محمود آقا باز گریه کنان گفت: «همینو بگم تموم میشه...!؟»
غول بیابانی گفت: «آره، تو دیگه کاری نداشته باش – بقیه اش با من...»
آن شب محمود آقا هی از این پهلو به آن پهلو شد و شماره را تکرار کرد... صبح آمدند، هر دو را بردند: محمود آقا حاضر به اعتراف شده بود! «بنویس، بنویس مادرقحبه، فارسی بلد نیستی روسی بنویس!» حسن آقا مداخله می کند، می گوید سواد ندارد: جناب سرهنگ وزیری می نویسد، محمود آقا انگشت می زند. محمود آقا اعتراف می کند، «ها، مادرقحبه، حالا شدی بچۀ آدم!» حسن آقا را برمی گردانند به سلول «مقالات را از کی گرفتی؟» - «مقالات؟» و باز کتک... تا سرانجام محمود آقا به این هم اعتراف می کند: «از اوستام... از اوستام می گرفتم.» اوستا را می آورند: «به شرفت قسم، به جقۀ اعلیحضرت قسم جناب سرهنگ، این نمک به حروم اضافه دستمزد خواسته، ندادم این دسته گلو آب داده!» - «خفه شو مادرقحبه!... جقۀ اعلیحضرت!» و شتراق می کوبد توی گوش اوستا... محمود آقا تعریف می کند و قاه قاه می خندد.
سرانجام حسن آقا محل روزنامه ها را می گوید و محمود آقا که پرونده ای پیدا کرده است می ماند؛ حالا که آمده است برود به دادگاه: در دادگاه، رئیس دادگاه، تیمسار مجیدی، می پرسد: آیا به بزه منتسبه اعتراف دارد؟ محمود آقا خالصاً مخلصاً می گوید: «جناب رئیس فلان شما به فلان مادرم اگر توده ای باشم!» رئیس می گوید: «شما آکتور هم بوده اید؟» محمود آقا جا می خورد... اکتول آکتول - آکتول دیگر چیست!؟ - نکند این هم شماره و نمره ای بخواهد! و بی اختیار می گوید: «زکی!» جناب رئیس به ریش نمی گیرد امّا یقین صد درصد پیدا می کند که «آکتول»، است و «آکتول» ورزیده ای هم هست، و «ابدِ» چاق و چله ای به ریش محمود آقا می بندد – و حالا محمود آقا است که معرکه می گیرد و تعریف می کند و به غول بیابانی بد و بیراه می گوید که مگر نمی دیده که با زن و بچه اش نشسته بوده و هندوانه می خورده! و غول بیابانی است که دست می برد و ده تومانی در می آورد و به او می دهد که به زن و بچه اش بدهد که باز هندوانه بخرند و بخورند – تا بعد خدا چه پیش می آورد - و به شوخی تهدید می کند که اگر زیاد شلوغ کند چیزهای دیگری هم می داند که بگوید و پای کتک و شکنجه را جور کند! می گوید: «از هیچی ناراحت نیستم، این ضعیفه منو سوزونده...» ضعیفه همسر او است «از پشت میله ها میگه بنازم اون کلّه رو، تو این کاره بودی و به ما هم نمی گفتی!» زیاد هم بد نشده، آخر حالا به زن و بچۀ او هم مقرّری می دهند. حالا درس می خواند و شطرنج می زند و بسیار هم مستعد است. آن وقت ها که در انفرادی بود اگر تصادفاً در کریدور به بچه ها برمی خورد و فرصتی گیر می آورد می گفت افسر هوائی هستم و حالا رفته رفته مدعی است که برای حزب هم اسلحه می خریده – و رفقا گزارش می کنند...
حالا که «تفرقه بی اختیار» داده اند هر کس از گوشه ای فرا رفته است: رهبران گرفتار آمده اند، آن عده که گرفتار نیامده اند دررفته اند... حالا کار بیچارگی ما به آنجا کشیده است که جناب سروان معاون زندان، که رئیس شده است، می آید و برای ما سخن می راند – بی پروا، انگار یک مشت سرباز مزلقانی باشیم – وای کاش بودیم، تا لااقل مثل یک سرباز می نشستیم، به امید روزی که خدمتمان تمام می شد، و گورمان را گم می کردیم. واقعاً که کم دانشی چیز خطرناکی است – و چه مسخره! – جناب سروان فرمایش می کند – حق هم دارد – جایی که آدم نباشد خروس بوالقاسم است و وقتی آدم به تنگی و پیسی می افتد به جهود می گوید: «خواجه به ریش مبارکت قسم.» - باری، با همان لهجۀ غلیظ شمالی و طرز تکلمی که انگار هنگام تخلیه است و زور می زند می گوید: «شما به همان مبارزه با حزب اکتفا بکنید، مبارزه با کمونیسم بین الملل مال خود من!» - و این در جواب دوستانی است که رسالاتی نوشته و کمونیسم را رد کرده اند - که جناب سروان نمی پسندد، چون تجاوز به حریم او است...
برای مبارزه با کمونیسم داخلی در هر سلول یک یا چند خرچین جا زده اند تا در جریان مستمرّ حرکات باشند: تا اینجا سرمایه گذاری همه از «جبهۀ تعصب» بوده است: هنوز جبهه ها تثبیت نشده اند: با مرور زمان، پس از هر گروهی که آزاد می شوند چند نفری از متعصبین ریزش می کنند و در گروه نادمان می روند و به این ترتیب تا حدّی تعادل برقرار می سازند: حوالی روزهای خاص، 28مرداد، چهارم آبان، بیست و یک آذر، سوم اسفند و عید نوروز این ریزش سریع تر است: شب هنگام با دوستت صحبت می کنی... ضمن صحبت تا می گویی «پهلوی» دوستت که شمالی است به تندی و با تمام قوّت لهجۀ شمالی خود اعتراض می کند: «نه رفیق، انزلی – بگو انزلی، پهلوی چیه است!» و فردا همین دوست یکهو تغییر جبهه می دهد، اگر هم با تو حال و احوال بکند انزلی را از کلیۀ نقشه های جغرافیایی ذهن خود خط زده است!...
در حوالی این ایام خانواده ها خبر می آورند؛ ملاقات های خصوصی کثرت و تکرّر بیشتری می یابند، و خبرهای زیر هشتی داغ است: قاسم پرس، آیت پرس، قره پرس – و سایر خبرگزاری ها همه در فعالیتند. خانواده های نادمین خواب می بینند – خواب های خوشبینانه. پدر پیری خواب می بیند که چهارم آبان اعلیحضرت همه را مشمول عفو قرار داده و همه را از دم آزاد کرده اند. یعنی تعبیر این خواب است: خواب دیده که تعداد زیادی اسپ سفید در حیاط زندان ول بوده اند و با فراغ بال در چمن می چریده اند... اسپ، مراد است، و تعبیر این است که مرخص می شویم و در زیر سایۀ اعلیحضرت در باغ مملکت با فراغ بال می چریم... نمایندۀ خانواده در زندان موظف است این خواب خوشبینانه را تبلیغ کند – تبلیغ هرگونه بدبینی و ایجاد احساس سرخوردگی نسبت به الطاف همایونی «امتیاز» منفی دارد... در این ضمن خودِ زندان هم بیکار نیست – او هم تبلیغ می کند – اینها هم تبلیغات او است. «آخ، اگر علیا حضرت پسر بزاید... مرخصی حتمی است، همه را از دم آزاد می کنند، همه «جز تعدادی انگشت شمار!» رئیس زندان در گفتگوی با من مرا از این عدۀ انگشت شمار حذف می کند، امّا چون به دیگران می رسد مرا جزو این عده ثبت می کند و همان را که حذف کرده بود وارد می کند – بسته به اینکه به چه کسی حرف بزند... بله، همه را – از دم! نادمین سخت ناراحتند: اگر می خواستند همه را از دم آزاد کنند چرا ما را این طور به دریوزگی انداختند!؟ بهتر است اصلاً هیچ کس را آزاد نکنند. آنها «مبارزه» کرده اند دیگران را آزاد کنند! امّا با این حال موظفند این خواب را مثل شعارهای حزبی به میان «توده ها» ببرند... تا روز موعود فرا رسد و دریابند که دستگاه حتی حرمت ریش سفید این پیرمرد را که خواب دیده، و با حسن نیت تعبیر کرده، نگه نداشته است!...
در این گونه مواقع بچه ها شیطنت هایی هم می کنند – چون زندان با همۀ زندان بودنش آنطور که خیال کنی خالی از شیطنت و سرور نیست... حوالی چهارم آبان است. جمعی تبانی می کنند؛ چیزی به سرباز مأمور بند می دهند، یا صاف و ساده او را می فریبند. توری محتوی قابلمه ای و یکی دو خربزه ای و یک دست لباس را که از سلول های دیگر فراهم کرده اند به دستش می دهند و نشانی سلول دکتر ضرّابی را می دهند: دکتر ضرابی مرد شوخی است، و بسیار نیک: با همه نمی شود این جور شوخی کرد. بله، ظاهراً خبری است! لباس آورده اند، و لباس آوردن و غذا آوردن این روزها نشان آزادی حتمی است: خانواده ها بیشتر در جریانند، چون آنها هستند که در بیرون فعالیت می کنند... بچه ها، چه آنها که در جریانند و چه آنها که نیستند، دنبال سرباز راه می افتند و به سلول دکتر می آیند. دکتر نشسته است و شکم گنده اش را روی جزوه انداخته است، و می نویسد و ضمن اینکه می نویسد بنا به عادت با دوستان شوخی می کند. دوستان داخل سلول همین که سرباز و لباس و غذا را می بینند هورا می کشند، و در چند لحظه دیگر جای سوزن انداختن نیست: بچه ها از سر و کول هم بالا می روند و صلوات می فرستند و مزه می اندازند و متلک می گویند. دکتر لباس را می پوشد، که ببیند اندازه هست یا نه... لباس تنگ است و به تن دکتر نمی رود، و صاحب لباس که در میان تماشاچیان است دل توی دلش نیست که آها، الان است که فشار بیاورد و کت جر بخورد، و دکتر است که پیاپی زیر لب به خواهرش غر می زند: «دختره عقل ندارد، رفته لباس یک الف بچه را برای این شیکم آورده – واقعاً که زن ها یک تخته شان کمه!» دوستان هورا می کشند و سوت می زنند؛ رفقا قابلمه و خربزه را از توری درمی آورند، و دکتر با لباس معمول به راه می افتد برای ملاقات، چون وقتی لباس و غذا بیاید ملاقات مسلّم است. راه می افتد، با بچه ها – انگار داماد است و او را به حمّام می برند... بچه ها ضمن راه تک تک و دو دو پراکنده می شوند. و دکتر چون به دم هشتی می رسد تنها است... کسینیست، نه گروهبانی، نه سربازی! میله ها را می کوبد، سرانجام کسی می آید: «چیه؟» - «واکن، ملاقاتی دارم!» - «ملاقاتی!»... و سرخورده برمی گردد. بچه ها گوشت کوبی را وسط سلول کاشته اند و رفته اند...
باری، در هر سلول اقلاً یکی هست که حرکات سلول را گزارش کند، و چه با اخلاص هم گزارش می کند. انگار باز در حزب است و به اصطلاح آن روزها برای خودش جاسوسی می کند – هر چند در واقع حالا است که برای خودش جاسوسی می کند: این جاسوسی ربط مستقیم تری با او دارد: جاسوسی است برای آزادی. تمام حرکات را گزارش می کند – یعنی که موظف است. از عکس العمل نشان دادن در برابر مطالب روزنامه ها یا رادیو تا گفتگوهای «درون سلولی.» مثلاً گزارش می کند که «امروز رادیو که تنفرنامۀ دکتر بهرامی را خواند فلانی به شدت متأثر شد» یا «فلانی متأثر شد ولی تظاهر به خوشحالی کرد.» شب ها معمولاً روزنامه را یکی با صدای بلند می خواند و دیگران گوش می کنند – این هم گاه موادّ و مصالحی برای گزارش دادن به دست می دهد؛ بخصوص در رابطه با آمریکا و شوروی، که مثلاً خبر مربوط به فلان زمینه هیجانی بروز بدهی – چون به هر حال عده ای را در «موضع» برده بودند – و شوروی امید بود، و طبعاً لحن گفتار در سخن از امید و ضد امید فرق می کند... روزنامه ها را آورده اند، یکی از بچه ها آورده، و ضمن راه آن را دید زده است: به بچه ها چشمک می زند؛ بچه ها روزنامه را به هم پاس می دهند، تا سرانجام به دوست خبرچین می رسد، که درست نمی داند آیا جز خودش خبرچین دیگری هم هست یا نیست، چون گاه در یک سلول دو یا چند خبرچین فعالیت دارند که مستقل از یکدیگر گزارش می کنند و اغلب برای اثبات اخلاص خود برای هم مایه هم می آیند... یکی از مقالات اصلی مقایسه ای است در زمینۀ آموزش و پرورش بین آمریکا و شوروی. ظاهراً مقاله ای با این عنوان درشت، آنهم در روزنامۀ اطلاعات، در نهایت باید به سوی آمریکا باشد. دوست خبرچین به لحنی آهنگین، در حالی که در پایان هر جمله ای مکث کامل می کند و برای تأیید به شنوندگان می نگرد به خواندن ادامه می دهد:«... در سال 1957 مدارس فنی ایلات متحد آمریکا ده هزار مهندس بیرون داده اند (مکث و نگاه برای تأیید) در حالی که در همین سال اتحاد شوروی یکصد و بیست هزار مهندس و تکنسین عالی تربیت کرده است (بد شد!). در سال 1957 عدۀ پزشکان فارغ التحصیل دانشکده های پزشکی ایلات متحد آمریکا دوازده هزار تن بوده (مکث توأم با تردید) در حالی که در همین سال اتحاد شوروی متجاوز از پنجاه و چند هزار پزشک در اختیار مراکز درمانی قرار داده است» و الی آخر، چیزهایی در این مایه و با این روند. دوست خبرچین می خواند و پیش می رود، هرچند آهنگ مطنطن سخن به وضوح اُفت کرده و فاصلۀ مکث ها کمتر شده است؛ بچه ها به چشم و به لب می خندند، آنقدر که دوست خبرچین ناراحت می شود. می گوید: «گور پدرت، آنقدر پزشک و مهندس تربیت کن که جون از فلان ننه جونت دربیاد!» و بچه ها می ترکند، و او راهی دفتر می شود...
این خنده هم از آن خنده ها بود... دوستی داشتم – بچۀ یکی از این دهات ورامین بود... پدرش، حاج حسن، مرد بسیار محترمی بود... همیشه تسبیح و لب و دهنش مشغول بود... صبح روزی خبر آوردند، حاج آقا مرد... ای بابا... سر حال بود! به هر حال پسرها و اقوام رفتند و جنازه را از شهر آوردند... امّا نه از شهر، از «شهر نو» - آنجا سکته کرده بود! برای عرض تسلیت رفتم، جوان بودم، هنوز خویشتنداری نیاموخته بودم، و بی اختیار ضمن گفتن تسلیت پقی زیر خنده زدم و دوستان – انگار با قرار قبلی – خنده سر دادند – تسلیت عرض می کنم... و کر کر کر کر! حالا هم جاها عوض شده...! مجلۀ عبرت هم در این میان نقشی بسزا دارد: مقاله می نویسد، در انتقاد از کمونیسم، در اعتراف به جنایات، در تشویق به خیانت، در ستایش از زور... محشری است کبری...
من حالا در بند 3 نیستم: پس از مدتی بچه ها را پراکنده کردند: حسن را بردند بند 1، مختار را بردن بند 4، و بقیه را هم هر یک به بندی. کیفی پلاستیکی داشتم، کتاب ها و وسایلم را در آن می گذاشتم و بند کیف را به گردن می انداختم، چوب ها و پتو را زیر بغل می زدم و به حیاط می رفتم... امّا این وضع تحمل ناپذیر بود – آخر آدم یکی را می خواهد که با او دردل کند. راست است، همه بد نبودند – دوستان بسیار خوبی هم بودند، که واقعاً به آدم قوّت قلب می دادند، ولی من با آنها انس و الفت چندانی نداشتم؛ شناسایی ها و دوستی های قبلی هنوز جای مهمی در زندگی ما داشتند. درست است که من خود را «متعصب» نمی دانستم، ولی با اعمال نادمین هم هیچ موافق نبودم – اعمالشان واقعاً دل آزار بود – قابل دفاع نبود: خیلی گشاد می دادند، خیلی خوش خدمتی می کردند. متعصّبین هم خیلی متعصب و قشری و بی حساب و کتاب بودند – شیفتگانی بودند تسلیم بازی های معشوق، که هنوز حزب را همچنان لغزش ناپذیر می دانستند. نادمین مرا سرخ می دانستند و متعصبین، نارنجی – که سرخی چندانی نداشت: به عبارت دیگر از یکی جلو و از دیگری عقب بودم... امّا نادمین را به هیچ وجه نمی پسندیدم، رفتارشان خیلی زننده بود: متعصبین هم ثباتی در کارشان نبود: مدام در حال ریزش بودند، امروز متعصب فردا نادم – آنهم چه نادمی! آن وقت ها نمی دیدم، یعنی محیط اجازه نمی داد ببینم و فکر کنم که این عده حالت مغروق را پیدا کرده اند و باید به آنها کمک کرد: کسی که غرق می شود پای بچۀ خودش را هم اگر دم دست بیاید می گیرد و در آن چنگ می زند. البته نه این که قصد داشته باشد او را غرق کند – نه، بلکه می خواهد به کمک او خود را نجات دهد – گزارش دادن از اشخاص، معرفی کردن اشخاص برای نجات خود... این هم که به سهولت ممکن است. البته اینها مردمان خبیث و ناپاکی نبودند – احتیاج آنها را به این دغلی واداشته بود. امّا من در این محیط این برداشت را نداشتم، و تصور نمی کنم که کسی داشت... باری، نامه ای به رئیس زندان نوشتم: نوشتم که من سه سال است در این سلول زندگی می کنم، خسته شده ام، اگر ممکن است مرا به بند دیگری بفرستید. رئیس زندان خوشحال شد، چون اوّلین بار بود به او مراجعه می کردم، بعلاوه به من امید بسته بود: که بینوا یا بینوایانی را لو بدهم و او را به نوائی برسانم. معتقد بود که اگر خواستم چنین کاری بکنم حتماً به وسیلۀ او بکنم – می گفت با تیمسار وزیر جنگ صحبت من بوده؛ اعلیحضرت هم از من گله داشته! (این مرد دیگر ذره ای شعور برای ما قائل نبود: یک سروان یالقوز به اتاق فرمانده لشکر راهش نمی دهند حالا صحبت از صرف ناهار با اعلیحضرت می کند!) – بله، این کار را حتماً به وسیلۀ او بکنم – در حالی که در حقیقت من چیزی نداشتم – این شبهه برای دیگران هم حاصل شده بود: پس از اعدام دوستان مرا نزد رئیس ستاد و از آنجا به رکن 2 بردند: از من مخفی گاه روزبه را می خواستند؛ می گفتند وثیق همان جزنی است؟ من اطلاعی نداشتم. البته رفیق وثیق را می شناختم: در خانۀ سرهنگ جمشیدی یکی دو جلسه به او و رفیق خلیلی تعلیمات نظامی داده بودم و دیده بودم که نشریۀ تعلیماتی حزب را طوری ورق می زند که انگار دنبال مقالۀ خودش می گردد – و بعد هم ضمن صحبت فهماند که از «رفقای بالا» است: بعد هم که قرار شد اسلحه برای حزب تهیه کنیم او بود که مرا به مهندسی معرفی کرد که اسلحه را از طریق او به حزب برسانم... من وقتی فهمیدم وثیق همان جزنی است، که گرفتار شد: آن وقت با خدابنده بودم، رئیس جمعیت ملی مبارزه با استعمار – پس از اعدام بچه ها بود – آن وقت بود که روزنامه ها با عناوین درشت نوشتند: «رحمت الله جزنی دستگیر شد.» تیتر روزنامه را که دیدم بند دلم پاره شد: این دیگر ردخور ندارد: مرگش قطعی است! چه مرد فهمیده و با اطلاعی؛ چه مرد شجاعی!... کارش به دادگاه نخواهد کشید – زیر شکنجه خواهد مرد. چه صحبت هایی از شکنجه می کرد! طوری می گفت: «رفیق باید آماده بود که ناخن ها را بکشند، که تنقیۀ آبجوش کنند» که آدم یقین می کرد اینها را نه یکبار چندین بار من باب آزمایش ِ نفس هم که شده تجربه کرده است! مثل همان داستان زن و شیخ بهایی و شعلۀ شمع... شبی در زندان نشسته بودیم و روزنامه می خواندیم: چشمم به عکسی افتاد – باور کنید این که می گویم اغراق نیست؛ همانطور که در قصه ها می گویند واقعاً چشمم را مالیدم: یک نوار سه رنگ و یک قیچی، و رفیق وثیق – که ناخن هایش سر جایش بود: «آقای رحمت الله جزنی قائم مقام مدیرعامل و مدیر امور اجتماعی سازمان برنامه کشتارگاه تهران را به نام نامی اعلیحضرت... افتتاح نمود!» تو بودی چه می کردی؟ توی سرت می زدی یا فریاد می کردی؟ یا فحش می دادی؟ - من هیچیک از این کارها را نکردم؛ سیگاری روشن کردم و مرده خندی زدم – مثل این که کمی هم عرق کردم، هر چند عرق کردن هم نداشت – ما هم فوچیک هایی از این دست و در مقیاس کوچکتر داشتیم، وانگهی گفتم که، جریان سر و ته شده بود: موقع عقب نشینی بود، و ما عقبدار. رفقای بالا که به ته افتاده بودند از همان ته می رفتند و رفقای تهی که جلو افتاده بودند می ماندند – خوب، عقبداری یعنی همین: این تقصیر کسی نبود، تقصیری اگر بود از قواعد جنگ بود – گناهش به گردن قیصر و ناپلئون و خشایارشاه...
سربازی آمد و رختخواب و وسایلم را برداشت و به بند 4 برد: بند چهار بند اعیانی بود: آفتابگیر بود و اتاق های وسیعی داشت: اتاق های حداکثر سه تختی که بیست و چند نفری در آنها می خوابیدند، چون هر چند نفر هم که مرخص می شدند باز فرق نمی کرد: سلول ها را می بستند: وقتی عدّه به حدّی رسید که یک بند را ببندند بند دو را بستند. به قول یکی از دوستان شوخ، حسرت یک خرغلت درست و حسابی را به دلمان گذاشته بودند... برف می آمد، به راهرو بند 4 وارد شدم – صبح بود: در راهرو ماندم، با بستۀ رختخوابم: اتاق ها به عذر این که رئیس بند به بهداری رفته است و او است که باید جا تعیین کند مرا نپذیرفتند – آن وقت عدۀ نادمین بند 4 بیش از متعصبین بود – و من در مقولۀ متعصبین بودم. ایستادم و با زرنقی که بیمار بود و در یکی از سلولهای بند که به «بهداری» اختصاص داشت بستری بود، صحبت کنان منتظر ماندم...
مختار بیمار بود؛ در سلول خوابیده بود. گویا منتظر نتیجۀ بحث بود: نادمین نمی پذیرفتند، یکی دو تا از دوستان متعصب نیز بر این گمان بودند که بودن من در آنجا آرامش سلول را بر هم می زند، در حالی که عده ای معتقد بودند که حتماً باید به آن سلول بروم، و مهندس تمدن گرد و خاکی کرده بود و به نادمین پریده بود، و آمدند و مرا به سلول بردند...
حالا هم که این یادداشته ها را می نویسم و ناچار در همان محیط ذهنی قرار می گیرم اغلب شب ها دچار کابوس می شوم. آیا من هم مانند روشنفکران و حزب، مرده پرستم؟ آیا نمی توانم خود را از این مقبره های خاطرات جدا کنم؟ تو می گویی حزب و رهبران حزب هم از این خواب ها می بینند...! من حالا هم خواب آن روزها را می بینم – و وحشت می کنم، و با اینهمه باز می بینم – لابد می خواهم، که می بینم!...
در مواقع عادی می نشینم و در عالم خیال بال می گشاییم و بر قلّه های دور، جاهای آفتابی و دور پرواز می کنیم. امّا هنوز یکی دو چرخ نزده در سلول فرود می آییم، به قول معروف انگار پرندگانی هستیم که بی قفس نمی توانیم زندگی کنیم – حتی در خواب: در انتهای راهرو زندان شمارۀ 3 پیرمردی آذربایجانی با «اجازۀ» زندان چند بسته سیگار و مقداری کالای باب زندان را آورده و دکّه ای عَلَم کرده است. هر روز صبح غلام سیوری می رود و یک پاکت اشنو از او می گیرد و برایم می آورد... خواب می بینم: خواب می بینم چوب ها را زیر بغل زده ام و به دکانچه می رومکهسیگار بگیرم. امّا عجب! به جای پیرمرد سوفیالورن نشسته است! ولی در خواب تعجب نمی کنم، انگار مدت ها است که با سوفیا همبندیم: «سوفیا یه پاکت اشنو» - می گوید: «همین حالا دادم آقا غلام آورد!»...
روز هنگام بهتر از این نیست. گاه پیش از نوبت ملاقات به هشتی بند می رسم؛ لحظه ای چند آنجا منتظر می مانم. اغلب پنجرۀ کوچک و میلۀ گرفتۀ مشرف به حیاط باز است. نگاه می کنم. بچه های دیگر قلّاب می گیرند و از پنجرۀ نزدیک سقف سلول نگاه می کنند... زن های جوان را که غبار غم بی شوهری و بی سرپرستی بر چهره شان نشسته است، بچه ها را که در حیاط «خانۀ بابا» بازی می کنند، مادرانی را که درد خود را برای همدیگر بازمی گویند و در صحبت همدیگر می دوند تا نشان دهند که درد خودشان چیز دیگری است که با درد دیگران قابل قیاس نیست، سربازان را، پاسبان را که مانع از نزدیک شدن بچه ها به سبزه های حیاط خانۀ بابا می شوند، می بینم – جناب سرگرد را هم می بینم که غبغب گرفته و صاف و صوف کرده است و زن ها را دید می زند و گاه به بهانه ای زنی را صدا می کند: «خانم – این توری مال شماست؟» و به انتظار لبخند یا نشان مساعد در صورتش زل می زند، و زن تحقیر شده و درمانده سر فرو می افکند – و من منتظر نوبت – وای که زن ها و مادرها چه می کشند!
گاه عیدها بچه های کوچک را اجازه ورود می دهند... بچه ها می آیند «خانۀ بابا، به مهمانی!» و بچه ها، یعنی بابا و عموها می کوشند به آنها بد نگذرد: برایشان تاب می بندند، مسابقۀ هوش ترتیب می دهند، تئاتر درست می کنند... بچه های معصوم نگاه می کنند، و می اندیشند – نمی دانیم در دل کوچکشان چه چیزهای بزرگ و کوچک می گذرد... امّا چیزهایی می گویند که هم متأثر می شویم، و هم خوشحال... مادرها غافل نیستند – مثل همیشه – و تبلیغات دستگاه را خنثی می کنند – تو فکر می کنی اگر همّت مادرها نبود پس از حملۀ مغول و عرب حالا ما به چه زبانی با هم حرف می زدیم؟ - دختر کوچکم دست به پای چوبیم می کشد... می گویم: «من هم آن وقت هایی که کوچک بودم مثل تو بی اجازۀ مامانم کوچه می رفتم. مامانم هی می گفت نرو کوچه، ماشین زیرت می گیره، من گوش نکردم – رفتم و پام اوف شد!» بچه قیافۀ جدی به خود می گیرد و می گوید: «من کوچه نمیرم... ولی تو هم زیر ماشین نرفتی – میدونم... مامان می گفت چون دزد نبودی و جیرۀ سربازو نمی دزدیدی سرگردِ دزدی پاتو با تیر زده!» - نگاهش می کنم، امّا حواسم جای دیگر است... من حتی معتقدم که زن ستون جامعه است...
تحویل و تحول می شویم از ارتش به شهربانی، و باز به ارتش: فکر می کنند که هنوز ما را چنانکه باید ندوشیده اند و هنوز مثل گاوِ مادر در ته پستانمان چیزی برای گوساله مان نگه داشته ایم... حالا گاه خوابیده یا بیدار صدای آه های فرو خورده، نیم فرو خورده و بلندی که آه کشنده با ناله ای از نظر پنهانشان می دارد به وضوح به گوش می رسد – خنده ها همه تاب دارند. در سلول که می نشینیم، بخصوص در زمستان ها، می بینی انگار موج یابِ دستگاه درون را گردانده باشی ناگهان موج عواطف و احساسات عوض می شود – پس از ملاقات ها همیشه این طور است – پس از ملاقات ها همه تنها راه می روند – گاه لزومی ندارد که موج یاب را بگردانی، یا چیزی آن را بگرداند: موج خودبخود عوض می شود: دستگاه حساس شده است، به هم ریخته است: تارهای ذهن به کم ترین تحریک می لرزند و به هم می ریزند – اغلب سر هیچ و پوچ دعوا می شود.
دوستان با هم لج و لج بازی می کنند – وای کاش بازی بود! آن یک گارمون می آورد، این یک ویلن... آن یک برای اینکه دل و رودۀ همه را بالا بیاورد موقع ناهار یا شام غذایش را تند تند می خورد و تمام می کند و همین که تمام کرد شروع می کند به لیسیدن بشقاب، با لب و لوچه ای که آب از آن می چکد، و تو جرأت نداری اعتراض کنی، چون دعوا راه می افتد – این یک موقعی که همه خوابند ناگهان زیر آواز می زند... سر اظهارنظرها: دربارۀ تابلوهای نقاشی، تلفظ انگلیسی – یا انتقاد از بوقلمون!
یکی از دوستان بوقلمونی را آورده و در حیاط ول کرده بود – این بوقلمون انگار یک چیزیش می شد: یکهو می جست و دور خود می چرخید، و همین که می چرخید بچه ها هو می کردند، یا با آن هیکل احمقش پَر می زد و از روی حوض، از این سر به آن سر حیاط پَر می کشید، و بچه ها باز هو می کردند – گاهی درست در وسط حوض فرود می آمد، و همین که در حوض می افتاد غریو بچه ها به آسمان می رفت، انگار فضانوردی آمریکایی از مأموریت فضائی خود سالم به زمین بازگشته باشد و برایش ابراز احساسات کنند – و صاحب بوقلمون همۀ این غریوها را توهین آشکار به خود تلقی می کرد! یا سر تقسیم یخ:
«چته، هل می زنی؟ اونقد بهت نمی رسه!»
«چی چی اونقد نمی رسه، اینجا هم شد حزب بازی، چطور به اون یکی رسید!؟»
«به اون، دلم خواست که رسید. انتظار داری برای یک قرانی که دادی یک قالب درسته را ببری!؟ برو پیش جناب رئیس، برو از او بگیر!»
یعنی که بعله، برو گزارش بکن!
آن اولی نادم، و این که مأمور تقسیم یخ است در گروه متعصبین است. دوست نادم جلو می آید و می خواهد تکه ای را که نشان کرده است بردارد – هواداران از دور هوایشان را دارند – همین که دست می برد رفیق متعصب معطل نمی کند – و شتراق... و شلوغی، انگار یک اسواران در کریدور یورتمه می رود!
حساسیت، تنگ نظری، لجاجت، همه دست به دست هم داده اند و زندانی ساخته اند که بیا و ببین. سر غذا مثل بچه ها نگاه به دست «فضه» داریم (مأمور نوبتی سلول را که مسئول نظافت و پختن غذا است فضه می گوییم) اک، باز تکه بزرگه را گذاشت برای حسن – چشم ها نگران است – آی بر دمبت لعنت! – این بار دوم است – لج می کند – همین مانده است که فضّه قاشق را بگذارد و چشم غره برود، و مثل مادربزرگ بگوید: «صبر داشته باش، بچه ات نیفته!» ولی مگر جرأت می کند... و دور و تسلسل لج و لجبازی... اوایل تا دعوا می شد عده ای که حساسیت بیشتری داشتند در کنج سلول یا حیاط قوز می کردند و گریه می کردند. حالا کسی گریه نمی کند، حالا واکنش ها هواداری و هواداری متقابل است...
زندگی چیزی است شبیه به رؤیا: عناصر و اجزا همه درست و واقعی اند، ولی در جای خود نیستند – و خیلی زود جا عوض می کنند – کابوس هم همیشه هست. این حالت، شب هنگام که ماه رو به محاق، نور زرد و چرکین و ترشیدۀ خود را بر کف سلول قی می کند و چهرۀ زرد و مسلول خود را بر آن می ساید، بیشتر است...
همه جا ظلمت است، همه جا کابوس است – هر کس خود را با مرده ای مدفون می یافت – حالا فرق نمی کرد این مرده مردۀ دوست، برادر، یا پدر آدم بود: هر چه بود مرده بود – و همجواری، بی شوق مؤمنانه و مذهبی، یا سنّتی – با بوی عفونت. صحبتِ ایستادن بالای گور، یا نظارۀ مرده و مرده شور نبود... لاشه های مرده – آه، چه زیاد! انگار زندگی را کشته بودند. هرکس شاید احساس می کرد با جسدی دفن شده است: جسد عاشقی یا معشوقی که اینک نه عاشق، مرده ای است که بوی گند می دهد، و لحظه لحظه زشت تر و گندیده تر می شود، و تو باید بنشینی و مرگ را انتظار بکشی و تعفن را ببویی!
... سو سوی زندگی از هیچ جا به چشم نمی خورد، صدایی اگر به گوش می رسد زوزۀ نابهنجار اشباحی است که بر بالای گورمان پای می کوبند و عربده می کشند: انجمن شیاطین، که زندگی را خورده اند و اینک در بزرگداشت مرگ رقص و پایکوبی می کنند. این شیاطین به خلاف معمول، در «خروسخوان» پراکنده نمی شوند – خروسخوانی نیست؛ شب است؛ شب همیشگی، و کابوس همیشگی – آنها هم اصحاب شب اند. روز مرده است...
همه را می شناسم: آن آزموده، با آن هیکل لندوک و سر ِ مار گونه و چشمان خون گرفته و فروغ یافته از نشئۀ مورفین، که مستانه گام برمی دارد – بر بالای جسدم، و به جسدم تف می کند، خودم هم که لبخند مرده گونی بر لب و دهن تکیده ام دارم به تقلید از او بر جسدم تف می اندازم – یک تف غلیظ؛ آن مجیدی، با آن واکسیل و لباس تر و تمیز، و قیافۀ آمریکایی، و آن ادب ظاهر، که گُرگُر زندگی ها را می بلعد – می آید، مثل گورکن، چندک می زند، و با چشمان زاغش در لاشه ام زل می زند؛ از کجا شروع کند؟ و من چندشم نمی شود – مرده احساس ندارد. آن پژوه افسر، که به همۀ سازمان رأی داد – از صدر تا ذیل؛ دهانش همچنان نیم باز مانده است، سیرمانی ندارد... آنهم اویسی، فرمانده آسیاب، که حالا آسیابان شده و استخوان های ما را آسیاب می کند برای باغ ولینعمت بزرگ... آنهم کاشف میکرب سوزاک در قلمرو خانواده... آن دیگر، آن لقوه ای،... آنهم سیف که آنهمه کشت و درجۀ سرتیپی را روی دوشش نکاشت – اینهم جناب فرخ نیا، که اخیراً به جرم «سوء استفاده از دزدی» از شاه پرستی افتاد، و افتاد در خط شاه پروری... یاالله – اینهم بختیارِ رنج به عبث! – همه را می شناسم – آنهم توله ی آشغال خور: امجدی، زیبایی، سیاحتگر، عمید... این عربدۀ عمید بود!؟
چه سنگین است سنگینی این تنه های لش و خون خورده! مجال نفس کشیدن به آدم نمی دهد – تازه چه کسی می خواهد نفس بکشد؟ مرده که نفس نمی کشد؛ نفس بکشم زنده می شوم، زنده بشوم که چه شود؟ - که صبح تولد یابد!؟ صبحی در کار نیست؛ این شبی که من می بینم همه سترونی است، اگر نبود با اینهمه فشار و کشش می ترکید و چیزی بیرون می داد...
این هم تولد تازه... ابوالقاسم خان، که در راهرو پدیدار می شود و اجنۀ خودی را از گوشه و کنار به خود می خواند، چون پیک شیطان بزرگ. اجنۀ خودی انگار در کمین نشسته باشند تک تک از کمین گاه ها خارج می شوند، گزارش های خود را می دهند و دستور روز را می گیرند و غیب می شوند، و ابوالقاسم خان با قیافۀ مرموز به کُنام خود می رود – خدا بخیر کند: امروز برای چه زن معصومی نقشه کشیده است!
پچ پچ، و باز پچ پچ...
«چه شده؟»
«قتل ها لو رفته» -
«کدام قتل ها؟»
«اشخاصی که حزب ترور کرده است.»
«نه بابا!؟ مگر حزب ترور هم می کرد!؟»
«چرا نمی کرد... حسام لنکرانی، و دیگران...»
«آها! من خیال می کردم غیر حزبی ها را ترور می کرد...»
«نه، آن مخالف مارکسیسم است - »
و باز پچ پچ. مثل این که لو نرفته اند، دستگاه چیزهایی بو برده و می خواهد جوّی ایجاد کند و چیزهایی دستگیرش بشود. عباسی که این موضوع را خیلی شخصی تلقی می کرده و خود شخصاً در آنها دخالت داشته به حکم غریزۀ صیانت نَفس چیزی نگفته...
«آنهایی که دخالت داشته اند اعتراف کرده اند.»
این شایعه ای است که دهن به دهن می گردد – دیروز هم یکی از بچه ها را از سلول، با لباس راحتی، بردند – مجال نداند لباس بپوشد – پارسادوست را – گفته می شد یک افسر شهربانی در آن جریان مشارکت داشته، و او بوده... بله، همه گفته اند.
با ایروانی و پرمان و عمیدی و عباس آقا در یک سلول غذا می خوریم – من در سلول دیگری می خوابم: در بند یک هستم. عباس آقای بیچاره از همان شب مبتلا به شکم روش شدیدی شد. بچه ها چیزهایی بو برده اند، و وقت و بیوقت جریان این قتل ها را مطرح می کنند – موقع را برای تصفیه حساب با عباس آقا مناسب می دانند – طفلک عباس آقا، به قول یکی از هم سلولی ها در خواب شیهه می کشد – و سرانجام برای گرفتن تنها داروی بندآورندۀ اسهال به دفتر رفت و «ویزیت» را داد و دارو را گرفت؛ و پارسادوست با پردۀ دریدۀ گوش بازآمد، و روزنامه ها قلمفرسایی کردند – گویا روابط با شوروی باز تیره شده بود...
این چیزها به ظاهر که بنگری زیاد مهم نیست؛ امّا فضائی که به وجود می آورند ناراحت کننده است – فضای پلیسی در خارج از زندان هم نفس آدم را می گیرد – در زندان دیگر جای خود دارد...
این هم سرهنگ عباس... امشب فیلم نمی دهد. سرهنگ هر شب بچه ها را در اتاقی جمع می کند و از ماجرا ها و دعواهای دوران جوانی و تبعید خود تعریف ها می کند، و تا در قیافۀ قصه گو و قهرمان داستان دست به کمر می برد و اسلحۀ خیالی را می کشد، بچه ها انگار در سینما نشسته باشند فریاد می کشند و «آرتیسته» را تشویق می کنند: تتتق – تتتق – تق!... امشب فیلم نمی دهد. گفته بودند مرخص می شود، ولی با اینهمه اسمش جزو مرخصی ها نبود... در راهرو قدم می زند و دود می کند – پریشان، و بچه ها سرگردان... این اصلان است که به راهرو می آید و با صدای بلند می گوید: «بچه ها، امشب سینما به علل فنّی تعطیل است!» و اضافه می کند: «فیلم سوراخ شده است!» آپارتچی لبخند می زند، و قدم زدن و دود کردن را از سر می گیرد... مرد نازنینی است سرهنگ، و مردی شجاع.
در این گونه مواقع که غم شلاق وار آدم را می کوبد و دانه های تهمت و برف ریزه های افترا و چکّه های پچ پچ انسان را از پا درمی آورد و پشت را خم می کند، باید رفت و اگر حضرات نادمین بگذارند بر گرد شیشۀ الکل و مربّا بیتوته کرد و به یاری آن عازم جهان آزادی بهشت مصنوع شد.
این حالات، بعد از ملاقات ها بیشتر است: در تجدید دیدارها، دیدن افسردگی ها و خندۀ معصومانۀ کودکان و پرسش های معصومانه شان: «بابا، کی میای خونۀ ما؟» - وای دل سنگ هم آب می شود... ولی نمی گذارند، تا بو می برند می دوند و خبر می دهند... با مرور زمان راه حلّی برا این مشکل می یابیم: گیلاس های نیمه از آب را دَور می گردانیم و بالا می اندازیم، و تظاهر به میخواری می کنیم: رفقا خبر می دهند، دوستان پلیس می ریزند و بساط را به هم می ریزند – اما خبری نیست! نگاه شماتت باری به خبرچینان می افگنند و می روند. همین که رفتند بساط را جور می کنیم – و بیش از اندازه احساس سرخوشی می کنیم: هم نادمان را خیط کرده ایم، هم رئیس زندان را، و هم با خیال راحت به بهشت مصنوع رفته ایم...
یاالله، محمودآقا!...
زرنقی در ته حیاط با صدای «دلکش» آواز می خواند – این روزها دلکش «مد» است: آخر ما هم این روزها به تقلید از مجلات، و بیشتر در جستجوی بهانه و دستاویز برای دلخوری بیشتر از یکدیگر، به خواننده ها نمره می دهیم: ما هم هواداریم! تا صدای دلکش از میکروفن شنیده می شود هواداران می ریزند پای دیوارها، یا اگر فصل حیاط نباشد، توی کریدور، و با حالتی خلسه آمیز در میکروفن خیره می شوند، و عشق می کنند... هواداران خواننده های دیگر قیافۀ بی اعتنا و تحقیرآمیز به خود می گیرند – مانند هواداران هر گروه مخالفی – این هم شد صد! عیناً یک مرد چهل ساله – پوف!
«دلکشی»ها خودخوری می کنند، امّا تصفیه حساب را می گذارند برای بعد، برای موقعی که آن «جوجه خروس» بخواند – آن جیغ جیغو، یعنی مرضیه، تا زیرلبکی صدای بچه گربه دربیاورند و مسخره کنند...
عده ای پتوها را پهن کرده اند و نشسته اند: انگلیسی می خوانند، بحث می کنند، تور می بافند، نقاشی می کنند – یا خرابی های تابلوها را ترمیم می کنند، آخر تا چشم برمی گردانی بچه ها با رنگ، روی صورت تابلو پشم و پیله می کشند، یا اگر تصویر لخت باشد «شورت» پاش می کنند.
رفقا از دور تأثیر شاهکاری را که زده اند دید می زنند، و وانمود می کنند که دید نمی زنند... دو نفر نخ می تابند، از این سر به آن سر حیاط: به کمک عصایی و قوطی کمپوتی که به حوالی دستۀ عصا میخ کرده اند و از آن استوانۀ گردانی پرداخته اند... حسن آقا، میل می گیرد – از «شنو» فراغت یافته است – هرچند گاه میل ها را زمین می گذارد و با بازوان از هم گشوده و گشاد، انگار مرغی که آفتاب زدگی پیدا کرده باشد، چند قدم می رود، و به سبک زورخانه چی ها، با سر فروافتاده تند تند برمی گردد، و تو انتظار داری که به سبک زورخانه چی ها چرخی بزند، و چرخ بخورد – ولی نمی چرخد... خسرو بنا به معمول خروسش را در کنار درخت، لب حوض، روی دست گرفته و به شته مهمان کرده است. تا خسرو پیدایش می شود خروس به طرفش می دود و مثل بچه ها خردسال بیتابانه پا پیشک می زند که روی دست بلندش کند و شته بخورد؛ انگار بچه ای در کنار درخت شاه توت، که بی تاب است بابا یا عمو سر دست بلندش کند و از شاخه های نزدیک شاه توت بخورد!
محمودآقا ماتم گرفته است... می پرسم:
«چیه محمودآقا، خدا بد نده – مثل اینکه حالت خوش نیست!»
کتابی روی زانو دارد. حالا دیگر آنقدر پیشرفته است که رمان می خواند! با قیافۀ گرفته می گوید:
«نه، حالم خوبه...» و به تلخی می افزاید:
«ما هم عجب آدم هایی هستیم؛ درد خودمان کم بود حالا باید غصۀ دیگران را هم بخوریم!»
معلوم می شود قهرمان داستان خودکشی کرده است! خیر، محمودآقا دیگر محمودآقا بشو نیست؛ دیگر درد را فهمیده است. این، سرنوشت بچه تیمسارها یا بچه اعیان هایی است که تصادفی می کنند و بازداشت می شوند و ناچار باید یک چند در زندان بمانند: خانواده هاشان که از وضع زندانی که دستگاه مطلوبشان برای مردم ترتیب داده بی خبر نیستند وسیله انگیزی می کنند و به هر ترتیب برای اینکه بچه هاشان از خطر تجاوز و تباهی مصون باشند آنها را به زندان ما منتقل می کنند، تا در آن مدتی که زندان خواهند بود با ما باشند – این آن وقت هایی است که نادمان رفته اند. آنها هم سرنوشت محمودآقا را پیدا می کنند – خیلی زود تحت تأثیر محیط قرار می گیرند، و به فکر می روند...
محمودآقا پا می شود، پتو را می تکاند – موقع شامگاه است... او را ده پانزده سال بعد دیدم... چون بعد از یکی دو سالی که ماند تازه فهمیدند که بیگناه است، و مدتی کوشیدند تا بالاخره «تبصره»ای در قانون پیدا کردند، و رأی را شکستند، و قفل را گشودند – او را ده پانزده سال بعد دیدم: در سازمان امور اداری و استخدامی کشور: کارمند شده بود – با کمک بچه ها – و آمده بود که با کمک بچه ها گروه و پایه اش را درست کند...!
موقع شامگاه است. بچه ها رخت هایی را که شسته اند از روی طناب ها جمع کرده اند، پتوها را تکانده و برده و بازآمده اند – همه جمع اند؛ سیدحسین همچنان میل می گیرد، و می گردد، می خواهد نشان دهد که شاهنشاه آنقدر هم که می گویند بی تاب نیست؛ برای دعای ما... شامگاه است: باید دعا کنیم به ذات همایونی، و شعار بدهیم... مرگ بر خودمان – مرگ بر خانواده هایمان... مرگ بر نیکی – زنده باد دیو – تا بعد بارانی ببارد و تَرَک ها هم برود و بگوییم ما؟... برو پی کارت!
بازار شایعه داغ است: عده ای را به خارگ می فرستند... می خواهند بفرستند برازجان... نه، تقسیم می کنند... می خواهند پول خانواده ها را قطع کنند – نمی گذارند... این متعصبین نمی گذارند... بالاخره زندگیمان را به باد می دهند!
حالا این متعصبین چه کرده اند که نگذاشته اند و نمی گذارند – این رازی نیست: روزبه را گرفته اند. جمعی از «دوستان» طی طوماری برایش تقاضای اعدام کرده اند. طبعاً همه امضا نکرده اند... برای نوّاب صفوی هم قبلاً چنین کاری کرده بودند. البته حق داشتند – متعصبین را می گویم – راست هم می گفتند، می گفتند مگر ما «مدعی العموم» هستیم، او را دستگاهی گرفته که ما را گرفته، دستگاهی شکنجه می کند. حالا اگر همدردی و اشتراک احساسی نیست دشمنی چرا؟
جداً فاجعه ای ست که دوست برای دوست، یا آدم برای آدم، تقاضای اعدام کند! البته عدۀ این افراد هم مثل ملاقات های شصت تومانی زیاد نبود – بیشتر همان هایی بودند که به اصطلاح خود «زندگی» را برگزیده بودند، یا دوستی با سازمان امنیت در حال تشکیل را. امّا باز دردناک بود.
نیاز به ذهنی تند یا خیالی قوی نبود تا ببینیم که آزموده در دادگاه چه می گوید، و این طومار و تقاضا را چگونه عنوان می کند. گویا دو سه نفری از قبیل قاسملو و افخمی را هم به دادگاه بردند، چون افخمی گویا تقاضا کرده بود که اجازه بدهند چشمانش – چشمان روزبه را – خودش درآورد، که ناجوانمردانه او را گول زده است! چندی بعد آزموده به زندان آمد؛ گفت که وکیل مدافع ما شده و به این مرد خبیث – یعنی روزبه – گفته که تو بودی که این بچه های معصوم را گول زدی (آخر آن وقت ها هم بچه های معصوم بازی می خوردند؛ آن وقت ها هم گاه بازی خورده ها را می کشتند – گول خوردگی همان بود و مجازات گول خوردگی همان) و روزبه به خلاف انتظار تیمسار در کمال جسارت گفته بود اینها بچه نبودند، و او کسی را گول نزده است! می بینی آدم خبیث را! آزموده اینها را می گفت و بر معصومیت ما دل می سوخت و از خباثت و وقاحت او آتش گرفته بود – آدم اینقدر هم وقیح می شود!...
شایعه قوت می گیرد و صبح روزی راستی راستی خبرهایی می شود: «همه وسایلشان را جمع کنند!» چطور؟ همه را می خواهند بفرستند!؟ - زیاد هم بد نشد، تا شما باشید آروغ بیجا نزنید... اما نه – نشد. اسامی عده ای را می خوانند، که من هم جزوشان هستم: «این عده وسایلشان را ببرند حیاط بند سه!» - وسایلمان را می بریم و می مانیم: ما را حرکت می دهند – به زندان شماره 3: زندانی با حیاط کوچک و مثلث شکل و حوضی چشم گاوی محاط در آن... به اتاق نادمین می افتم، با هوشنگ مدی. ظهر می شود، هر کس دستمالی یا روزنامه ای پهن می کند و پشت به هم، رو به دیوار، رو به جایی نامشخص! مشغول می شود: شمال که حتماً خوب نیست (عیناً آداب تخلّی)، شمالغرب و شمالشرق هم ممکن است به جایی در حوالی چکوسلواکی یا مجارستان بخورد: مدار است، مدار این حرف ها سرش نمی شود!... عجب باغ وحشی است – و از این لحظه به بعد نام این اتاق می شود «باغ وحش!» قهّارترین نادمین در این اتاق جمع شده اند: همه طوری با مرام اشتراکی چپ افتاده اند که برای اینکه کمترین تمایلی نسبت به آن بروز ندهند مدام بر سر هیچ و پوچ با هم دعوا می کنند... چوب ها را زیر بغل می زنم؛ به اتاقی که حسن و کریم و دکتر غلامحسین و مختار در آنند می آیم. می گویم: «بچه ها دستم به دامنتان، یک جوری کتابی بخوابید من هم بیایم – من آنجا مسلول می شوم.» بچه ها می گویند از اول هم تقصیر از خودت بود که در «یارگیری» شرکت نکردی و نیامدی. می گویم: «خوب، نیامدم برای این که چون در انجام کارای سلول مشارکت ندارم خود را زیادی می دانم – منتظر بودم یکی بگوید بیا، تا بیایم، دیدم نگفتید رفتم.» بچه ها محبت می کنند؛ کریم می رود رختخوابم را می آورد. در گوشۀ دم در، در کنار خسرو(همایون پور) جا می گیرم. آخی، راحت شدم – می ماندم دیوانه می شدم! ما تحویل نظامی ها هستیم؛ پس از ملاقات خبردار می شویم که بچه های دیگر را هم جایی نبرده اند – تحویل شهربانی داده اند. زئیس زندان ما سرهنگی است به نام صادقی: مردی جاافتاده و انسان...
پنجشنبه است؛ به ملاقات رفته ام. چون بازمی آیم وضع را غیر عادی می یابم. اتاق ساکت است، بچه ها در خود فرو رفته اند: بعد از ملاقات، از این گونه تأمّلات اغلب بود؛ امّا امروز عمیق تر از همیشه است. فکر می کنم پدر یا مادر یکی از بچه ها مرده است، چون در زندان واقعه ای اگر باشد – که اغلب هست – همین مرگ است: «بچه ها امشب ساعت فلان سلول فلان، پدر فلانی مرحوم شده است...» وسایل را می گذارم ، یواشکی از خسرو می پرسم: «چه شده؟» - «روزبه را کشته اند» - «کی گفت؟» - «رادیو.» من هم می نشینم به غصه خوردن و سیگار دود کردن. روزی بود که شاه به فرمز رفت. امضا کرده بود و رفته بود – ره آورد برای تیمسارچیان کای شک!... در این حیص و بیص است که یکی از نادمین بدریخت از در سرک می کشد، و در میان سکوت اتاق می گوید: «بچه ها امشب به افتخار این واقعه گیلاسی بزنیم!» اتاق در سکوت خودخوری می کند؛ بچه ها، هر یک علی قدر طبیعتهم، سفید، زرد، سرخ و کبود شده. مرد بدریخت که هوا را پس می بیند در را می بندد، اما یکی دو روز بعد بر سر یک چیز جزئی، تقسیم ماست، کتکی نوش جان می کند – به افتخار این واقعه! رفیق کاوه هم دلخور بود – این را بعدها شنیدم چون آن وقت با ما نبود – چون او هم امیدوار بود که روزبه تنفرنامه بنویسد و تقاضای عفو کند. شنیدم وقتی روزبه را گرفتند بلند شده و در سلول راه افتاده و گفته بود: «حالا خواهیم دید قهرمان ملی چه گندی می زند!» انتظار داشت که او هم فاشیسم را خیلی سریع درک کند – و نکرد؛ و حالا رفیق کاوه به خاطر این اشتباه در پیش بینی دلخور بود!
حالا دیگر دعوا قبح چندانی ندارد – از مطالعه بهتر است، چون زندان به نیابت از دستگاه سلطنت معتقد است کسی که مطالعه کند نادم نیست؛ کسی که مطالعه می کند می خواهد بگوید من خیال ندارم در آینده محتاج دستگاه باشم، چشمم به دست و لطف او باشد؛ می خواهم به زور مطالعه هم شده غم زندان را بشکنم – با مطالعه مقاومت می کنم – و خیلی چیزهای دیگر.
امّا اگر مطالعه نکنی می توانی در حیاط تندتند راه بیفتی و ماجراهای ناگوار را نشخوار کنی و ذهناً به سر و کلۀ خودت بزنی، با دوستانت جر و بحث کنی، که چرا به این روز افتادی، و مسبّبی را بجویی و با او گلاویز شوی، و اگر این هم تو را ارضا نکند – که نمی کند – با دیگران دربیفتی و از درون و برون گزارش کنی – به قول آن دوست، زدی ضربه ای ضربه ای نوش کن! – حتی زنت را به سر و گوش آب دادن در میان خانواده ها واداری. اینها را رئیس قبلی زندان – نه در این الفاظ امّا در الفاظی مشابه، و در پرده، به خودِ من گفت. زندان ترجیح می دهد مطالعه نباشد. به همین جهت هم بود که به سختی اجازۀ ورود کتاب می داد...
سرهنگ صفایی رئیس شعبه 6 رکن 2 آمده است. خیر باشد!... ما را در حیاط جمع می کنند... سایه ها در کمین اند، تا خورشید عقب می نشیند جست می زنند تا جایش را بگیرند، و با ما درآمیزند... به ترتیب درجات ندامت اسامی را می خوانند: اول آفت الله، بعد ابوالقاسم خان – که در اول و دوم بودنشان بین کارشناسان امورِ ندامت اختلاف نظر هست – فیلم مسابقه درست نشان نمی دهد: هر دو با هم به خط پایان رسیده اند؛ آخ، اگر ابوالقاسم خان سینه را یکوری نکرده بود، هیچ نبود یک سانتیمتر جلوتر نشان می داد!... به هر حال، اول آنها، و بعد دیگران، و آخر از همه ارکان گروهان: نعلبند و طبّال و شیپورچی و سرّاج و نانوا: یعنی ته صفی ها: رزمپور و مشرّف و مختار و پورمختار و مینونژاد و چند نفر دیگر، و من. سرهنگ صفایی قدری نصیحت می کند که «بس است، بس کنید، اطلاعاتتان را بدهید، و کار را تمام کنید – این خانواده های بیچار چه گناهی دارند که به آتش لجاجت شما سوخته اند... به هر حال، این بار آخر است، دیگر گله ای نباشد!»
خدا را شکر، تا حالا که گله ای نبوده، خیلی مراعات کرده اند! اطلاعاتتان را بدهید! سبحان الله! چشم می بیند، دهان می جنبد، دست حرکت می کند، امّا درون خالی است – زیر پا خالی است. زندگی سازمانی وجود ندارد. سابقاً هم از این حرف ها زیاد بود. هر کس گذرش به رکن 2 می افتاد از این پیشنهاد ها می شنید – امّا آن وقت ها به شوخی شبیه بود: وسیله ای می شد برای خنده در میگساری ها. آخر آن وقت ها سازمانی بود، آن وقت ها به هم پیوسته بودیم...
کسی چیزی نمی گوید؛ من از همان ته صف می گویم: «اجازه می فرمایید جناب سرهنگ؟» می گوید: «بفرمایید!» می گویم: «اگر کسی چیزی نداشته باشد تکلیف چیست؟ من که اطلاعاتی ندارم چه باید بکنم؟ شما می فرمایید انتقامجویی نمی کنید – می فرمایید هدفتان اصلاح ما است. بنده می گویم بسیار خوب، قبول. تا حالا که چهار سال و اندی می گذرد چه چیزی از من – منِ نوعی – دیده اید که نشان دهد جز این که می نمایم هستم؟ من که همه اش در گوشه ای نشسته ام و کتاب می خوانم – وانگهی در اینجا دو نوع زندگی نیست، هر چه هست همین است که می بینید. بعلاوه، شما می فرمایید بر اوضاع مسلط هستید و می دانید چه به چه است. بسیار خوب، بنده هم عرض می کنم اگر من جز این هستم که می نماید به بنده بفرمائید...» و چیزهای دیگر در همین مایه و از همین دست.
می گوید: «آقای یونسی، من حرف های شما را قبول می کنم. ممکن است واقعاً کسی همباشد که چیزی داشته باشد در اختیار بگذارد، ولی تا اینجا که در خدمتتان هستم تجربۀ ما خلاف این را نشان داده است. همین آقای مهندس را ملاحظه می کنید؟» - به مهندس نقوی اشاره می کند - «همین آقا بازجویی رفت، بازپرسی رفت، شلاق خورد – امّا آن وقت ها چیزی نداشت، ولی با همۀ اینها همین چند روز پیش بود که یک بی سیم آورد و تحویل داد – و البته از ایشان خیلی هم ممنونیم.» سپس برمی گردد و خطاب به یکی از دوستان دیگر می گوید: «جناب سرهنگ پرمان، سلاح کمری و فشنگ ها رسید – خیلی متشکرم.» و به دوست دیگر پوریا؛ «اطلاعات شما هم بسیار مفید بود.» سرهنگ صفایی در ادامۀ سخن می گوید: «خوب، با این تفاصیل من از کجا بدانم که شما یا امثال شما واقعاً چیزی ندارید؟ نه، واقعاً به ما حق بدهید!» و ما به ایشان حق می دهیم «ناگزیر باید بنشینیم و منتظر بمانیم تا شما به راه بیاید – امّا حالا که شما اینطور می فرمایید من یک کار دیگر می کنم. من طی بخشنامه ای به همۀ آقایان اتمام حجّت می کنم. اگر تا بیست روز از تاریخ ابلاغ بخشنامه – که فردا به رؤیت شما خواهد رسید – اطلاعاتتان را دادید که فبها، اگر نه بعد از آن تاریخ بدهید هم نمی پذیریم. ضمناً برای اینکه آقایان در جریان وضع خودشان باشند دستور می دهم فردا صبح، اول وقت، صورت اسامی آقایان را با تفکیک آقایانی که اطلاعات کامل داده اند، آقایانی که اطلاعاتشان ناقص است و آقایانی که اصلاً اطلاعات نداده اند به دیوار بزنند، که تا مهلت هست تصمیم بگیرید – چون این بار آخر است.» -... بله، مثل این که باید لخت شد، دیگر ردّخور ندارد، به گدار رسیده ایم...
حرکت در حیاط زندان معمولاً در جهت مخالف حرکت عقربه های ساعت است. بچه ها یک یک و دو دو – به ندرت سه سه – چون باریکۀ پیاده رو حیاط کشش ندارد، و بچه ها هم تمایلی به بحث در این وقت روز ندارند – پشت سر هم به راه می افتند و می گردند، و می گردند. سرهنگ جاوید که معتقد است اعلیحضرت تکدّر خاطری از او پیدا کرده و او را به یک چند اقامت در اینجا تنبیه فرموده اند – چون او نه سازمانی بوده و نه با هیچ سازمانی پیوند داشته – در جهت عکس ما راه می رود، تا نشان دهد که با ما نبوده است و نیست. در چلۀ تابستان هم در همان پستوی خودش می خوابد و به حیاط نمی آید – که با ما نباشد و احیاناً به گوش اعلیحضرت نرسد و دلگیر نشود. یک شب که هوا فوق العاده گرم بود، بچه ها دلشان سوخت و رفتند تختخوابش را آوردند حیاط – ولی او بی رختخواب آن شب هم در پستو ماند و نیامد. در زاویۀ ضلع شمالی مثلث به هم می رسیم: قاه قاه می خندد. می گوید: «از آن حرف ها است! آن وقت بدهید هم نمی گیریم! مرد حسابی بگیر – دیگر چرا نمی گیری – بگیر؛ پاداش نده!» و غش غش می خندد – یعنی می بینی که دنیا و رکن 2 دست چه کسانی افتاده!؟ و شانه اش را به شانۀ بچه ها می ساید و می گذرد، یکبری.
پناه بر خدا... می گویند در آمریکا باشگاهی است به نام باشگاه «خل وضع ها»... البته این عده ای که گرد هم آمده اند، و باشگاه درست کرده اند خل وضع نیستند، خل بازی درمی آورند: با دستگاه مبارزه می کنند، امّا از عقب – این را بدون شوخی می گویم. اینها برای این که نشان دهند که با رئیس جمهور و کنگره و سرمایه داری و این جور چیزها مخالفند، و در ضمن به لفظ مخالفتی نکرده باشند، باشگاهی تشکیل داده اند، که روزهای معیّنی با ترتیبات خاصی بدان می روند و با هم ناهار می خورند. اول کفش هایشان را تابه تا می پوشند، کتشان را پشت و رو، یقۀ پیرهن رو به عقب – شلوار هم همینطور. به دم در که می رسند خزیده خزیده، روی آرنج، داخل می شوند، و بعد، اول دسر می خورند، بعد خوراک اصلی، و آخر از همه سوپ – و به این ترتیب مبارزه می کنند!
خوب که نگاه می کنی می بینی درست هم می گوید – جاوید را می گویم – آدم قطیفۀ حمام که نیست که هرکس و ناکسی به دور کمرش ببندد، گوسفند هم نیست که تا هر بزگری جلو افتاد بی تأمل دنبالش راه بیفتد – باید در جهت عکس حرکت گلّه راه رفت، آدم چقدر می تواند دنباله رو باشد. همین آمریکایی های خل هم پس از خوردن سوپ، که آخرین مرحلۀ مبارزه است، کلی احساس راحت و آسودگی خاطر می کنند – بالاخره این هم یک جور دهن کجی است: حداقل نشان می دهند که با آن جامعه موافق نیستند، یا که بیمارند، و بیمار وضع حقوقی ویژه ای دارد – حالا اگر مبارزه با اعلیحضرت هم نباشد مطمئناً مبارزه با دوستان هست – به هر حال، نوعی مبارزه است... از مقولۀ مبارزه است... مرد بسیار جالبی است، سرهنگ جاوید، بسیار مقاوم.
آن شب غلغله ای است؛ زندان خواب ندارد – درست مثل کندوی آشفتۀ زنبور. صدای وز وز آنی قطع نمی شود – به گدار رسیده ایم، چه گداری! انگشت روی نقطۀ حساس قضیه گذاشته اند. چشم های این مردم – یعنی ما مردم – طوری شده است: لب ها، پرۀ بینی، رنگ و حالت چهره ها و لحن صداها حالت بخصوصی پیدا کرده است؛ دیگر لازم نیست که تو خیلی کار کرده باشی تا این نشان ها را بقاپی و مچ طرف را بگیری – حالا دیگر همۀ روح رو شده است... «رفقا به من پیرمرد رحم کنید – من شرمنده ام – من بی اجازۀ شما رفته ام و چیزهایی گفته ام...» این پیرمردی است که دهان بی دندانش این گوهرهای گرانبها را فش فش کنان در دامن رفقا می ریزد. و هم او بود که پیش از این حرف های غلنبه سلمبه ای که می زد جوان ها را می فریفت و آنها را با زندان درمی انداخت. حالا که پته اش روی آب افتاده این طور دُرافشانی می کند! اینها را هم تا نمی رود و از ابوالقاسم خان تحقیق نمی کند و مطمئن نمی شود که صورت ها را می زنند، نمی افشاند – این لب و دهن خشکیده و چروکیده به سهولت نَم پس نمی دهند!
صورت ها را می زنند – سیاه و سفید و سبزه مشخص می شوند – و چندی بعد اکثریت زندان را آزاد می کنند. حدود بیست نفری مانده ایم، در یک زندان درندشت. با آن همه شِکوّه و شکایتی که از تنگی جا و شلوغی و سروصدا داشتیم اکنون سنگینی سکوت زندان را با تمام وجود احساس می کنیم. تنهایی خیلی از شلوغی بدتر است! آدم اقلاً بحثی می کند، دعوائی می کند، قهری می کند – تنهایی نمی شود زندگی کرد، هیچ طبیعی نیست. یک هفته ای می گذرد. پیدا است با کمبود جایی که دستگاه برای اسکان زندانیان با آن مواجه است چنین زندانی را به ما چند نفر نمی دهند – این را می دانیم، و به همین جهت دست به ترکیب اتاق ها نمی زنیم – شب ها دور هم جمع می شویم و بر گرد شیشۀ «مربّا» بیتوته می کنیم – فارغ از مزاحمت...
بابا به تهران آمده – هفتۀ پیش با زنم آمده بود ملاقات... هیچ کدام را نپذیرفتم. مانده بود، سرانجام به خواهش زنم به ملاقات رفتم... ملاقات «حضوری» بود. طبق معمول دستش را بوسیدم، و نشستیم – هر دو بغض کرده و برافروخته. مهندس ثقفی هم با ما ملاقات داشت – مبتلا به کمر دردی شدیدی بود. طوری که راه رفتن برایش دشوار بود. بابا پرسید: «شکنجه اش کرده اند؟» گفتم بله. سرخ تر شد: «جوان مردم را ناقص کرده اند...» و طبق معمول سیگارش را روشن کرد. من همچنان خاموش بودم. زنم گفت: «با بابا حرف بزن...!» گفتم: «حرفی ندارم... چه بگویم.» بابا ناگهان منفجر شد: «حرفی نداری؟ نه، خواهش می کنم – داشته باش! باز هم می خواهی بمانی... چقدر – چرا بیرون نمی آیی... این زن بیچاره چه گناهی کرده که این طور منترش کرده ای؟ » گفتم: «این به خودش مربوط است...» بابا گفت: «اوم...به خودش مربوط است!» و از من رو گرداند. به زنم گفت: «دخترم، این آدم بشو نیست – از اولش هم آدم نبود... قاطر است... لج کرده... طلاق بگیر، برو دنبال زندگیت – این آدم نیست!...» گفتم: «آدم چه جوری است، بابا...؟ ده تا بیگناه را جای خودم گرفتار بکنم تا از نظر شما آدم به حساب بیایم!...» - «چه طور!؟» جریان دادن اطلاعات را به اختصار برایش گفتم. گفت: «نه، این کار شرعاً و اخلاقاً درست نیست...» باز گلی به جمال بابا. یک چند فکر کرد: «چطور است، من از آنجا اسلحه ای برات بفرستم به اسم خودت تحویل بدهی؟» گفتم: «دیگران که اسلحه ندارند چه؟» گفت: «این هم حرفی است... ولی خوب، این زن بیچاره هم گناه دارد...!» و باز به فکر فرو رفت.