوض می کند- عوض هم می کند... و تو باید بنشینی به این قر و قمیش ها نگاه کنی، و او بنشیند به قیافۀ تلخ تو که با ده من عسل نمی شود خورد نگاه کند- تو چاقو را برای او تیز کنی، و او نوک مدادش را برای گزارش دادن از تو، که مانع آزادیش شده ای!...
می گویند هر دوره از عمر نشان خاصی بر چهره می گذارد؛ امّا این نشان ناگهان بر چهره ظاهر نمی شود. آدم کم کم به قیافۀ خودش عادت می کند- مثل اثر افیون در آدم افیونی: اگر شخص تریاکی در همان وهلۀ اول با کشیدن اولین بست، آن قیافۀ چروکیده را پیدا می کرد هرگز لب به وافور نمی زد... بست اول را می زنی، و بست های دیگر را... تغییر آنقدر کُند و تدریجی است که تو نمی بینی، و بعد آنچه می بینی طبیعی است. چون چشم عادت کرده است، او هم تغییر کرده است، او هم حالا چشم یک تریاکی است، و بعد، هنگامی که می بینی، آنچه می بینی صورت چروکیده و دندان های زرد و جرم گرفته و صدای بیحالی است که آن را طبیعی می دانی، و می بینی که خودت هستی، و فرقی نکرده ای، جز این که عمری گذشته است و به مقتضای گذشت عمر این تغییرات را طبیعی می دانی... نشان این دوره از عمر ما هم قیافه های عبوس و رنگ و رو پریده، و روحیه های در هم شکسته است. امّا همچنان حرف های گنده گنده می زنیم- می پنداریم که تغییر نکرده ایم، و همانیم که بودیم...
عجب روزگاری است...
نشسته ایم در صندلی های شق و رق، و او- دوستم- با «یخ گیر» قالب های کوچک یخ را بر می دارد و در لیوان ها می گذارد، تا بعد ویسکی بریزد، و در ضمن حرف می زند از گرایش های جدید در شعر نو، از پیشرفت های اتحاد شوروی، که باز فرق نمی کند. من بی آنکه چیزی بگویم شق و رق نشسته ام و با لبخند تأیید می کنم- آخر یکی از رفقای برادر خانمش مدیرکلّ است و بنا است مرا توصیه کند، توصیه کند که از اداره اخراجم نکنند، نوشته اند صلاحیت خدمت ندارم- و حالا که با حفظ ایدئولوژی، رئیس است و به قول توپچی ها به چپ و بالا می زند و به من هم «ارادت» دارد چکار دارم بگویم که به چپ و بالا می زند... و شهر ولو شده است زیر پای ما- یعنی زیر پای خانۀ این دوست، که تازه خریده است: روشنایی، تاریکی، و زردی: چیزی شبیه به احوال درون من، و گله گله روشنایی بیشتر- بی شباهت به درون من... سپس بوق ماشین های بدرقه کنندۀ عروس، و از صفحه فروشی مجاور، یادآوری توصیه ای به دانش آموزان علاقه مند: «یادت میاد گفتم از مدرسه فرار نکن!» و پاسخ آن، که می گوید توصیۀ بکار رفته بسیار مفید واقع شده و فرار انجام گرفته و طرف سال دیگر پا به کلاس نگذاشته...
نشسته ایم؛ کلّه ها گرم شده است؛ نشسته ایم و مثل «تیمسارها» حرف می زنیم از شجاعت ها و شهامت ها، و خشونت ها- که آن وقت ها، خیلی خشن بودند؛ و هر چندگاه «به سلامتی!» می خوریم و به سلامتی حاضر و غایب، آزاد و بندی، دور و نزدیک- ملاحظه می فرمایید؟ هیچ کس را فراموش نمی کنیم- و من در حول ولا، که خدا کند توصیه بشوم، و اخراجم نکنند- چون جایی نیست بروم: همین رفیق پهلو دستی که شاعر است و کارخانه ای را اداره می کند حاضر نشد یکی از رفقا را در دستگاه خودش، با ماهی سیصد تومان، استخدام کند- در عین حال که ارادتمند بود. و این «ارادت» را طوری می جود که ناگزیر می شود با کاغذ کلینکس دهنش را، که آب از آن راه افتاده است خشک کند. این آن موقعی است که سهمی از «مبارزه» را مطالبه می کند- «بله، آقا، ایمان! ایمان اعجاز می کند- خدا عمر بدهد به این جوان ها که دروغ این بابا را به دنیا نشان دادند و سکوت مرگ این «جزیرۀ ثبات» را شکستند!»
در آن گوشه خانم ها بودند، که برای خود محفل کوچکی ترتیب داده بودند- «مبارک باشه، چه انگشتر قشنگی! ماشااله!» و خانم صاحب خانه، که به ناز چشمی می غلتاند، و ما ناگهان، انگار تازه متوجه خوشگلی و بزرگواریشان شده باشیم، نگاه های ستاینده را متوجه خودشان و انگشترشان می کنیم (و به سلامتی!) «لباساتونو کی میدوزه؟- چه خوشدوخت!» -«نه دیگه، خودشون ماشاالله خوشگلند، به هر کس نمیاد!» -اینجا نمی دوزند، به پاریس سفارش می دهند...
نگاه خوار شده ای از چلّۀ کمان چشم زنم، و لبخند مرده ای از حفرۀ دهان خودم- و پیشنهاد صاحب خانه: «می خوریم به سلامتی ابراهیم خان!» یعنی من، که مبارزه کرده ام! و تمرکز نگاه های ستاینده بر هدف، که من باشم. نگاه یک فئودال خورده و خوابیده به یک بچه رعیت شندره که یک بار سی منی بر دوش گرفته و می رود، و همچنان که می رود به قرص نانش گاز می زند و می خندد؛ و قیافۀ جدی زنم- که مرده شور برد این مبارزه را! - و قیافۀ خودم مثل شیربرنج ترشیده. «به سلامتی حاضر و غایب!» دوستی ادیب می گوید: «به سلامتی گشت – گشت!» و بلند می شود با گیلاسش. «گشت!» با سکون اول و ثانی و ثالث یعنی مثلاً رضا و عباس و علیمحمد و دیگران که هنوز زندانی اند و در این ساعت پای کفش هایی که با میخ به دیوار سلول آویخته اند خوابیده اند... آدم از این دخترهایی که مثل فرفره دور اتاق می چرخند و کِرکِر می خندند و برای خود مشروب می ریزند لجش می گیرد. مدام شیهه می کشند- مثل کره مادیان فحل آمده- زمستان و تابستان بوی بهار می شنوند... یا این جغله ها، از حالا شاششان کف کرده است! آقای داور نشسته است و تعریف می کند از مصاحبه ای که با کیهان داشته دربارۀ ادبیات، و این که چطور ترجمه می کند. در جریان ترجمه به فرهنگ لغات هم مراجعه می کند؟ و چقدر؟ کدامیک از مترجمین را می پسندد، و کدام شاعر را بیشتر؟ و برمی گردد و به زنش می گوید: «توران، شنیدی؟ داشتم می گفتم...» این طرفتر آقای ملکشاهی است،که حرفش در مورد اتومبیل سند است. به نظر او بنز با ماشین های آمریکایی قابل قیاس نیست. بد مصّب، در پیچ ها، با سرعت صد، طوری به زمین می چسبد که انگار به زمین میخش کرده اند؛ ب ام او ماشین های قابل اعتمادی نیست؛ ماشین دیوانه ای است، برای بچه ها خوب است، که دوست دخترشان را با آن بترسانند... کادیلاک نان هیکلش را می خورد- اتومبیل می خواهی بیوک رود ماستر- و من جز اداره چیزی نمی خواهم... تازه اداره هم مدرک تحصیلی، می خواهد، و من مدرکی ندارم که مدرک به حساب آید. و نمی پذیرند بگویم خدمت مرحوم ابوی تلمّذ کرده ام- دستگاه مهر و امضای مرحوم ابوی ما را قبول ندارد. تصدیق می خواهد،- بله آقا، با تصدیق دوچرخه نمی شود کار کرد. حالا تو هی بگو محکوم به اعدام بوده ام، هشت سال زندان بوده ام- اینها سهل است که مفید نیست کلّی امتیاز منفی است. به قول رئیس کارگزینی ادارۀ ما، حتی پر کردن فرم استخدامی از ناحیۀ من، با این سابقه، برای او مسئولیت دارد- مسئولیت دارد آقا! لابد خواهند گفت کسی معرفی اش کرده است!... در این هیر و ویر ذهنیِ ِ من، دوست ادیب و دوست دیگر، که مترجم است، گوش خوابانده اند برای کتابی که بنا است منتشر بشود- تا بکوبند آن را، طوری که مترجمش با دَیلَم هم بلند نشود... اتاق خواب بچه های این دوست را هم می بینیم، یعنی نشان می دهد- صاحب خانه را می گویم- و کلّی تعریف می کنیم. اتاق خواب فرید جان، نقص ندارد- اتاق خواب فریده خانم، یک تابلوی نقاشی است- لبخند مرده گون را همچنان به روی زنم می زنم، یعنی که ابداً ناراحتی ندارد، یک مثقال مبارزه به صد تا از این مبل ها و پرده ها و اتاق خواب ها می ارزد- مبارزه چیز دیگری است...
همین پریروزها بود که دوستی همشهری دلش به حال این مبارز سوخت و از فرصت کوچکی که گیر آورده بود سوءاستفاده کرد و تلفن کرد که چه نشستی، به فوریت بیا! دوان دوان رفتم، یعنی با تاکسی رفتم؛ گفت بنشین، نشستم، چند سطری نوشتۀ فارسی و برگی کاغذ جلوم گذاشت: آزمایش بود: چیزهایی نوشتم، داد ماشین کردند، و برد؛ گویا پسندیدند و بنا شد یک ماهی آزمایشی کار کنم، تا بعد، اگر کاملاً پسندیدند بمانم. قبلاً هم به اینجا مراجعه کرده بودم، دوست دیگری جای این دوست همشهری کار می کرد، که اهل مبارزه بود، و مبارزه می کرد- و بعدها رئیس مبارزه شد. این دوست همشهری می گفت که او می توانست تو را، یعنی مرا، استخدام کند و نکرد- لابد صلاح نبوده... و حالا آخی، استخدام شده ام! هنوز جا خوش نکرده ام که شخصی به درون می آید، صاحب اصلی جایی که من نشسته ام. آمد و بر صندلی مقابلم نشست. من این شخص را قبلاً در همین جا دیده ام، کارمند است؛ همین جایی می نشست که من نشسته ام... دوست همشهری تغییر رنگ می دهد، و برای خالی نبودن عریضه لبخندی را قاطی این تغییر رنگ می کند- و من به وضوح سراسیمه ام، هر چند واهمه ای ندارم! طرفی که من جایش نشسته ام مرد معتاد و بی بندوبار و مفلوک و خُل وضعی است. البته دوست همشهری از لحاظ مسئولیتی که دارد به خود حق می دهد که زیر پای چنین کارمندی را خالی کرده باشد و مرا به جایش نشانده باشد- چون او کار می خواهد، و این کار نمی کند؛ من هم به خود حق می دهم، چون بیکارم و متقاضی کار، وانگهی سر ِ خود آنجا ننشسته ام. من انگار نه انگار، خود را مشغول کرده ام، و او، یعنی کارمند سابق، انگار نه انگار، مقابلم نشسته است و منتظر است بلند شوم و سر جایش بنشیند، ولی من شاش بند هم بشوم بلند شدنی نیستم. او نگاه می کند و نگاه می کند، من نگاه نمی کنم، ولی زیرچشمی غافل هم نیستم- مثل بعضی از فیلم های آلفرد هیچکاک منتظرم هر لحظه بپرد، و با من گلاویز شود، و او منتظر است که کار من تمام شود و معذرت بخواهم که جایش را اشغال کرده ام و گورم را گم کنم، و تعجب می کند که چطور شده است تا به حال چیزی در ابن باره نگفته ام. می خواهد چیزی بگوید، امّا راه به جایی نمی برد- کتابش در این باره چیزی نمی فرماید! سرانجام دوست همشهری قال قضیه را می کند و می گوید که فلانی، یعنی مرا به جای او استخدام کرده اند. کارمند سابق، که اعتیاد چیزی برایش باقی نگذاشته است، حرفی ندارد، جز این که بر پاره کاغذی یادداشتی می نویسد خطاب به من- چون در نزد دوست همشهری اعتباری ندارد- و بیست تومان وام می خواهد، که بازپرداخت ندارد. رشوه را می دهم- و می رود- و بعد، به سلامتی، به سلامتی گشت! حاضر و غایب، بندی و آزاد، دور و نزدیک!
دوستان شادابی خود را از دست داده اند، جز دوستانِ خیلی جوان، که هم مسئولیتی ندارند و هم ظاهراً از گذشتۀ اندکشان زود بریده اند و هم از مایۀ جوانی سرشارشان تغذیه می کنند. من قبلاً آنها، یعنی دوستان را زنده تر و انسان تر و فعّال تر و باگذشت تر می دیدم. خود را با آنها قیاس نمی کردم، چون خیلی کمتر از آنها بودم... روزگار خوشی بود که آدم را به اشتباه می انداخت- و چه اشتباه شیرینی-. در آن روزگار که اکثریتی رنج می بُرد و اقلّیتی در اندیشه رنج می برد و اقلّیتی بی اندیشه از دور خوش بود و از نزدیک حساسیت ایجاد می کرد، هر لبخندی را مهربانی و هر ژست بزرگوارانه ای را نفس ِ بزرگواری و هر نکتۀ مبتذلی را نشان تیزهوشی و نبوغ می دیدیم. اکنون که افتاده بودیم این چیزها همه رنگ باخته بود، چون روکش سکه های قلب، که با هر لمسی و سایش و مالشی بخشی از رویۀ آن پاک می شد و فلز بی بها از زیر نمایان می گردید...
حالا دیگر انقلاب هم منفور است: انقلاب کبیر فرانسه دیکتاتوری ناپلئون را به بار آورد، انقلاب روسیه دیکتاتوری استالین را، انقلاب مشروطیت دیکتاتوری رضاخان را... حالا دیگر فکر ثابتی نبود- فکر ثابتی اگر بود فکر آزادی و دور نگه داشتن زن و بچه از سقوط در گنداب فساد بود- این را هم درست مطمئن نیستم: دور نیست زن و بچه هم سپری بودند که خود را در پسشان پنهان می کردیم- فکر اساسی همان آزادی بود... اعتقادی نبود... بی اعتقادی به جایی رسید که وقتی رهبران را گرفتند و آوردند اگر گاه دربارۀ پاره ای مسائل اظهارنظری می کردند بچه ها سر ِ صحت عکس رأی و نظر آنها شرط بندی می کردند- و از بختِ بد، نظر مخالف درست در می آمد! کاش هرگز آنها را از نزدیک نمی دیدم... این بشر هم تجارت گرانبهایی در پشت سر دارد: بی جهت نیست که عشقی که در حقیقت خودسوزی و فنای عاشق است و وصول به معشوق را هدف قرار نمی دهد و حتی از آن سر باز می زند، چنین جای مهمّی را در ادبیات جهانی احراز کرده است: آخر معشوق های عوضی افسانه ها شبیه بودند: مثل همان عجوزه های جادوگری که خود را به سیمای زیبایان می آراستند و تا لب قهرمان داستان به لبشان می رسید تغییر سیما می دادند و چین و چروک و چشمان ورغلنبیده و لب و دهن گندیده را از زیر صورتک زیبا بر او می نمودند...
وحشتناک است! آنها هم کم مستمسک به دست نمی دادند. روزی با یکی از رهبران صحبت تاکتیک و استراتژی حزب بود. گفتم هیأت رهبری حزب به ستاد یک واحد نظامی شبیه است، از تاکتیک و استراتژی چه می داند؟ رفیق رهبر صاف و ساده گفت: به فیلم های جنگی علاقه مند بوده، و همه را دیده است!...
اینک که دچار مصیبت شده بودیم ناگهان در چشم همه کوچک شده بودیم... «بله، اینها همه شان- چه آن خدا بیامرزها که کشته شدند و رفتند و چه اینها- همه شان مردم پاک و درستی بودند، ولی خوب، خیلی ساده بودند- گول می خوردند؛ فدای بازی های سیاسی شدند...» این یکی از وجوه همدردی با خانواده ها بود. دیگران می گفتند ساده بودند، گول خوردند؛ خویشاوندان نزدیک رک و راست می گفتند: احمق بودند، خر شدند. گاه اظهار همبستگی و همدردی به شکل «مستعار» بود: بچه را در کوچه می دیدند، هول هولکی می گفتند: «دختر فلانی هستی؟... به بابا سلام برسان... بگو همیشه تو دل ما است (انگار بابا لولۀ اماله باشد!) او و امثال او امید ما هستند.» - «کی بود، نگفت؟... اسمش را نگفت؟» - «نه، همینو گفت و لبخند زد و تندی رد شد؛ گفت بگی بابا خودش می شناسه – بگو یکی از عموها بود»!... و عجب آنکه همه هم به ما هشدار داده بودند: مادر امیر بارها گفته بود: گفته بود که یادش هست که مردم چطور دنبال لقة السلام راه افتاده بودند و آقا آقا می گفتند و رگ گردن کلفت می کردند و صلوات می فرستادند. ولی همین مردم وقتی روس ها آقا را دار زدند ساعت ها توی صف، نوبت ایستادند تا روی جنازه اش تف بیندازند!... بله، همه پیش بینی کرده بودند، دیده بودند که این کار عاقبت ندارد – ولی مگر ما گوش می کردیم! حتی زنم هم قبلاً خواب دیده بود.
می گفت: «خواب دیدم در خیابان سپه هستم: جمعیتی جمع شده بود. رفتم جلو ببینم چه خبر است. دیدم الاغی افتاده و خون از لوله های دماغش فوّاره می زند... از یکی جریان را پرسیدم، گفت: «هیچی – هی هی هی – این دهاتی اومده، خواسته چیزی بخره، دیده این اتوبوس ایستاده افسار الاغشو بسته به سپر عقب و رفته – هی هی هی – بعدش راننده که تو قهوه خونه چای می خورده پا شده و بی خبر پشت فرمان نشسته و ماشینو روش کرده و راه افتاده، الاغه هم دنبالش... هی هی هی.» حیوانی تمام پوست تنش رفته بود؛ دهاتی بیچاره هم ایستاده بود و گریه می کرد و قسم و آیه می خورد که والله، بالله، به خدا، به امام رضا «ایستاده» بود – یعنی که اتوبوس ایستاده بود... و مردم کر کر می خندیدند و متلک می گفتند: «عمو نفهمیدیم چی شد، یه بار دیگه هم تعریف کن – هی هی هی!»ککک یکهو تو خواب یکّه خوردم، دیدم دم خانۀ خودمان هستم و یکی با دست به شانه ام می زند؛ برگشتم – تو بودی. گفتی: بچه ها را ببر رضائیه، طفلکی ها هوائی بخورند – گناه دارند!... خواب بدی است، خدا بخیر کند...» به قصه های بابا شبیه بود...
سپهبد هدایت آمد و تئاتر را دید و بیاناتی کرد مشعر بر این که شاهنشاه رئوف است؛ باید قبول کنیم که کار بدی کرده ایم، امّا خوب همچنان بچه های خانواده هستیم، ولی چون کار بدی کرده ایم طبعاً شاهنشاه هم مثل یک پدر و رئیس خانواده برای این که ما را متوجّه خطایمان بکند ناچار چند پشت دستی می زند، و ما نباید زیاد ناراحت باشیم – ولی باید جبران کنیم، و مطمئن باشیم که همچنان فرزندان خانواده ایم... برای جبران خطاهای گذشته هنوز دیر نشده است – و می توانیم خدمت کنیم...
چه دست ملایمی!... غلغله ای شد... پس ما را طرد نکرده اند!؟ همچنان رئوف اند!؟ - دلیلش همین پولی که به خانواده ها می دهند - «من خودم از یکی از مدعوین شنیدم که می گفت در نظر است – اگر امتحان درستی بدهیم – با رتبۀ همان درجۀ سابق ما را به وزارتخانه ها بفرستند...»
شب است، رأفت شاهنشاه از ناحیۀ دیگری هم تأیید می شود... این دیگر فلان عضو آزمایشی نیست که خواسته باشد چیزهایی از خودش در بیاورد. این دکتر یزدی است که«استدعای هرگونه بذل توجه و عواطف بی پایان شاهنشاه» را دارد. تنفرنامۀ یزدی- که هم تنفرنامه و هم تقاضای عفو است – مقدّمات تجزیه و شتاب سقوط را کامل می کند. تنی چند با بحث های معانی بیانی می خواهند مانع از آن شوند که بچه ها – نه همه، اکثریت – خود را دربست تسلیم کنند: آخر دکتر یزدی در تنفرنامه و تقاضای عفوش نوشته است: «با توجه به خدمات گذشتۀ اینجانب که مانع از اعمال ماجراجویانۀ عده ای از رهبران خائن حزب توده شده ام...» این عده می خواهند بگویند که منظور یزدی از این «رهبران خائن» خلیل ملکی و امثال او هستند که به حزب خیانت کردند، و انشعاب راه انداختند، و بنابراین یزدی به دستگاه کلک زده است! – امّا خود تقاضای عفو چه؟ آنهم او که عضو کمیتۀ مرکزی است! او که نمی خواهد بمیرد از من انتظاری داری که به خاطر چشم و ابروی او و امثال او داوطلب مرگ و خودسوزی بشوم و ناظر درهم ریختگی و فساد خانواده ام باشم!؟ - قیامتی است...
ظاهراً رفقای بیرون هم با نوشتن تنفرنامه و تقاضای عفو مخالفتی ندارند... آه چه زشت بود این ندامت نامه ها، چه زشت بود و چه کثیف این حزب، این مردم، این قیافه که خودت بودی... و جلو آینه می ایستادی و به خودت بد و بیراه می گفتی، و می خواندی و می شنیدی که آبرویی برای خودت و خانواده ات نگذاشته ای... وانگهی چند بار؟ - تنفرنامه بدهید، تقاضای عفو بکنید، قرآن امضا کنید – که چه بشود؟ - چند بار؟
حالا دیگر تنفرنامه از تخمۀ آفتابگردان بی بهاتر است – تخمۀ آفتابگردان! تخمۀ آفتابگردان پول می خواهد، حالا هر چند کم... بالاخره چیزی باید بدهی که یک سیر تخمه بگیری. تفی است مجانی، و سر بالا. صورت یک جملۀ تعارفی اختتامی را پیدا کرده است: سرد است، پتو یا لحافی می خواهی، از رئیس زندان تقاضا می کنی اجازه دهد مانع نشوند؛ در ضمن از فرصت استفاده می کنی و مراتب تنفر و انزجار خود را نسبت به «حزب خائن و منحلۀ توده و وفاداری خود را نسبت به شاهنشاه» تجدید می کنی – انگار نوشته باشی: «با تقدیم احترام!» زیاد فرق نمی کند، تجدید تنفر هم همان تجدید احترام است، الّا اینکه خودت احترامی نداری...
حزب حتی این تجربۀ ساده را هم به ما نیاموخت، که در زندان تو هرگز نباید «خواهنده» باشی... این را ما – خودمان آموختیم – آموختیم که زندانی نباید خواهنده باشد، رؤسا به موقع به او پیشنهاد کمک می کنند، چون به او احتیاج دارند – بی کمک او نمی توانند رئیس باشند....
مثل این که راست می گویند: اگر بنا بود بدهکار یک بار بیش طلبکار را نبیند هیچ وامی باز پرداخت نمی شد... ظاهراً این خاصیت در چشم ها است، بعضی ها معتقدند که جز این نیست؛ بعضی ها که اینطورند... اکثریت زنها بیگمان از این مقوله اند. زن وقتی، با اصرار زیاد روبرو می شود چشم به زیر می افکند؛ خیلی کم هستند زن هایی که در چشمانشان نگاه کنی و در برابر خواهشی که با چشم عنوان کرده ای سراسیمه نشوند؛ و تزلزل پیدا نکنند؛ بعضی مردها وقتی زیاد در چشمشان نگاه کنی ناراحت می شوند و از رو می روند. گاه عصبانی می شوند، یعنی در حقیقت از رو رفته اند، و این عصبانیت دفاعی است به منظور پیشگیری از گشاد دادن – به اصطلاح، دستی است که پیش گرفته اند... مثل این که درست هم است؛ این اصطلاح «رودربایستی» بیخود وارد زبان نشده است، جزو زندگی است، از خودِ زندگی جوشیده است. در دعوا بیشتر کار را چشم می کند – در انسان یا حیوان، هیچ فرقی نمی کند: تیز در چشم هم نگاه می کنند و دنبال نقاط ضعف می گردند – آخر چشم دریچۀ روح است... امّا نگاه طلبکار چیز دیگری است. و، وای به وقتی که بدهکار طلبکار بشود و صاف و ساده تو روی تو بایستد، و بگوید چه طلبی، چه کشکی، چه پشمی!؟ این نشان این است که حالت چشم ها پاک تغییر کرده است... عجب چشم های وقیحی، به قول انگلیسی ها عجب چشم های دون و حقیری... حالا دیگر کسی کسی را نمی شناسد – ولی خوب که نگاه بکنی، بدهکارها هم خیلی بدهکار نیستند، بدهکارهای اصلی در رفته اند...
چشم هایی که روزی نگران بهشت بودند اینک دوزخ و مالکان دوزخ را می جویند، و چون آنها را می یابند فروغ می گیرند، امّا با این حال هم قیافه تاب برمی دارد و فروغ را به غم، آزرم، و وقاحت می آلاید. خود دوستان هم بیگمان می دانند که این که می جویند بهشت نیست؛ و اینهایی که به قیافۀ فرشته می شناسند بهشتیان نیستند، اما فکر می کنند که شاید دوزخی باشد که دری به بهشت دارد. آخر حالا آزادی به هر قیمت، و به هر شکل، بهشت می نماید، و در بهشت شخص مینوی است – پیدا است که زشت و زیبا با هم در ستیز بوده اند، و ستیز پایان پذیرفته بود، و اکنون دور دور زشتی ها بود! دوران بلیط های بخت آزمایی بود...
حالا دیگر واقعاً زندانی هستیم؛ حالا دیگر روش زندگی مان پاک عوض شده است. اینک جوانی که سابقاً آرزوهای عدیده داشت یک آرزو بیش ندارد: آزادی، آزادی از چهار دیواری زندان، برای رفتن به زندان بزرگتری، که تمام کشور است؛ برای رفتن به بند 5. آزادی، با همۀ خواری ها و خفّت های بیکاری و پی جویی کار – امّا به تصور ما خواری و خفّتی کمتر از بودن در زندان...
چشم ها دورادور را می نگریستند و افکار در روشنایی های گذشته و تیرگی درون غلت می خورد: مثل خرمگسی که بی پروا وارد اتاقی شده باشد سراغ روشنایی را می گرفتیم. راهی را که آمده بودیم باز نمی شناختیم؛ می رفتیم و خود را به شیشه و چارچوب پنجرۀ ذهن می کوبیدیم. بال بلند پروازی ها، مشارکت در ماجراهای بزرگ و امور مهمّ بشری، جولان دادن در دشت های آفتابی زندگی، همه به این لکۀ بیرنگ روشنایی پنجره که از آن مفرّی می جستیم منتهی می شد... پتو را روی پا می کشیم و دود می کنیم، و همچنان که دود می کنیم از زندان خارج می شویم: خودمان نشسته ایم؛ چشم ها هستند که وجودمان را در خود متمرکز کرده و در دو ستون نامرئی ِ نور به جهان های شناخته و ناشناس فرستاده اند. گاه لب ها می جنبند و ماشین وار چیزهایی هم بیرون می دهند، ولی بخش اصل کاری ِ وجود با چشم ها است، تا سرانجام یکی شوخیش بگیرد و سقلمه ای به پهلویت بزند و ترا به خود بازآورد، تا به قول بچه ها به دولت کلک نزنی و بی اجازه به هواخوری نروی – و بعد خندۀ ماشینی، بی همکاری دل، و خلاصه مقیّد کردن زندگی با تأثرات آنی و لحظه ها، و نظر داشتن و دوختن بر گذشته، مثل همه طبقاتِ ورشکسته...
دیری است سفره های اجتماعی برچیده شده اند – از اول هم زمینه نداشتند – امّا زیبا بودند: یک سفرۀ سرتاسری و صد نفر دورش! امّا از همان اول عده ای رو ترش کردند، به عذر این که خانمشان مثلاً خوراک مرغ یا فسنجان آورده و پرسیده که دست پختش چطور بوده و آنها نتوانسته اند بگویند چطور بوده، چون آن خوراک در سر سفره بوده و اینها در ته سفره! حالا دیگر یواش یواش عده ای بیمارند و تنها سفره می اندازند... حالا دیگر هر روز خدا جناب سروان از پشت میکروفن نصیحت می کند، هر روز خدا رفقا از پشت میکروفن صحبت می کنند، و همه باید نه این که گوش بدهند بلکه به میکروفن چشم بدوزند – این نشان ندامت کامل است: چشم دوختن با قیافۀ تأییدآمیز، و گاه تأیید با حرکات سر و لبخند – و احیاناً دادن شعار متناسب با موقع... شاه به سفر می رود، مراسم بدرقۀ رسمی از رادیو پخش می شود، تو باید در کریدور زندان بایستی یا بنشینی – بایستی بهتر است – و گوش کنی: گوش کردن در سلول هیچ فایده ندارد، یعنی امتیازی از بابت آن نمی گیری... از سفر باز می آید، باز باید بایستی و گوش کنی و لبخند بزنی، خیلی جدّی، نه آنکه به تمسخر تعبیر شود، چون مفسّران ورزیده و کارکشته گوش خوابانده اند تا رگه های احتمالی طنز و تمسخر را در حرکات و نگاهت تشخیص دهند و نقد کنند! باید از دیدن و شنیدن چیزهایی که از آنها متنفری اظهار شادمانی کنی، و لذّت ببری – نفرتی اگر احساس می کنی – که امیدوارم نکنی – نشانی از آن را در سیمایت بروز ندهی – نوعی تمرین هنرپیشگی، انواع هنرپیشگی، تمرین ِ به راست و بالا زدن با حفظ ایدئولوژی، در خدمت ایدئولوژی مخالف... کم کم عادت می شود که این نفرت را کمتر احساس کنیم، و کم کم عادت می کنیم که آنچه را که کرده ایم فراموش کنیم، و حتی عندالاقتضا منکر شویم – تا بعد که آزاد شدیم و یکباره از یاد ببریم. فراموش نمی کنم دوستی – از رفقای بالا – چند روزی به «مهمانی» به زندان رفته بود – رفته بود، چند روزی مانده بود، چلو کبابی خورده بود و بی محکومیت، گویا به چند ماه حبس تعلیقی، بیرون آمده بود. بعدها هم کتابچه ای نوشت، در باب این «مهمانی» - که خیلی هم گُل کرد... و بعد از قضای روزگار بعدها – در اثر بروز اختلافی شخصی با دوستی دیگر – معلوم شد یکبار دیگر در سال 1333 که چند روزی مهمانان آقایان دیگری بوده تنفرنامه را با حفظ آرمان نوشته بود. با دو تا از دوستان به دیدنش رفتیم؛ من از احوال بچه ها جویا شدم، دوستی که با من بود گفت مگر از شماها کسی آنجا مانده است؟ گفتم بله. چطور شده است که تا حالا مانده اند؟ دوست تازه آزاد شده با قیافه و ژستی بسیار مبارز گفت: «برای اینکه به افکار و آرمانشان خیانت نکرده اند.» یعنی بنده خیانت کرده ام – چون خودش خارج از بحث بود – خودش عارف بود، و عارف هر کار که بکند نتیجۀ معرفت به حقایق و لذا درست است...
بعید نبود رفقا طبق معمول فراموش کرده بودند که چه کرده اند، و این دوست زیاد مقصر نبود – چون بعدها که به یادشان آوردند خیلی تعجب کرد – همه تعجب کردند!
نمی دانم آیا میمون یا خرس هم که انتری به ضرب چون معلق زدن و رقصیدن را به او می آموزد چنین احساس می کند؟ چون ما هم به نوعی جای دوست را نشان می دهیم – جای دشمن از اولّش معلوم بود – و لبخند می زنیم، و می رقصیم، و مثل این که مانند آن حیوان از جناب انتری ممنون هم هستیم، لابد مثل عارفان احساس می کنیم که چون چیزی به ما آموخته اند ما را بندۀ خود گردانیده اند! شنیده بودیم، می گفتند پایان بدبختی شوربختان تسلیم و رضا است... این هم تسلیم و رضا!
می گویند آدم چیزی را که دوست داشته باشد خفیف نمی کند، امّا عجب آنکه آدم خودش را از هر چیز بیشتر دوست دارد و با وجود این خود را به لجن می کشد: فاجعه این است که دلمان به حال خودمان نمی سوزد: می رویم و نام بدکارترین مردم – مردم فاسد و تبهکار را – به عنوان دوستداران حزب و سازمان به عنوان اطلاعات «قالب» می کنیم، و در معنا خود را با آنها در یک ردیف قرار می دهیم. البته همه اینطور نیستند، ولی آنهایی که اینطور هستند بالاخره جزو ما هستند – بودند – و بالاخره هر چه باشد آدم اند. هیچ دلمان به حال خودمان نمی سوزد. این یک نوع خودسوزی است – سوزاندن روح به خاطر جسم. خیال می کنم به این امید که با زنده ماندن فرصتی بیابیم و این «خفت را با کارهایی که در آینده خواهیم کرد از نمود بیندازیم – حالا بگذار نیچه بگوید مرده شور برد این ماندن را! ماندن بهر خفّت!... می گویند این تحقیر زندگی نیست؛ تحقیر حال است به خاطر آینده، که زندگی نوع بهتری را نوید می دهد، قبول شکست است به خاطر موفقیت آتی... وانگهی تو خودت موجب این تحقیر و خفّت و خواری نبوده ای – تحمیل شده است... این فرق می کند...
ما ناخوانده این طور احساس می کردیم، این طور هم عمل می کردیم... امّا احساس هر چه بود روح در این میان می سوخت و خاکستر می شد...
نمی دانم این چطوری است؟ آرزو زیبا، دنبال کردن آرزو زیبا، وجود همه حسن نیّت- و نتیجه این طور! جداً آدم گیج می شود از بغرنجی های وجود این آدم: مثل یک اسپ خوش تعلیم به کمترین اشاره «دست عوض می کند- عوض هم می کند... و تو باید بنشینی به این قر و قمیش ها نگاه کنی، و او بنشیند به قیافۀ تلخ تو که با ده من عسل نمی شود خورد نگاه کند- تو چاقو را برای او تیز کنی، و او نوک مدادش را برای گزارش دادن از تو، که مانع آزادیش شده ای!...
می گویند هر دوره از عمر نشان خاصی بر چهره می گذارد؛ امّا این نشان ناگهان بر چهره ظاهر نمی شود. آدم کم کم به قیافۀ خودش عادت می کند- مثل اثر افیون در آدم افیونی: اگر شخص تریاکی در همان وهلۀ اول با کشیدن اولین بست، آن قیافۀ چروکیده را پیدا می کرد هرگز لب به وافور نمی زد... بست اول را می زنی، و بست های دیگر را... تغییر آنقدر کُند و تدریجی است که تو نمی بینی، و بعد آنچه می بینی طبیعی است. چون چشم عادت کرده است، او هم تغییر کرده است، او هم حالا چشم یک تریاکی است، و بعد، هنگامی که می بینی، آنچه می بینی صورت چروکیده و دندان های زرد و جرم گرفته و صدای بیحالی است که آن را طبیعی می دانی، و می بینی که خودت هستی، و فرقی نکرده ای، جز این که عمری گذشته است و به مقتضای گذشت عمر این تغییرات را طبیعی می دانی... نشان این دوره از عمر ما هم قیافه های عبوس و رنگ و رو پریده، و روحیه های در هم شکسته است. امّا همچنان حرف های گنده گنده می زنیم- می پنداریم که تغییر نکرده ایم، و همانیم که بودیم...
عجب روزگاری است...
نشسته ایم در صندلی های شق و رق، و او- دوستم- با «یخ گیر» قالب های کوچک یخ را بر می دارد و در لیوان ها می گذارد، تا بعد ویسکی بریزد، و در ضمن حرف می زند از گرایش های جدید در شعر نو، از پیشرفت های اتحاد شوروی، که باز فرق نمی کند. من بی آنکه چیزی بگویم شق و رق نشسته ام و با لبخند تأیید می کنم- آخر یکی از رفقای برادر خانمش مدیرکلّ است و بنا است مرا توصیه کند، توصیه کند که از اداره اخراجم نکنند، نوشته اند صلاحیت خدمت ندارم- و حالا که با حفظ ایدئولوژی، رئیس است و به قول توپچی ها به چپ و بالا می زند و به من هم «ارادت» دارد چکار دارم بگویم که به چپ و بالا می زند... و شهر ولو شده است زیر پای ما- یعنی زیر پای خانۀ این دوست، که تازه خریده است: روشنایی، تاریکی، و زردی: چیزی شبیه به احوال درون من، و گله گله روشنایی بیشتر- بی شباهت به درون من... سپس بوق ماشین های بدرقه کنندۀ عروس، و از صفحه فروشی مجاور، یادآوری توصیه ای به دانش آموزان علاقه مند: «یادت میاد گفتم از مدرسه فرار نکن!» و پاسخ آن، که می گوید توصیۀ بکار رفته بسیار مفید واقع شده و فرار انجام گرفته و طرف سال دیگر پا به کلاس نگذاشته...
نشسته ایم؛ کلّه ها گرم شده است؛ نشسته ایم و مثل «تیمسارها» حرف می زنیم از شجاعت ها و شهامت ها، و خشونت ها- که آن وقت ها، خیلی خشن بودند؛ و هر چندگاه «به سلامتی!» می خوریم و به سلامتی حاضر و غایب، آزاد و بندی، دور و نزدیک- ملاحظه می فرمایید؟ هیچ کس را فراموش نمی کنیم- و من در حول ولا، که خدا کند توصیه بشوم، و اخراجم نکنند- چون جایی نیست بروم: همین رفیق پهلو دستی که شاعر است و کارخانه ای را اداره می کند حاضر نشد یکی از رفقا را در دستگاه خودش، با ماهی سیصد تومان، استخدام کند- در عین حال که ارادتمند بود. و این «ارادت» را طوری می جود که ناگزیر می شود با کاغذ کلینکس دهنش را، که آب از آن راه افتاده است خشک کند. این آن موقعی است که سهمی از «مبارزه» را مطالبه می کند- «بله، آقا، ایمان! ایمان اعجاز می کند- خدا عمر بدهد به این جوان ها که دروغ این بابا را به دنیا نشان دادند و سکوت مرگ این «جزیرۀ ثبات» را شکستند!»
در آن گوشه خانم ها بودند، که برای خود محفل کوچکی ترتیب داده بودند- «مبارک باشه، چه انگشتر قشنگی! ماشااله!» و خانم صاحب خانه، که به ناز چشمی می غلتاند، و ما ناگهان، انگار تازه متوجه خوشگلی و بزرگواریشان شده باشیم، نگاه های ستاینده را متوجه خودشان و انگشترشان می کنیم (و به سلامتی!) «لباساتونو کی میدوزه؟- چه خوشدوخت!» -«نه دیگه، خودشون ماشاالله خوشگلند، به هر کس نمیاد!» -اینجا نمی دوزند، به پاریس سفارش می دهند...
نگاه خوار شده ای از چلّۀ کمان چشم زنم، و لبخند مرده ای از حفرۀ دهان خودم- و پیشنهاد صاحب خانه: «می خوریم به سلامتی ابراهیم خان!» یعنی من، که مبارزه کرده ام! و تمرکز نگاه های ستاینده بر هدف، که من باشم. نگاه یک فئودال خورده و خوابیده به یک بچه رعیت شندره که یک بار سی منی بر دوش گرفته و می رود، و همچنان که می رود به قرص نانش گاز می زند و می خندد؛ و قیافۀ جدی زنم- که مرده شور برد این مبارزه را! - و قیافۀ خودم مثل شیربرنج ترشیده. «به سلامتی حاضر و غایب!» دوستی ادیب می گوید: «به سلامتی گشت – گشت!» و بلند می شود با گیلاسش. «گشت!» با سکون اول و ثانی و ثالث یعنی مثلاً رضا و عباس و علیمحمد و دیگران که هنوز زندانی اند و در این ساعت پای کفش هایی که با میخ به دیوار سلول آویخته اند خوابیده اند... آدم از این دخترهایی که مثل فرفره دور اتاق می چرخند و کِرکِر می خندند و برای خود مشروب می ریزند لجش می گیرد. مدام شیهه می کشند- مثل کره مادیان فحل آمده- زمستان و تابستان بوی بهار می شنوند... یا این جغله ها، از حالا شاششان کف کرده است! آقای داور نشسته است و تعریف می کند از مصاحبه ای که با کیهان داشته دربارۀ ادبیات، و این که چطور ترجمه می کند. در جریان ترجمه به فرهنگ لغات هم مراجعه می کند؟ و چقدر؟ کدامیک از مترجمین را می پسندد، و کدام شاعر را بیشتر؟ و برمی گردد و به زنش می گوید: «توران، شنیدی؟ داشتم می گفتم...» این طرفتر آقای ملکشاهی است،که حرفش در مورد اتومبیل سند است. به نظر او بنز با ماشین های آمریکایی قابل قیاس نیست. بد مصّب، در پیچ ها، با سرعت صد، طوری به زمین می چسبد که انگار به زمین میخش کرده اند؛ ب ام او ماشین های قابل اعتمادی نیست؛ ماشین دیوانه ای است، برای بچه ها خوب است، که دوست دخترشان را با آن بترسانند... کادیلاک نان هیکلش را می خورد- اتومبیل می خواهی بیوک رود ماستر- و من جز اداره چیزی نمی خواهم... تازه اداره هم مدرک تحصیلی، می خواهد، و من مدرکی ندارم که مدرک به حساب آید. و نمی پذیرند بگویم خدمت مرحوم ابوی تلمّذ کرده ام- دستگاه مهر و امضای مرحوم ابوی ما را قبول ندارد. تصدیق می خواهد،- بله آقا، با تصدیق دوچرخه نمی شود کار کرد. حالا تو هی بگو محکوم به اعدام بوده ام، هشت سال زندان بوده ام- اینها سهل است که مفید نیست کلّی امتیاز منفی است. به قول رئیس کارگزینی ادارۀ ما، حتی پر کردن فرم استخدامی از ناحیۀ من، با این سابقه، برای او مسئولیت دارد- مسئولیت دارد آقا! لابد خواهند گفت کسی معرفی اش کرده است!... در این هیر و ویر ذهنیِ ِ من، دوست ادیب و دوست دیگر، که مترجم است، گوش خوابانده اند برای کتابی که بنا است منتشر بشود- تا بکوبند آن را، طوری که مترجمش با دَیلَم هم بلند نشود... اتاق خواب بچه های این دوست را هم می بینیم، یعنی نشان می دهد- صاحب خانه را می گویم- و کلّی تعریف می کنیم. اتاق خواب فرید جان، نقص ندارد- اتاق خواب فریده خانم، یک تابلوی نقاشی است- لبخند مرده گون را همچنان به روی زنم می زنم، یعنی که ابداً ناراحتی ندارد، یک مثقال مبارزه به صد تا از این مبل ها و پرده ها و اتاق خواب ها می ارزد- مبارزه چیز دیگری است...
همین پریروزها بود که دوستی همشهری دلش به حال این مبارز سوخت و از فرصت کوچکی که گیر آورده بود سوءاستفاده کرد و تلفن کرد که چه نشستی، به فوریت بیا! دوان دوان رفتم، یعنی با تاکسی رفتم؛ گفت بنشین، نشستم، چند سطری نوشتۀ فارسی و برگی کاغذ جلوم گذاشت: آزمایش بود: چیزهایی نوشتم، داد ماشین کردند، و برد؛ گویا پسندیدند و بنا شد یک ماهی آزمایشی کار کنم، تا بعد، اگر کاملاً پسندیدند بمانم. قبلاً هم به اینجا مراجعه کرده بودم، دوست دیگری جای این دوست همشهری کار می کرد، که اهل مبارزه بود، و مبارزه می کرد- و بعدها رئیس مبارزه شد. این دوست همشهری می گفت که او می توانست تو را، یعنی مرا، استخدام کند و نکرد- لابد صلاح نبوده... و حالا آخی، استخدام شده ام! هنوز جا خوش نکرده ام که شخصی به درون می آید، صاحب اصلی جایی که من نشسته ام. آمد و بر صندلی مقابلم نشست. من این شخص را قبلاً در همین جا دیده ام، کارمند است؛ همین جایی می نشست که من نشسته ام... دوست همشهری تغییر رنگ می دهد، و برای خالی نبودن عریضه لبخندی را قاطی این تغییر رنگ می کند- و من به وضوح سراسیمه ام، هر چند واهمه ای ندارم! طرفی که من جایش نشسته ام مرد معتاد و بی بندوبار و مفلوک و خُل وضعی است. البته دوست همشهری از لحاظ مسئولیتی که دارد به خود حق می دهد که زیر پای چنین کارمندی را خالی کرده باشد و مرا به جایش نشانده باشد- چون او کار می خواهد، و این کار نمی کند؛ من هم به خود حق می دهم، چون بیکارم و متقاضی کار، وانگهی سر ِ خود آنجا ننشسته ام. من انگار نه انگار، خود را مشغول کرده ام، و او، یعنی کارمند سابق، انگار نه انگار، مقابلم نشسته است و منتظر است بلند شوم و سر جایش بنشیند، ولی من شاش بند هم بشوم بلند شدنی نیستم. او نگاه می کند و نگاه می کند، من نگاه نمی کنم، ولی زیرچشمی غافل هم نیستم- مثل بعضی از فیلم های آلفرد هیچکاک منتظرم هر لحظه بپرد، و با من گلاویز شود، و او منتظر است که کار من تمام شود و معذرت بخواهم که جایش را اشغال کرده ام و گورم را گم کنم، و تعجب می کند که چطور شده است تا به حال چیزی در ابن باره نگفته ام. می خواهد چیزی بگوید، امّا راه به جایی نمی برد- کتابش در این باره چیزی نمی فرماید! سرانجام دوست همشهری قال قضیه را می کند و می گوید که فلانی، یعنی مرا به جای او استخدام کرده اند. کارمند سابق، که اعتیاد چیزی برایش باقی نگذاشته است، حرفی ندارد، جز این که بر پاره کاغذی یادداشتی می نویسد خطاب به من- چون در نزد دوست همشهری اعتباری ندارد- و بیست تومان وام می خواهد، که بازپرداخت ندارد. رشوه را می دهم- و می رود- و بعد، به سلامتی، به سلامتی گشت! حاضر و غایب، بندی و آزاد، دور و نزدیک!
دوستان شادابی خود را از دست داده اند، جز دوستانِ خیلی جوان، که هم مسئولیتی ندارند و هم ظاهراً از گذشتۀ اندکشان زود بریده اند و هم از مایۀ جوانی سرشارشان تغذیه می کنند. من قبلاً آنها، یعنی دوستان را زنده تر و انسان تر و فعّال تر و باگذشت تر می دیدم. خود را با آنها قیاس نمی کردم، چون خیلی کمتر از آنها بودم... روزگار خوشی بود که آدم را به اشتباه می انداخت- و چه اشتباه شیرینی-. در آن روزگار که اکثریتی رنج می بُرد و اقلّیتی در اندیشه رنج می برد و اقلّیتی بی اندیشه از دور خوش بود و از نزدیک حساسیت ایجاد می کرد، هر لبخندی را مهربانی و هر ژست بزرگوارانه ای را نفس ِ بزرگواری و هر نکتۀ مبتذلی را نشان تیزهوشی و نبوغ می دیدیم. اکنون که افتاده بودیم این چیزها همه رنگ باخته بود، چون روکش سکه های قلب، که با هر لمسی و سایش و مالشی بخشی از رویۀ آن پاک می شد و فلز بی بها از زیر نمایان می گردید...
حالا دیگر انقلاب هم منفور است: انقلاب کبیر فرانسه دیکتاتوری ناپلئون را به بار آورد، انقلاب روسیه دیکتاتوری استالین را، انقلاب مشروطیت دیکتاتوری رضاخان را... حالا دیگر فکر ثابتی نبود- فکر ثابتی اگر بود فکر آزادی و دور نگه داشتن زن و بچه از سقوط در گنداب فساد بود- این را هم درست مطمئن نیستم: دور نیست زن و بچه هم سپری بودند که خود را در پسشان پنهان می کردیم- فکر اساسی همان آزادی بود... اعتقادی نبود... بی اعتقادی به جایی رسید که وقتی رهبران را گرفتند و آوردند اگر گاه دربارۀ پاره ای مسائل اظهارنظری می کردند بچه ها سر ِ صحت عکس رأی و نظر آنها شرط بندی می کردند- و از بختِ بد، نظر مخالف درست در می آمد! کاش هرگز آنها را از نزدیک نمی دیدم... این بشر هم تجارت گرانبهایی در پشت سر دارد: بی جهت نیست که عشقی که در حقیقت خودسوزی و فنای عاشق است و وصول به معشوق را هدف قرار نمی دهد و حتی از آن سر باز می زند، چنین جای مهمّی را در ادبیات جهانی احراز کرده است: آخر معشوق های عوضی افسانه ها شبیه بودند: مثل همان عجوزه های جادوگری که خود را به سیمای زیبایان می آراستند و تا لب قهرمان داستان به لبشان می رسید تغییر سیما می دادند و چین و چروک و چشمان ورغلنبیده و لب و دهن گندیده را از زیر صورتک زیبا بر او می نمودند...
وحشتناک است! آنها هم کم مستمسک به دست نمی دادند. روزی با یکی از رهبران صحبت تاکتیک و استراتژی حزب بود. گفتم هیأت رهبری حزب به ستاد یک واحد نظامی شبیه است، از تاکتیک و استراتژی چه می داند؟ رفیق رهبر صاف و ساده گفت: به فیلم های جنگی علاقه مند بوده، و همه را دیده است!...
اینک که دچار مصیبت شده بودیم ناگهان در چشم همه کوچک شده بودیم... «بله، اینها همه شان- چه آن خدا بیامرزها که کشته شدند و رفتند و چه اینها- همه شان مردم پاک و درستی بودند، ولی خوب، خیلی ساده بودند- گول می خوردند؛ فدای بازی های سیاسی شدند...» این یکی از وجوه همدردی با خانواده ها بود. دیگران می گفتند ساده بودند، گول خوردند؛ خویشاوندان نزدیک رک و راست می گفتند: احمق بودند، خر شدند. گاه اظهار همبستگی و همدردی به شکل «مستعار» بود: بچه را در کوچه می دیدند، هول هولکی می گفتند: «دختر فلانی هستی؟... به بابا سلام برسان... بگو همیشه تو دل ما است (انگار بابا لولۀ اماله باشد!) او و امثال او امید ما هستند.» - «کی بود، نگفت؟... اسمش را نگفت؟» - «نه، همینو گفت و لبخند زد و تندی رد شد؛ گفت بگی بابا خودش می شناسه – بگو یکی از عموها بود»!... و عجب آنکه همه هم به ما هشدار داده بودند: مادر امیر بارها گفته بود: گفته بود که یادش هست که مردم چطور دنبال لقة السلام راه افتاده بودند و آقا آقا می گفتند و رگ گردن کلفت می کردند و صلوات می فرستادند. ولی همین مردم وقتی روس ها آقا را دار زدند ساعت ها توی صف، نوبت ایستادند تا روی جنازه اش تف بیندازند!... بله، همه پیش بینی کرده بودند، دیده بودند که این کار عاقبت ندارد – ولی مگر ما گوش می کردیم! حتی زنم هم قبلاً خواب دیده بود.
می گفت: «خواب دیدم در خیابان سپه هستم: جمعیتی جمع شده بود. رفتم جلو ببینم چه خبر است. دیدم الاغی افتاده و خون از لوله های دماغش فوّاره می زند... از یکی جریان را پرسیدم، گفت: «هیچی – هی هی هی – این دهاتی اومده، خواسته چیزی بخره، دیده این اتوبوس ایستاده افسار الاغشو بسته به سپر عقب و رفته – هی هی هی – بعدش راننده که تو قهوه خونه چای می خورده پا شده و بی خبر پشت فرمان نشسته و ماشینو روش کرده و راه افتاده، الاغه هم دنبالش... هی هی هی.» حیوانی تمام پوست تنش رفته بود؛ دهاتی بیچاره هم ایستاده بود و گریه می کرد و قسم و آیه می خورد که والله، بالله، به خدا، به امام رضا «ایستاده» بود – یعنی که اتوبوس ایستاده بود... و مردم کر کر می خندیدند و متلک می گفتند: «عمو نفهمیدیم چی شد، یه بار دیگه هم تعریف کن – هی هی هی!»ککک یکهو تو خواب یکّه خوردم، دیدم دم خانۀ خودمان هستم و یکی با دست به شانه ام می زند؛ برگشتم – تو بودی. گفتی: بچه ها را ببر رضائیه، طفلکی ها هوائی بخورند – گناه دارند!... خواب بدی است، خدا بخیر کند...» به قصه های بابا شبیه بود...
سپهبد هدایت آمد و تئاتر را دید و بیاناتی کرد مشعر بر این که شاهنشاه رئوف است؛ باید قبول کنیم که کار بدی کرده ایم، امّا خوب همچنان بچه های خانواده هستیم، ولی چون کار بدی کرده ایم طبعاً شاهنشاه هم مثل یک پدر و رئیس خانواده برای این که ما را متوجّه خطایمان بکند ناچار چند پشت دستی می زند، و ما نباید زیاد ناراحت باشیم – ولی باید جبران کنیم، و مطمئن باشیم که همچنان فرزندان خانواده ایم... برای جبران خطاهای گذشته هنوز دیر نشده است – و می توانیم خدمت کنیم...
چه دست ملایمی!... غلغله ای شد... پس ما را طرد نکرده اند!؟ همچنان رئوف اند!؟ - دلیلش همین پولی که به خانواده ها می دهند - «من خودم از یکی از مدعوین شنیدم که می گفت در نظر است – اگر امتحان درستی بدهیم – با رتبۀ همان درجۀ سابق ما را به وزارتخانه ها بفرستند...»
شب است، رأفت شاهنشاه از ناحیۀ دیگری هم تأیید می شود... این دیگر فلان عضو آزمایشی نیست که خواسته باشد چیزهایی از خودش در بیاورد. این دکتر یزدی است که«استدعای هرگونه بذل توجه و عواطف بی پایان شاهنشاه» را دارد. تنفرنامۀ یزدی- که هم تنفرنامه و هم تقاضای عفو است – مقدّمات تجزیه و شتاب سقوط را کامل می کند. تنی چند با بحث های معانی بیانی می خواهند مانع از آن شوند که بچه ها – نه همه، اکثریت – خود را دربست تسلیم کنند: آخر دکتر یزدی در تنفرنامه و تقاضای عفوش نوشته است: «با توجه به خدمات گذشتۀ اینجانب که مانع از اعمال ماجراجویانۀ عده ای از رهبران خائن حزب توده شده ام...» این عده می خواهند بگویند که منظور یزدی از این «رهبران خائن» خلیل ملکی و امثال او هستند که به حزب خیانت کردند، و انشعاب راه انداختند، و بنابراین یزدی به دستگاه کلک زده است! – امّا خود تقاضای عفو چه؟ آنهم او که عضو کمیتۀ مرکزی است! او که نمی خواهد بمیرد از من انتظاری داری که به خاطر چشم و ابروی او و امثال او داوطلب مرگ و خودسوزی بشوم و ناظر درهم ریختگی و فساد خانواده ام باشم!؟ - قیامتی است...
ظاهراً رفقای بیرون هم با نوشتن تنفرنامه و تقاضای عفو مخالفتی ندارند... آه چه زشت بود این ندامت نامه ها، چه زشت بود و چه کثیف این حزب، این مردم، این قیافه که خودت بودی... و جلو آینه می ایستادی و به خودت بد و بیراه می گفتی، و می خواندی و می شنیدی که آبرویی برای خودت و خانواده ات نگذاشته ای... وانگهی چند بار؟ - تنفرنامه بدهید، تقاضای عفو بکنید، قرآن امضا کنید – که چه بشود؟ - چند بار؟
حالا دیگر تنفرنامه از تخمۀ آفتابگردان بی بهاتر است – تخمۀ آفتابگردان! تخمۀ آفتابگردان پول می خواهد، حالا هر چند کم... بالاخره چیزی باید بدهی که یک سیر تخمه بگیری. تفی است مجانی، و سر بالا. صورت یک جملۀ تعارفی اختتامی را پیدا کرده است: سرد است، پتو یا لحافی می خواهی، از رئیس زندان تقاضا می کنی اجازه دهد مانع نشوند؛ در ضمن از فرصت استفاده می کنی و مراتب تنفر و انزجار خود را نسبت به «حزب خائن و منحلۀ توده و وفاداری خود را نسبت به شاهنشاه» تجدید می کنی – انگار نوشته باشی: «با تقدیم احترام!» زیاد فرق نمی کند، تجدید تنفر هم همان تجدید احترام است، الّا اینکه خودت احترامی نداری...
حزب حتی این تجربۀ ساده را هم به ما نیاموخت، که در زندان تو هرگز نباید «خواهنده» باشی... این را ما – خودمان آموختیم – آموختیم که زندانی نباید خواهنده باشد، رؤسا به موقع به او پیشنهاد کمک می کنند، چون به او احتیاج دارند – بی کمک او نمی توانند رئیس باشند....
مثل این که راست می گویند: اگر بنا بود بدهکار یک بار بیش طلبکار را نبیند هیچ وامی باز پرداخت نمی شد... ظاهراً این خاصیت در چشم ها است، بعضی ها معتقدند که جز این نیست؛ بعضی ها که اینطورند... اکثریت زنها بیگمان از این مقوله اند. زن وقتی، با اصرار زیاد روبرو می شود چشم به زیر می افکند؛ خیلی کم هستند زن هایی که در چشمانشان نگاه کنی و در برابر خواهشی که با چشم عنوان کرده ای سراسیمه نشوند؛ و تزلزل پیدا نکنند؛ بعضی مردها وقتی زیاد در چشمشان نگاه کنی ناراحت می شوند و از رو می روند. گاه عصبانی می شوند، یعنی در حقیقت از رو رفته اند، و این عصبانیت دفاعی است به منظور پیشگیری از گشاد دادن – به اصطلاح، دستی است که پیش گرفته اند... مثل این که درست هم است؛ این اصطلاح «رودربایستی» بیخود وارد زبان نشده است، جزو زندگی است، از خودِ زندگی جوشیده است. در دعوا بیشتر کار را چشم می کند – در انسان یا حیوان، هیچ فرقی نمی کند: تیز در چشم هم نگاه می کنند و دنبال نقاط ضعف می گردند – آخر چشم دریچۀ روح است... امّا نگاه طلبکار چیز دیگری است. و، وای به وقتی که بدهکار طلبکار بشود و صاف و ساده تو روی تو بایستد، و بگوید چه طلبی، چه کشکی، چه پشمی!؟ این نشان این است که حالت چشم ها پاک تغییر کرده است... عجب چشم های وقیحی، به قول انگلیسی ها عجب چشم های دون و حقیری... حالا دیگر کسی کسی را نمی شناسد – ولی خوب که نگاه بکنی، بدهکارها هم خیلی بدهکار نیستند، بدهکارهای اصلی در رفته اند...
چشم هایی که روزی نگران بهشت بودند اینک دوزخ و مالکان دوزخ را می جویند، و چون آنها را می یابند فروغ می گیرند، امّا با این حال هم قیافه تاب برمی دارد و فروغ را به غم، آزرم، و وقاحت می آلاید. خود دوستان هم بیگمان می دانند که این که می جویند بهشت نیست؛ و اینهایی که به قیافۀ فرشته می شناسند بهشتیان نیستند، اما فکر می کنند که شاید دوزخی باشد که دری به بهشت دارد. آخر حالا آزادی به هر قیمت، و به هر شکل، بهشت می نماید، و در بهشت شخص مینوی است – پیدا است که زشت و زیبا با هم در ستیز بوده اند، و ستیز پایان پذیرفته بود، و اکنون دور دور زشتی ها بود! دوران بلیط های بخت آزمایی بود...
حالا دیگر واقعاً زندانی هستیم؛ حالا دیگر روش زندگی مان پاک عوض شده است. اینک جوانی که سابقاً آرزوهای عدیده داشت یک آرزو بیش ندارد: آزادی، آزادی از چهار دیواری زندان، برای رفتن به زندان بزرگتری، که تمام کشور است؛ برای رفتن به بند 5. آزادی، با همۀ خواری ها و خفّت های بیکاری و پی جویی کار – امّا به تصور ما خواری و خفّتی کمتر از بودن در زندان...
چشم ها دورادور را می نگریستند و افکار در روشنایی های گذشته و تیرگی درون غلت می خورد: مثل خرمگسی که بی پروا وارد اتاقی شده باشد سراغ روشنایی را می گرفتیم. راهی را که آمده بودیم باز نمی شناختیم؛ می رفتیم و خود را به شیشه و چارچوب پنجرۀ ذهن می کوبیدیم. بال بلند پروازی ها، مشارکت در ماجراهای بزرگ و امور مهمّ بشری، جولان دادن در دشت های آفتابی زندگی، همه به این لکۀ بیرنگ روشنایی پنجره که از آن مفرّی می جستیم منتهی می شد... پتو را روی پا می کشیم و دود می کنیم، و همچنان که دود می کنیم از زندان خارج می شویم: خودمان نشسته ایم؛ چشم ها هستند که وجودمان را در خود متمرکز کرده و در دو ستون نامرئی ِ نور به جهان های شناخته و ناشناس فرستاده اند. گاه لب ها می جنبند و ماشین وار چیزهایی هم بیرون می دهند، ولی بخش اصل کاری ِ وجود با چشم ها است، تا سرانجام یکی شوخیش بگیرد و سقلمه ای به پهلویت بزند و ترا به خود بازآورد، تا به قول بچه ها به دولت کلک نزنی و بی اجازه به هواخوری نروی – و بعد خندۀ ماشینی، بی همکاری دل، و خلاصه مقیّد کردن زندگی با تأثرات آنی و لحظه ها، و نظر داشتن و دوختن بر گذشته، مثل همه طبقاتِ ورشکسته...
دیری است سفره های اجتماعی برچیده شده اند – از اول هم زمینه نداشتند – امّا زیبا بودند: یک سفرۀ سرتاسری و صد نفر دورش! امّا از همان اول عده ای رو ترش کردند، به عذر این که خانمشان مثلاً خوراک مرغ یا فسنجان آورده و پرسیده که دست پختش چطور بوده و آنها نتوانسته اند بگویند چطور بوده، چون آن خوراک در سر سفره بوده و اینها در ته سفره! حالا دیگر یواش یواش عده ای بیمارند و تنها سفره می اندازند... حالا دیگر هر روز خدا جناب سروان از پشت میکروفن نصیحت می کند، هر روز خدا رفقا از پشت میکروفن صحبت می کنند، و همه باید نه این که گوش بدهند بلکه به میکروفن چشم بدوزند – این نشان ندامت کامل است: چشم دوختن با قیافۀ تأییدآمیز، و گاه تأیید با حرکات سر و لبخند – و احیاناً دادن شعار متناسب با موقع... شاه به سفر می رود، مراسم بدرقۀ رسمی از رادیو پخش می شود، تو باید در کریدور زندان بایستی یا بنشینی – بایستی بهتر است – و گوش کنی: گوش کردن در سلول هیچ فایده ندارد، یعنی امتیازی از بابت آن نمی گیری... از سفر باز می آید، باز باید بایستی و گوش کنی و لبخند بزنی، خیلی جدّی، نه آنکه به تمسخر تعبیر شود، چون مفسّران ورزیده و کارکشته گوش خوابانده اند تا رگه های احتمالی طنز و تمسخر را در حرکات و نگاهت تشخیص دهند و نقد کنند! باید از دیدن و شنیدن چیزهایی که از آنها متنفری اظهار شادمانی کنی، و لذّت ببری – نفرتی اگر احساس می کنی – که امیدوارم نکنی – نشانی از آن را در سیمایت بروز ندهی – نوعی تمرین هنرپیشگی، انواع هنرپیشگی، تمرین ِ به راست و بالا زدن با حفظ ایدئولوژی، در خدمت ایدئولوژی مخالف... کم کم عادت می شود که این نفرت را کمتر احساس کنیم، و کم کم عادت می کنیم که آنچه را که کرده ایم فراموش کنیم، و حتی عندالاقتضا منکر شویم – تا بعد که آزاد شدیم و یکباره از یاد ببریم. فراموش نمی کنم دوستی – از رفقای بالا – چند روزی به «مهمانی» به زندان رفته بود – رفته بود، چند روزی مانده بود، چلو کبابی خورده بود و بی محکومیت، گویا به چند ماه حبس تعلیقی، بیرون آمده بود. بعدها هم کتابچه ای نوشت، در باب این «مهمانی» - که خیلی هم گُل کرد... و بعد از قضای روزگار بعدها – در اثر بروز اختلافی شخصی با دوستی دیگر – معلوم شد یکبار دیگر در سال 1333 که چند روزی مهمانان آقایان دیگری بوده تنفرنامه را با حفظ آرمان نوشته بود. با دو تا از دوستان به دیدنش رفتیم؛ من از احوال بچه ها جویا شدم، دوستی که با من بود گفت مگر از شماها کسی آنجا مانده است؟ گفتم بله. چطور شده است که تا حالا مانده اند؟ دوست تازه آزاد شده با قیافه و ژستی بسیار مبارز گفت: «برای اینکه به افکار و آرمانشان خیانت نکرده اند.» یعنی بنده خیانت کرده ام – چون خودش خارج از بحث بود – خودش عارف بود، و عارف هر کار که بکند نتیجۀ معرفت به حقایق و لذا درست است...
بعید نبود رفقا طبق معمول فراموش کرده بودند که چه کرده اند، و این دوست زیاد مقصر نبود – چون بعدها که به یادشان آوردند خیلی تعجب کرد – همه تعجب کردند!
نمی دانم آیا میمون یا خرس هم که انتری به ضرب چون معلق زدن و رقصیدن را به او می آموزد چنین احساس می کند؟ چون ما هم به نوعی جای دوست را نشان می دهیم – جای دشمن از اولّش معلوم بود – و لبخند می زنیم، و می رقصیم، و مثل این که مانند آن حیوان از جناب انتری ممنون هم هستیم، لابد مثل عارفان احساس می کنیم که چون چیزی به ما آموخته اند ما را بندۀ خود گردانیده اند! شنیده بودیم، می گفتند پایان بدبختی شوربختان تسلیم و رضا است... این هم تسلیم و رضا!
می گویند آدم چیزی را که دوست داشته باشد خفیف نمی کند، امّا عجب آنکه آدم خودش را از هر چیز بیشتر دوست دارد و با وجود این خود را به لجن می کشد: فاجعه این است که دلمان به حال خودمان نمی سوزد: می رویم و نام بدکارترین مردم – مردم فاسد و تبهکار را – به عنوان دوستداران حزب و سازمان به عنوان اطلاعات «قالب» می کنیم، و در معنا خود را با آنها در یک ردیف قرار می دهیم. البته همه اینطور نیستند، ولی آنهایی که اینطور هستند بالاخره جزو ما هستند – بودند – و بالاخره هر چه باشد آدم اند. هیچ دلمان به حال خودمان نمی سوزد. این یک نوع خودسوزی است – سوزاندن روح به خاطر جسم. خیال می کنم به این امید که با زنده ماندن فرصتی بیابیم و این «خفت را با کارهایی که در آینده خواهیم کرد از نمود بیندازیم – حالا بگذار نیچه بگوید مرده شور برد این ماندن را! ماندن بهر خفّت!... می گویند این تحقیر زندگی نیست؛ تحقیر حال است به خاطر آینده، که زندگی نوع بهتری را نوید می دهد، قبول شکست است به خاطر موفقیت آتی... وانگهی تو خودت موجب این تحقیر و خفّت و خواری نبوده ای – تحمیل شده است... این فرق می کند...
ما ناخوانده این طور احساس می کردیم، این طور هم عمل می کردیم... امّا احساس هر چه بود روح در این میان می سوخت و خاکستر می شد...
در
این ضمن دستگاه همچنان در کار است. می داند که گفته اند تنفرنامه بدهید،
تقاضای عفو بکنید، معلّق بزنید، امّا این را هم می داند که گفته اند
«اطلاعات» ندهید، همکاری نکنید: و دو پا را در یک کفش کرده است، و اطلاعات
می خواهد؛ همکاری می خواهد – در تمام زمینه ها: خواه برای تصفیه حساب های
شخصی یا برای شکستن غرورها – و سرانجام برای کامل کردن موفقیت: آخر در
ارتش هنوز وجهه ای داریم، هنوز هستند افسرانی که آن وقت ها به لطف گوشۀ
چشمی به ما داشتند، و از ذخایر احتمالی بشمار می آمدند: یکی از ایادی داخل
زندان را برمی انگیزند گزارشی بنویسد، در این حدود که فلانی هنگامی که با
او در یک واحد خدمت می کرده روزنامۀ چلنگر می خریده یا ماهیانه ده تومانی
به خانواده های زندانیان کمک می کرده. گزارش می رفت. چند روز بعد باز به
اشارۀ دستگاه برای اینکه «تعاطی ِ» اطلاعات کامل بوده باشد دو تن دیگر از
دوستان، با فواصلی، چیزهای دیگری را گزارش می کردند – رکن 2 طرف را می
خواست، گزارش ها را نشانش می داد، و به او حالی می کرد که اولاً «این
دوستان خلق»، ثانیاً بجنبد می جنباند... مردی که تا دیروز گردان یاهنگی را
اداره می کرد حالا خبرچین شده است! یعنی انسان می تواند این همه تغییر
کند؟ آری، توانسته بود – این تغییر صورت گرفته بود. از انسان هیچ چیز بعید
نیست. من خیال می کنم اگر همین سه سال پیش این قیافه را در فیلم می دید
هزار ناسزا می گفت – چون به راستی این دگرگونی وحشتناک بود... همه چیز را
از ما گرفته بودند – البته بیشترش را خودمان داده بودیم: چیزها و خصوصیاتی
را که به خودمان تعلق نداشتند داده بودیم، و حالا خودمان مانده بودیم و
خودمان، بی آرایه و پیرایه، در بدبختی و ادبار... عده ای از نویسندگان
معتقدند که جایی به پهنای کرۀ ارض، طبیعت و کائنات لازم است تا در آن آدمی
کیفیات و خصوصیات و خصال خود را به کمال بروز دهد. ولی من به شما قول می
دهم که جایی بهتر از زندان نیست – همان سلول کوچک یک متری، که به قبر شبیه
است، و در آن آدمی بی وجودِ «نکیرین» همه چیز را بروز می دهد. چون دیگر به
کسی کاری ندارد، از کسی واهمه ندارد – می خواهد آزاد شود، می خواهد
نگذارد زنش خراب شود، بچه اش تباه شود – می خواهد برود، و فکر می کند که
دیگران مزاحم اند... خوب، این هم کائناتی است که در هم فشرده و عالمی صغیر
را در این سلول یک متری خلاصه کرده است... گرفتاری یکی دو تا نیست...
بدبختی این است که هیچ نمی داند که اگر پس از هشت ده سال شانس هم آورد و
آزاد شد دیگر آن آدم سابق نیست، و دیگر نمی تواند با خانواده زندگی کند...
و چه بد دردی است که آدم نتواند با زنی که هشت ده سال از بهترین عمرش را
به پای او ریخته و به خاطر او از هر کس و ناکسی خفّت و تحقیر کشیده...
زندگی کند!
امروز
نامه ای داشته از معلم پسرش به این مضمون که دانش آموز... یک ماهی است در
سر کلاس حاضر نمی شود... آنهم در این سن و سال! نامه از شهرستان است. به
کی بگوید؟ از کی استمداد کند؟... تند تند، تک و تنها در حیاط راه می رود و
فکر می کند، و با خود کلنجار می رود – و جوان ها نگاه می کنند، می خندند و
طعنه می زنند - «دارد نقشه می کشد چطوری بزند به چاک! می خواهد اطلاعات
بدهد!...» و می خندند... راست است، اینها جوان و سریع التأثیرند، ولی جناب
سرهنگ و دیگران هم دیگر آن دوستان سابق نیستند – هیچ کس آن سیمای سابق
نیست، بعضی بیشتر و بعضی کمتر. سابقاً مجالست با چنین اعجوبه هایی افتخاری
بود و واقعه ای؛ حالا حتی بوی پیری تنشان چندش آور است؛ خُرخُرشان به
هنگام خواب اعصاب آدم را خرد می کند... می غلتی، محکم به او تنه می زنی که
بیدار شود، که از این پهلو به آن پهلو شود، و تو از دست این خُرخُر لعنتی
راحت شوی، امّا انگار گرامافون در حلقش کار گذاشته باشند تا جنب می خورد
صفحه عوض می شود و صفحۀ خراشیدۀ دیگری روی دستگاه می افتد و تو باید بلولی
و با یاد بدبختی های خودت کلنجار بروی و خیالات آشفته ات را زیر و رو کنی
تا دوباره بتوانی تنۀ محکم تری به او بزنی یا با آرنج طوری به پهلویش
بزنی که نفسش ببرد، یا اگر سر و ته خوابیده باشید پاشنه ات را درست بگذاری
روی دو سوراخ بینی اش و به یاری بختکی ساختگی او را از خواب بجهانی، یا
در این ضمن شیطان کمک کند و زیر پایت را خالی کند و به عدم خواب سقوط کنی.
سخنانش اینک نه این که درّ و گوهر نیستند بلکه از خذف پاره هم بی
بهاترند.
فکر می کنی همین قدر مغز توی آن کلۀ پوک هست که وقتی راه می رود به در و دیوار نخورد...
می
بینی تیز از پله ها پایین می آید، با یک زاویۀ نود درجه می پیچد راست به
طرف حوض؛ سر را بالا گرفته است و همچنان می آید، می گویی الان است که شلپی
در حوض بیفتد – امّا می بینی نه، مثل شپ پره چیزی او را در آخرین لحظات
باز می دارد – این همان یک گرم مغز است که نمی گذارد به در و دیوار بخورد.
می گوید حزب به او ضربه زده، او هم باید به حزب ضربه بزند، می گویی که
حزب همین مردم اند، مردم چه تقصیر دارند، آنها هم مثل تو؛ نمی پذیرد، مغز
گنجایش ندارد...
بی
اختیار به یاد بابا و مثل هایش می افتم: این را در مورد خالو شریف می
گفت: می گفت هوس می کنی سیگار دود کنی، پاکت سیگار را دم دست می بینی، دست
می بری آن را برمی داری،... ولی خالی است – دمغ می شوی: یک نوع احساس
ناراحتی حقیر. آن یا این یکی دوست هم چنین آدمی است – پاکت سالم، و درون
هیچ؛ خیلی ها چنین اند، حتماً شما هم دوستانی از این قبیل دارید...
نیمه
شب است؛ پیرمردی – پیر نیست، پیر شده است – با چشمان گود افتاده که انگار
از بیم حال و آینده خود را در ته حدقه پنهان کرده اند در راهرو کنار
بخاری ذغال سوز ایستاده است: شن های روی بخاری را جابه جا می کند... یکی،
دو تا... فکر می کند، و بی توجه به داغی سنگریزه ها کف دست را بر آنها می
ساید و آنها را از نو صاف می کند – سپس با انگشت، بی اختیار خطوط دَرهمی
بر آنها رسم می کند... آشفته است؛ طرح و نقشۀ خاصی در مد نظر دارد – اگر
نقشه ای هم در نظر باشد، از حدود همین خطوط دَرهم و بَرهم تجاوز نمی
کند... رشتۀ افکارش چنان درهم رفته است که تن به نظم نمی دهد: امروز زنش
طلاق گرفت – آنهم با چه آبروریزی و افتضاحی – بچه هایی که دیده بودند از
ناراحتی بر خود می لرزیدند. می گفتند دختر بزرگش – دختر شانزده هفده ساله و
زیبا – پشت میله ها گریه می کرد، و پیرمرد در این سوی میله ها خم شده بود
و می لرزید - حتی اشک ریخت... در حالی که ستون خانواده به این ترتیب، با
همّت دستگاه، فرو ریخته بود... و میله ها حائل بودند... و دختر بی پناه
بود... و گنداب بر سر راه بود... و پیرمرد مانند همان خرمگسی که گفتم خود
را به ما و در و دیوار می کوبید و در جستجوی لکۀ نوری که سوسوی آن را از
دور بر او می نمود دست و بال می زد... و جوان ها می خندیدند.
آه
از جوانی! عیب جوان این است که همه را مثل خود جوان می پندارد، و عیب پیر
این که می خواهد همه مثل او پیرانه رفتار کنند... جوان ها هم به نوعی حق
داشتند، حقّی که در این محیط شناخته شده بود: پیرمرد و دیگران کارهایی می
کردند که همدردی را از آدم می گرفتند – زندانی هم طبعاً بیرحم است – هر یک
در جهتی و از لحاظی – مثل بچه است، که بال گنجشک را می شکند تا به قول
روانشناسان او را «تجزیه» کند!
به
راستی هم هیچ چیز منفرد کننده تر از نزدیکی و قرب جوار عده ای از مردم
نیست که به اجبار و بنا بر ضرورت، خواه در زندان یا شهرهای بزرگ، در هم
چپیده اند. در این قرب جوار احساسی شبیه به احساس نقاشان امپرسیونیست به
آدم دست می دهد: انفراد نه تحمّل پذیر است نه طبیعی، امّا اجتماع هم، آنهم
این اجتماع اجباری، قابل تحمّل نیست. گاه فکر می کنم گوسفند هم شاید از
چنین احساسی رنج می برد که در گلّه یا آغل، خموده و افسرده، ساعت ها و ساعت
ها «تنها» می ایستد و بی هیچ حرکت و تأثّری نشخوار می کند!. ما هم اغلب
دچار این وضع می شویم؛ می خواهیم در تنهایی خاطرات و دردهایمان را نشخوار
کنیم: در حیاط تند راه می رویم، و گاه با صدای بلند فکر می کنیم و به
موجودات خیالی می توپیم... و جوان ها می خندند – بخندید! حق دارید! من هم
جای شما بودم و به همین زودی و با این راحتی با گذشته قطع پیوند کرده بودم،
می خندیدم. دلم می خواست بچه ریقونه یا دست کم نامزد عزیزی داشتید، آن
وقت می دیدم واقعاً از ته دل می خندید!؟ چه کنیم، این وابستگی به گذشته،
این وابستگی به زن و فرزند، ما را اخته کرده است. آخر نمی توانیم با گذشته
قطع پیوند کنیم... پیوندها هنوز هستند و طلب پیوستگی می کنند، بخصوص که
دستگاه هم فشار می آورد و می خواهد آنها را بگسلد – و این ناگزیر مقاومت
ایجاد می کند...
عجب
حرفی می زنی تو! همین تو هم خودت – جوان – که گذشته ای آنچنانی نداری،
بالاخره گذشته ای داری، و حالا در حقیقت بر مایۀ همان گذشته و جوانی، که
نتیجۀ گذشته و زمینۀ آینده است، زندگی می کنی. مگر می شود گذشته را فراموش
کرد یا با آن قطع علاقه کرد؟ شاید فقط احزاب باشند که بتوانند با این
سهولت با گذشته قطع علاقه کنند – آنهم البته کل حزب، حزب در کلّیتش نه در
فردیّت اعضایش. او می تواند در انتقاد از روش و مشی سابق کمیتۀ مرکزی
«صادقانه» به اشتباه خود اعتراف کند: بگوید در فلان جا و فلان جا راه را
عوضی رفته، فلان کس و فلان گروه را نشناخته، و به این ترتیب مصیبتی را که
عمری خانه خرابی و بی شخصیتی و تباهی و ظلم و زور به دنبال داشته و هستی
مردمی را پامال کرده است از سر باز کند، و نفسی راحت بکشد. ولی آیا واقعاً
برای تک تک افراد این مردم هم چنین است؟ برای مادری که یک یا چند بچه اش
را کشته اند، برای برادر یا حتی پسر عموهای بازمانده ای که بردار یا پسر
عموهایش را در حال بیماری به رگبار مسلسل بسته اند، چنین است؟ گذشته است؟
از تو می پذیرند که بگویی ندیده ای، نشناخته ای، یا اگر دیده ای به عللی
دم بر نیاورده ای، و حتی تأیید هم کرده ای؟ حالا وای به وقتی که مسبّب
خودت بوده باشی!
گذشته
ها گذشته است! گذشته چگونه می گذرد؟ گذشته تو هستی، که مجموع وجودت گذشته
و حال است، و از کلاف گذشته به اینجا رسیده است. این یک جمع ساده نیست که
بخواهی قلمی از اقلامش را حذف کنی و راحت بشوی. به اصطلاح خودتان جمع
جبری است. این گذشته است که تکامل یافته و حال شده است، و می رود که آینده
را بسازد... گذشته است!
من
پنجاه سال دارم پایم را از دست داده ام، و هنوز که هنوز است تا کسی از
جلوی پای بریده ام می گذرد پایی را که ندارم پس می کشم که آسیب نبیند، و
هنوز خواب آن را می بینم، و هنوز پنجه های پای «گذشته»ام تیر می کشند – و
تو هنوز شعور نداری که پای سالمت را پس بکشی، و وانمود می کنی که خواب هم
نمی بینی... احسنت – که گذشت! نه دوست من، گذشته ها خودت هستی؛ اگر می
خواهی گذشته ای نباشد باید خودت نباشی، چند گرم مرگ موش بخری و بخوری و
بمیری؛ وگرنه تا هستی هست، هرچند هم که چیزی نباشی و زندگیت با مرگ فرق
نداشته باشد...
دستگاه
مانند همۀ دستگاه هایی که مدام از مساوات و انصاف و دادگری دم می زنند و
گُرگُر آدم می کشند و به زن و کودک و پیر و جوان رحم نمی کنند، در حالی که
مدام از عطوفت شاهنشاه دم می زد و چار اسپه به پیش می تاخت رفتارش با ما
رفتار بازرگانی سختگیر بود با بدهکاران خود، که می پندارد چیزی را برای
روز ِ تنگی نگه داشته اند. هر چه قسم و آیه می خوریم باور نمی کند. حق هم
دارد: برای آبروداری هم شده باشد چیزی را کنار گذاشته ایم: «بله، من اگر
اعتقاد نداشتم، اگر خائن بودم، فلان چیز را هم لو می دادم – حالا دیدی!؟»
(حتی عباسی هم «قتل»ها را که خود مستقیماً در آنها شرکت داشت و عامل بود
نگفته بود) و دوستان در تقویت این پندار به او کمک می کنند: تا می جنبی، تا
حرفی می زنی، گزارش می کنند، حتی از محمود آقا – طفلک محمود آقا!
محمود
آقا دست پخت حسن آقا بود. حسن آقا را دمِ درِ خانۀ محقق زاده گرفتند، با
یک پاکت انگور و مقالاتی ته پاکت: آمده بود مقاله بگیرد برای روزنامه ها!
(آنهم در آن هیر و ویر – به قول عوام – صحرای محشر و خرگایی! – این گذشته
است که باید حتماً فراموش شود!) او را گرفتند و بردند، و فشار آوردند. او
به تصور این که حزب از این فرصت استفاده خواهد کرد و دستگاه ها را به محل
امنی انتقال خواهد داد مدتی «وقت گذراند». در یکی از مراحل همین «وقت
گذرانی ها» گفت که مقالات را از محمود آقا نامی می گرفته که گویا در حوالی
خیابان شاهپور زندگی می کند. حسن آقا را سوار جیپ می کنند و دربدر و کوچه
به کوچه می گردانند: «اینجا خونۀ محمود آقا است؟» - «خیر آقا»... اینجا...
– نه آقا... و بالاخره محمود آقایی جواب می دهد: محمود آقا با زن و بچه
اش هندوانه می خورده که این «غول بیابانی» سر رسیده: «اینجا خونۀ محمود
آقا است؟» - «بله آقا» خیال کرد گچ می خواهند - شاگرد گچ فروش بود...
«بفرمایید!» و او را بردند، و زدند: «بنویس، بنویس مادرقحبه، فارسی بلد
نیستی روسی بنویس!» - در زندان زرهی بود، لمبرش ورم کرده و چرک کرده بود؛ و
در تب می سوخت: «رفیق، چطوری؟ حالت خوبه؟» - «اهه هه، اهه هه – رفیق کدوم
مادر فلانیه، رفیق کدوم مادر... ایه، اهه هه، اهه هه – وای مادر!» و رفقا
به هم نگاه می کردند. می گفتند: «پرولتر یعنی این، اینطور حرف می زند،
اینطور مقاومت می کند!» و محمود آقا است که خواهر و مادر پرولتر را می
جنباند... – سرانجام حسن آقا به تصوّر این که خطر گذشته و رفقا وسایل را
جابجا کرده اند و محمود آقای بیچاره ممکن است زیر شکنجه از بین برود می
گوید، او را، یعنی محمود آقا را، پیش او بفرستند؛ یک شب که با او باشد او
را به راه می آورد... محمود آقا را به بند 3 آوردند – همان جایی که ما
بودیم – و با حسن آقا در یک سلول انداختند. محمود آقا جوانی است میانه
بالا، لاغر با چشمان سیاه و پوست سبزۀ تند، که از سوءتغذیه زردی می زند، و
بی پروا در استعمال کلمات مستهجن. گریه کنان گفت: «آخه غول بیابونی، من چه
بدی به تو کرده بودم... من داشتم با زن و بچه ام هندونه می خوردم – هو هو
هو...!»
«گوش
کن برادر...» این غول بیابونی است. «منم یکی هستم مثل تو، منم مثل تو گیر
افتاده ام – تو ناراحت نباش... بالاخره من یه جوری زندگیتو تأمین می کنم.
اگه پرسیدند عضو حزبی، بگو هستم. گفتند شماره ات چیه بگو 5596...»
+ نوشته شده در جمعه هشتم دی ۱۳۹۱ ساعت 12:48 توسط فرید
|
در امتداد نگاه تو