رمان یلدا قسمت سوم
« بعد از نیام پرسید »
_حالا شما بگین؟نیما_ چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
_آقا سربسر من می ذارین؟
نیما _نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول_ با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.
نیما _آهان! عرضم به حضورتون ...
تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو صورت نیما یعنی صبر کن . یه لحظه بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت
_عرضم به حضورتون ...
« دوباره مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »
_دکتر اجابتی، رادیولوژي ... دکتر اجابتی، رادیولوژي .
« : بعد دستش رو آورد پایین و به نیما گفت »
_ببخشین، حالا بفرمائین.
نیما _عرضم به حضورتون ...
دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستش رو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد گذاشت سرجاش»
نیما عرضم ...
« دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »
آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.
« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »
نیما _خدا ببخشه. عر ...
« تا نیما گفت « عر » دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ، »
_پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!
« نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »
به به ! به به به این کف دست ! به به به این فال ! به به به این خط عمر! هزار الله و اکبر به این خط شانس ! جونم واسه تون بگه، یه پول قلنبه همین روزا دست تون می رسه این هوا!
« با دستش رو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »
_خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!
« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »
_یعنی چی آقا؟!
نیما_ خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!
« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »
_آخ!
« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!
نیما _خب چرا نمی گی مهینم بیاد کمکت؟!
دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما گفت
_شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!
نیما _به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش _مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!
نیما _عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!
مسئول پذیرش اولی _شما یه ربع نیس که تشریف آوردین اینجا!
نیما _صاب تشریف باشین، حالا هر چی ! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت کردن! می خواستم دیگه نرم بالا تو بخش مزاحم همکارا بشم ! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو سردخونه که با اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول کنیم به قیامت!
دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »
وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر رو نگاه کرد و گفت
_خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!
نیما _چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟
مسئول _بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.
نیما _حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!
مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت
_شیرینی ما یادتون نره!
نیما _بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!
« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »
_خیر. زایمان طبیعی بوده.
نیما _الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر!
« بعد به همون مهین خانم گفت »
_می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!
مسئول پذیرش _نه ، الحمد ا... به خیر گذشته!
نیما_ از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم!
« بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت »
_ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟!
« اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت »
_بله؟!
نیما_ بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه!
_مسئول چه خبري رو؟!
نیما _همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زري
بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی،بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حرف
بخدا! دانشمندا و دکتراي خارجی تشنه ي این جور خبران!
تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید!
یه لحظه بعد همه ساکت شدن ! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم می خندید ، گفت
_یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزي که اینجا نوشته شده.
نیما _ اِ ... بابام خودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟!
دوباره همه زدن زیر خنده . یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بغلم
داشت از بس خندید، چوب از زیر بغلش در رفت و غش کرد رو زمین!
نیما یک نگاهی بهش کرد و گفت
_برادر من، جاي خندیدن، بلند شو و چوبت رو بزن بغلت و هر چه زودتر از اینجا
فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام کردن شمام سقط جنین داشتی ها!
« دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت »
_آقا خواهش می کنم سر و صدا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت
_خانم معذرت می خوام . حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ
شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر رو همین الآن ختنه ش کنن که
وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه
مریض میشه می افته سرمون!
اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه
فیلم کمدي نشون می دن و همه جمع شدن و دارن می خندن ! دیگه مسئول پذیرشم
جلوي خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیماي کور شده اصلا
انگار نه انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد!
« خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم
_ببخشید خانم، می شه خواهش کنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟
_مسئول پذیرش خانم دکتر فطرت؟!
_بله . دکتر سیما فطرت. جراحن.
« مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت »
_حتا ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن!
« دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت »
_یه کاري بکنین آخه! باباي بیچاره م مرد!
مسئول پذیرش _خواهش می کنم آروم باشین!
نیما _حالا که شما می فرمائین چشم.
مسئول_ اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟
نیما_ بابا آپاندیس ش گویا ترکیده و اورژانس رسوندش اینجا!
« مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت »
_امروز ما ترکیدگی نداشتیم!
نیما_ اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیص داد! تمام در و دیوار نم زده بود!
« دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت »
_منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماري که آپاندس ش ترکیده باشه، نداشتیم!
نیما _یعنی من دروغ می گم؟ صداي ترکیدنش رو دو تا محله اون ور ترم شنیدن!
همه میگفتن مثل صداي این نارنجکها چهارشنبه سوري بوده ! باور نمی فرمائین،
برم استشهاد محلی جمع کنم ! اصلا ولش کنین! اون خدا بیامرز که تا حالا حتما
فوت کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس ! اگه براتون زحمتی نیس و خانم
دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید
خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن!
دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوي منو گرفت ! برگشتم دیدم
سیما خواهرمه ! داشت می خندید . همونجور با خنده به نیما و من گفت
_سلام. می خواستین حالام نیاین!
نیما _سلام سیما خانم ! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از
اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و بیرون نمی اومده!
« دوباره همه زدن زیر خنده! سیما می خندید و به نیما نگاه می کرد که من گفتم »
_سیما جون گویا یه اشتباهی اینجا پیش اومده!
سیما _چه اشتباهی؟!
« تا مسئول پذیرش اومد توضیح بده، نیما گفت »
_نه بابا ! اشتباه از طرف ما بوده ! گویا بابام اینجا خودش رو زهره معرفی
کرده ! یه چند وقتیم بوده که بابام با آدماي ناجور نشست و برخاست می کرد!
گویا گول خورده و شیکمش اومده بالا و ...
« . دوباره خنده ها شروع شد »
_نیما تمومش کن دیگه! اصلا فکر بابات نیستی!
نیما_ فکر نداره که ! الحمد ا... که هم خودش سالمه و هم بچه ش! صاحاب یه
داداش کوچولو شدم! حالا هر روز میذارمش تو کالسکه و می برمش با خودم پارك!
در امتداد نگاه تو